رمان خان پارت 77

4.4
(15)

 

🌸گلناز

صبح دیر بیدار شدم تمام شب گذشته بد خواب شده بودم چشممو که باز کردم اثری از امیر نبود اما کاغذ ها کنار تختم بودن.. منم برام مهم نبود که چی به چیه برای همین فقط برداشتمشون و گذاشتم تو کیفم و رفتم پایین فائزه داشت صبحونه میچید

🌸تا منو دید با خوشحالی گفت
فائزه: وای خانوم دیشب خیلیییی عالی بود به خدا…
شروع کرد حرف زدن منم سر تکون میدادم پرچونگیش که تموم شد منو نگاه کرد و زد تو صورتش و گفت
فائزه: یااا امام زمان.. خانوم رنگت عین گچ شده.. حالت بده? درد داری? وای به خدا این دکترا حالیشون نیست بچه داره میاد اره?

گلناز: اروم باش حالم خوبه.. امروز روز اول عروسیه کتی ایناست … یه موقع نری خبر بدی من چجوریه حالم.. گوش کن.. اگه حالم بد شد فقط منو ببر بیمارستان… اگه هم سر زا مردم بچه من و به هیچ کس نده.. بده به مادرم.. به امیرم نگو..

🌸فائزه: خانوم این دیگه چه حرفاییه.. بچه به سلامتی به دنیا میاد.. شما هم ازش مراقبت میکنی.. این حرفارو نزن تو رو خدا دلم میگیره.. امیر اقا هم که معلوم نیست کجاست شما خودت باید بالا سر بچه باشی.. پس حرف نا امیدی نزن..

گلناز: امیر دیشب اومد خونه…. یه سری حرفا زد.. مهم نیست و نپرس چی گفت و چی نگفت.. ولی یه سری مدارک داد برسونیم به اردلان.. مدارک بالاست تو کیفم کنار تخت.. مدارکو بردار و بعد اینکه هفته بعد کتی و اردلان از مسافرت به قول خودشون هفته عسل برگشتن بده به اردلان…

🌸فائزه اول با چشمای گرد شده به من خیره شد بعد با تردید پرسید
فائزه: امیر اقا? کجا? مطمئنی?
سرمو به تایید تکون دادم و گفتم
گلناز: از عروسی که برگشتیم بالا بود.. فک کنم از دیوار اومده بود.. نمیدونم..

فائزه یه جوری سرشو تکون داد و بهم خیره شد انگار دیوونه شدم سرم درد گرفته بود و گفتم
گلناز: یه جوری نگام نکن انگار دیوونم.. برو مدارکو از بالا بیار پیش خودت باشه.. من حالم بده میترسم بیمارستانی بشم..

🌸رفت بالاو هاج و واج با کیف برگشت و گفت
فائزه: پناه بر خدا واقعا امیر اقا اینجا بود? شمارو که اذیت نکرد?
گلناز: چی میگی فائزه.. قاتل فراری که نیست.. البته فراریه.. نمیدونم معلوم نیست قاتلم شاید باشه.. خدایا … ول کن دیگه حرفشو نزن

من هرچی لازم بود بهت گفتم الانم حالم خوش نیست یه بالش بیار من رو همین مبل چرت بزنم.. میترسم حالم بد بشه.. برو یه راننده با ماشین هم خبر کن… بیاد فعلا پیش سرایدار بمونه ماشینم اماده بزاره تو حیاط وقت و بی وقت اگه حالم بد شد اسیر نشیم.. خودمون که نه مرد داریم نه ماشین…

🌸 چشمامو روهم گذاشته بودم اما با یه درد شدید بیدار شدم و نگاه کردم دیدم بیرون تاریکه معلوم بود خیلی خوابیدم.. دلم ازگرسنگی ضعف میرفت و تو تنم یه درد عجیب تیر میکشید سعی کردم داد بزنم اما صدام در نمیومد با دستم دیس شیشه ای پر از میوه رو از رو میز پرت کردم پایین افتاد و هزار تیکه شد صداش تو خونه پیچید…

فائزه عین برق پرید تو هال و با وحشت به صورتش چنگ زد و شروع کرد یا امام زمان گفتن حالا من از درد به خودم میپیچدم از یه طرف هم جرات نداشتم جیغ و داد کنم دیدم همونجوری هم فائزه دست و پاشو گم کرده سعی کردم نترسونمش فقط از بین دندون های به هم فشرده گفتم

🌸گلناز: نه.. نه نترس.. من خوبم.. ببین نترس.. برو راننده رو صدا کن.. یالا.. باید بریم بیمارستان.. خودتو جمع و جور کن.. فائزه.. به کسی خبر نده.. کسی رو خبر نکن.. با توام گوش کن.. اخخخخ.. خدایا.. یا خدا..

با این داد من دیگه کاملا از جاش پرید و تو سر زنان رفت تو حیاط و راننده رو با جیغ و داد صدا کرد اون بنده خدا هم سریع اومد و کمک کرد خوابوندنم صندلی عقب دردم اروم شد اما هر چند دقیقه یه داد میزدم

🌸راننده با اون سیبیل کلفت دست و پاشو گم کرده بود و عین دیوونه ها رانندگی میکرد تو اون هاگیر و واگیر دست و پامو گم کرده بودم و خندم هم گرفته بود… راننده هی میگفت خانوما نترسید الان میرسیم.. خانوما اروم باشین بلاخره رسیدیم از اونجا به بعد فقط جیغ زدم

بعد از یه عالمه جیغ زدن و یه عالمه درد کشیدن حس کردم بچه به دنیا اومده حتی تو حالت نیمه بیهوشی دیدمش.. تمام تلاشمو میکردم که چشمامو نبندم.. نمیخواستم بخوابم ترسیده بودم که عین اون دفعه.. بچه از دست بره اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم…

🌸وقتی چشماکو باز کردم وحشتزده و عرق کرده بودم فائزه رو صدا کردم.. تنها کسی که میدونستم منتظر منه.. پرستار اومد و بعدم فائزه که داشت گریه میکرد بند دلم پاره شد با وحشت و بغض گفتم
گلناز: چیشده? بچه?
فائزه: خانوم بچه خوبه.. سالمه.. هزار ماشالا.. اشک شوقه.. خانوم قدمش مبارک باشه الهی..

وای یه نفس راحت کشیدم گ بین گریه و خنده گفتم
گلناز: پسره یا دختره? خوشگله?
فائزه: دختره خانوم یه دختر ناز عین فرشته هاست… هزار ماشالاااااش باشه.. به خدا عین پنبه من سریع صدقه دادم برم خونه اسپند دود کنم.. الان گفتم بیارنش.. وای به خدا رو پام بند نیستم…

🌸اومد جلو و اشکامو پاک کرد و گفت
فائزه: راستش گفتی به کسی نگو اما من طاقت نیاوردم.. یه نفر اینجاست.. اونم رو پا بند نیست.. از ذوق یه ریز گریه میکنه.. الان میگم بیاد…

با تعجب و منتظر نگاهش کردم و تا خواستم بپرسم کیه مامان از پشت در اومد تو و پیشونیمو بوسید و اشکاشو پاک کرد و گفت
مامان: گلناز مادر خوبی? قشنگم خوبی? الهی مادر فدات بشه طاقت نیاوردم به فائزه قسم داده بودم روز زایمان به من بگه

🌸گلناز: مامان خوب کردی اومدی.. خوشحالم کردی.. بچمو دیدی?
مامان: دیدم هزار ماشالا سفید و تپل خانوم خانوما داشت گریه میکرد مامان بزرگ فداش بشه.. الهی که خدا بهت ببخشه…الان میگم بیارنش..

مامان رفت و با پرستار اومد یه پتوی صورتی تو بغل پرستار بود که داد بغلم وای وقتی از صورتش زدم کنار دیدم یه گرد قرمز تپل خوابیده.. خدایا خیلییی ناز بود فقط اشک ریختم.. هم خوشحال بودم هم دلم گرفته بود به خاطر اینکه اون روز که خبر دار شدم باردارم روز زایمانم رو یه روز شاد تصور میکردم که من و امیر خوشحال و خندون بچمونو بغل میکنیم.. اما حالا من تنها امیر فراری و تکلیف نامعلوم.. بچه بی بابا.. هیچ کس نبود به کارا برسه…کسی نبود گل بیاره برامون…تبریک بگه قربون صدقه بره باز خوبه مامان اومد…

🌸گلناز: خدایا خوش اومدی گلم.. خوش اومدی قشنگم..
حس عجیبی داشتم.. بهترین حس دنیا رو داشتم…اشکام بی اختیار میریختن.. مامان همون لحظه یه پلاک طلا به پیرهن دخترم سنجاق کرد و گفت
مامان: سنگین نیست اما قشنگه..

گلناز: مامان به خدا لازم نبود.. خیلی قشنگه.. ممنونم ازت..
مامان: ای کاش نازگلم اینجا بود.. یه روزی هم نازگلم بچه به دنیا بیاره.. شوهر و زندگی داشته باشه.. اصلا ای کاش فقط یه بار دیگه ببینمش..

🌸غم تو چهرش نشسته بود من دیدم دیگه بیشتر از این توان و تحمل نداره برای همین خودم که امروز این همه خوشحال بودم خواستم مامان هم دلش شاد بشه برای همین گفتم
گلناز: مامان یه خبرایی از نازگل دارم.. پیداش کردم.. حالش خوبه نگرانش نباش.. اما اینم بدون.. نباید اصلا دخالت کنی.. دیدی که دفعه قبل یه حرف زدی چیشد چجوری گذاشت رفت…

مامان با ذوق منو نگاه کرد و گفت
مامان: تو رو خدا راست میگی? لال بشم اگه دخالت کنم به خدا من فقط سلامتی و خوشی شماهارو میخوام…
گلناز: تو رو خدا گریه نکن مامان به خدا دل من طاقت نداره ها.. نگران نباش بلاخره همین روزا نازگلم میاد پیشمون.. همه چیز درست میشه…

🌸یه کم به بچم شیر دادم و مامان اینا کارامو کردن حال هر دومون خوب بود و همون موقع مرخص میشدیم منم نمیخواستم یه شب دیگه اونجا بمونیم برای همین کارامونو کردیم که بریم خونه..

دلم گرفته بود بدجوری.. بچه بغلم بود و تو هال نشسته بودم فائزه و مامان داشتن کاچی درست میکردن به اصرار من مامانم اومده بود خونه ما بهش گفتم مهم نیست امیر که نیست و نمیاد تازه بیاد هم اهمیتی نداره..فقط نمیخواستم تنها بمونم.. فائزه از تو اشپزخونه با اسپند اومد و دورسرمون گردوند

🌸صداشو اورد پایین و گفت
فائزه: خانوم نمیخوام دخالت کنما اما اگه امیر خان مثل دفعه قبل که گفتی و خبر دار بشن چی? اگه بخواد بچه رو ببینه و مامان خانوم رو ببینه چی? چی میخواین بهش بگین?

گلناز: برام مهم نیست هیچ اهمیتی نداره اولا که نمیگم کیه میگم دخالت نکنه یا میگم پرستاره.. اصلا مهک نیست باور میکنه یا نه.. دوما اون روحشم خبر نداره و هیچ وقتم نمیاد.. الان تمام فکر و ذکرش اثبات بی گناهیشه نه زن براش مهمه نه بچه.. من در مورد نازگل به مامان یه چیزایی گفتم تو هواشونو داری? ببین حواست بهشون باشه خواهش میکنم.. میدونم عین قبل نمیتونم حقوق تو و پول پسره رو بدم ولی..

🌸فائزه تو حرفم پرید و با ناراحتی گفت
فائزه: ببخشید خانوم اما دیگه دارین ناراحتم میکنین اخه کی حرف پول زد.. پول فدای سره این لپ گلی.. فدلی سر شما.. در مورد اونا هم خیالتون راحت همین روزای با خبر خوش میام پیشتون اوضاع نازگلم گوش شیطون کر رو به راهه هیچی نیست که نگرانش باشین خوب نیست فکرتون درگیر باشه دیگه.. شیر عصبی به بچه ندید الانم خسته ای خانوم جون استراحت کن…

گلناز: تو مثل خواهرمی.. به خدا راست میگم تو تمام سخای ها تمام مشکلات حتی وقتی شریک زندگیم کنارمو نموندکنارم بودی.. بگو چجوری جبران کنم.. بگو چجوری خوبی هاتو جبران کنم..

🌸فائزه: شما هم کم در حق من خوبی نکردی این حرفا چیه گریم میگیره به خدا
اشکاشو پاک کردو لبخندی زد و مامان از اشپزخونه داد زد
مامان: کاچی هااا امادس.. بفرمااا اینم کاچی زائو الهی که من فدای شما بشم.. اوف ده روزش بشه ببرمش حموم دختر نازمو.. شبیه تو إ گلناز به خدا کوچیکی هات دقیقا همینجوری لپ گلی و سرخ و سفید بودی..

🌸یه کم فکرکرد و بعد گفت
مامان: خدا پدرتو بیامرزه.. نبود که هیچ کدوم از بچه هاتو ببینه..
فائزه که میدونست با این حرفا فوری ناراحت میشم گفت
فائزه: اما الان روحش حاضره و خوشحاله.. گلناز خانوم کاجی رو بخور باید بری تو اتاق استراحت کنی ها..الکی نشین اینجا یالا…

رفتم تو اتاق همون طبقه پایین رو تخت بچه کنارم خوابیده بود و من خوابم نمیبرد فقط نگاهش میکردم که چه قدر ظریف و کوچولو و نازه… اشکم چک چک میچکید اصلا نمیدونم مال زایمان بود یا چی اما دلم همش گریه میخواست داشتم فکر میکردم این بچه رو چی باید صدا کنم که صدای تک تک به شیشه پنجره شنیده شد

🌸فکر کردم باده اما دوباره خورد خیلی اروم یه نفر میزد به شیشه اولش ترسیدم خواستم فائزه رو صدا کنم اما یه حسی بهم میگفت امیره.. پنجره رو باز کردم.. خودش بود.. برگشتم و بیرون اتاق و نگاه کردم مامان و فائزه تو هال تشک انداخته بودن و نزدیک اتاق خواب بودن..

🌸اونجا خوابیدن که اگه من صدا کردم بشنون.. اما من درو بستم که صدا بیرون نره امیر از پنجره اومد تو با اینکه خیلی ناراحت بودم اما نمیتونستم جلوشو بگیرم که بچمونو ببینه برای همین اشاره کردم بیا جلو ببینش.. اشک تو چشماش جمع شده بود

به بچه خیره شد و اشکشوپاک کرد
امیر: خیلی خوشگله.. عین فرشته هاست.. واقعا.. من واقعا خیلی معذرت میخوام به خاطر.. به خاطر همه ی اینا که نتونستم امروز پیشت باشم..

🌸گلناز: از کجا خبر دار شدی?
امیر: راستش به یکی از کارگرا گفته بودم کشیک خونه رو بده میدونستم همین روزا بچه به دنیا میاد.. گلناز من.. واقعا ازت ممنونم
اومد جلو و تو یه لحظه دستمو بوسید و خودشو به بچه نزدیک کرد

امیر: من…خب.. میدونی که پول ندارم و زیادم اوضاعم رو به راه نیست.. اما براش یه نهال اوردم.. گذاشتم تو باغچه پشتی.. به اسمش بکاریم.. این ازمبر میومد و یه نهالم برای تو..

🌸گلناز: ممنونم.. احتیاجی نبود اما.. هدیت ارزشمنده ازت ممنونم.. خب راستش من نتونستم اون مدارکو به اردلان برسونم.. فعلا هم نمیتونم چون رفتن ماه عسل.. باید یه کم دیگه صبر کنی لطفا.. لطفا دست به کار عجیبی نزن..

امیر: تو فکرتو درگیر نکن من جام امنه.. ببین.. فقط میخوام مراقب خودت و بچمون باشی.. میشه من.. من تا صبح اینجا بمونم.. نگاهش کنم?
سرمو به تایید تکون دادم و بغضمو قورت دادم

🌸گلناز: نمیدونم اسم دخترمونو چی بزاریم.. راستش به فکرم چیزی نمیرسه.. تمام این مدت بهش فکرکردم اما نتونستم اسم انتخاب کنم..گفتم شاید تو چیزی تو ذهنت باشه..

امیر از اینکه دید ازش نظر خواستم خیلی ذوق کرد و با لبخند گفت
امیر: راستش من بهش فکر کردم.. اسم هم دختر هم پسر انتخاب کردم… یه عالمه.. بزار رو کاغذ بنویسیم اسمای دختراروو اسم دخترمونو انتخاب کنیم… خوبه?
بازم سرمو به تایید تکون دادم اونم با خوشحالی از کشو کاغذ و خودکاربرداشت…

یه عالمه اسم نوشته بودیم تا صبح بیدار بودم هی سعی میکردیم اسمارو کم کنیم تا بلاخره یکیو انتخاب کنیم امیر خندید و گفت

🌸امیر: این اسما همشون قشنگن ما که نمیتونیم اسمارو کم کنیم فکر کنم باید اندازه ی این اسما بچه بیاریم..

لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم تو دلم داشتم به این فکر میکردم که اگه همه چیز حل بشه و تازه دل شکستم اجازه بده دوباره تو رو دوست داشته باشم یاد افرا و بچه ی جگر گوشم افتادم که به رحمت خدا رفتن.. نفس عمیقی کشیدم امیر انگار ذهنمو خونده باشه گفت

🌸امیر: گلناز همه چی درست میشه من اینو بهت بدهکارم و شک نکن که درستش میکنم.. فقط بهم اعتماد کن..
بازم چیزی نگفتم و برای اینکه بحث عوض بشه چشمامو بستم و دستم و گردوندم و گذاشتم روی یه اسم..

امیر: راه حل خوبی بود.. بزار نگاه کنم…
دستشو برداشت دستم رو دو تا ایم بود گندم و مژده..
امیر: گندم.. مژده.. هر دو تاش قشنگه.. اما من میگم گندم.. میدونی چرا?
سرمو به نفی تکون دادم و منتظر نگاهش کردم

🌸امیر: اون شبی که دیدمت.. تو جاده.. اولین باری که سوارت کردم.. هر دومون ترسیده بودیم.. من از سوار کردن یه غریبه و تو از جایی که ازش فرار کرده بودی.. کنار مزرعه های گندم سوارت کردم.. زمین های کنار جاده رو میگم یادته?

لبخندی زدم و یه لحظه چشمامو بستم.. از دست افرا فرار کرده بودم.. بچه به بغل ترسیده.. نفس نفس میزدم.. از اون غریبه ترسیده بودم اما نه بیشتر از افرا.. از همون لحظه اول به هم اعتماد کردیم لبخندم بیشتر شد و گفتم

🌸گلناز: شب کنار مزرعه های دم جاده بود.. مزرعه های گندم.. اره قشنگه.. اسمشو میزاریم گندم..
امیر: راستش من دوست داشتم بچمون دختر باشه اما روم نمیشد بگم.. تو زندگی من همیشه ادمای قوی زن بودن.. مادرم .. تو.. همیشه کنارشون اروم شدم.. میخواستم این حسو بازم داشته باشم.. که پناه یه نفر باشم و اون نفر ارامشم باشه.. دختر کوچولوی من..

فقط لبخند زدم خوشحال بودم برعکس همه ی مردای پسر دوست قدر دخترمونو میدونست.. بهش گفتم
گلناز: اردلان کمکمون میکنه.. من که بهت گفته بودم اون ادم خوبیه.. خونه رو هم برامون پس گرفت.. از ماه عسل که برگرده باهاش حرف میزنم..

🌸امیر: راستش من اون روزا خیلی به هم ریخته شده بودم.. نمیتونستم درست فکر کنم و فکرم خراب بود.. منم به اون شک کرده بودم اما خب اشتباه کردم.. من خیلی بهش مدیونم اگه همه چی درست بشه من همه ی اینارو جبران میکنم میدونی که میتونم.. تو نگران نباش..

نگران نبودم.. دیگه نگران نبودم همینقدر که خودشو رسونده بود دلم اروم گرفته بود هوا کم کم روشن میشد و امیر سر من و گندم رو بوسید و رفت که رفت…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

ممنون این قسمت خیییلی قشنگ بود😉😀😁🤗😍😇😘
بگذریم•••
ترانه جون عزیزم اینقدر
ترانه زیادشد تو سایت مخصوصن رمان استادخلافکار من گمت کردم عزیزم••• راستی جواب آخرت هیچوقت نیومد اونجا 😕😯🤐😳😵
بعد یکدفعه یادم افتاد که رمان ؛ خان رو بهت پیشنهاد کردم بخونی ○○○○○ هنوز هستی عزیزم• اگراز این قصه رمان خوشت اومده و مثل من میخونیش• خواهشن اعلام حضور کن😉😀😁

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

قشنگه
ممنون از پارت گزاریتون😍😍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x