رمان خان پارت 80

4.4
(7)

 

🌸گلناز

تو راه اردلان فقط به مسیر نگاه میکرد و منم از پنجره به خیابونای شلوغ که به حرف اومد و گفت
اردلان: فکری شدیم.. چه ماجرایی داشت.. اصلا فکر نمیکردم با همچین چیزی مواجه بشیم.. یه ماجرای عشقی که عمر یه نفرو به باد داده.. البته من درکش میکنم.. وقتی فهمیدم تمام مدت در مورد کتی اشتباه کرده بودم زندگیم جهنم شد و چند سال از عمر خودمو با صبا زهر مار کردم میتونستم ازش جدا بشم و برگردم پیش کتی اما اوضاع خیلی به هم ریخته بود حالا ماجرای این بنده خدا که صد برابره منه..

🌸گلناز: همه ی اینا رو قبول دارم فقط یه چیزو نمیفهمم.. چرا از امیر داره انتقام میگیره اخه ما چه گناهی کردیم اگه پدر اون یه کاری کرده الانم مرده و اون دنیا لابد تاوانشو میده اما امیر بی خبر از همه جا.. اون گناهی نداره..

اردلان: اینو تو میگی اما اون مرد اسم بچش امیر ارسلان بود.. ببین امیر.. لابد زنش انتخاب کرده من همون موقع که گفت به این فکر کردم که لابد زنه و پدر امیر بچه سال بودن این اسمو گاسه بچه ی خودشون انتخاب کردن.. تیمسار حتنا این همه سال به اینا فکر کرده.. براش زور داشت زندگیش ببازه.. زنشو.. بچشو و اون وقت کسی که مقصر بوده یه زن جدید بگیره زندگی جدید و به یاد اون افسون خدابیامرز اسم بچه رو هم بزاره امیر? الان امیر شده اینه ی دق تیمسار..

🌸گلناز:من این مرده رو به موت رو چجوری راضی کنم کوتاه بیاد? میدونم خیلی بدجنسیه که تو این شرایط فقط به فکر خودم باشم اما دیگه اینجوری نمیشه دست روی دست گذاشت.. اگه فوت کنه چی..

اردلان لبخندکمرنگی زد و وفت
اردلان: من غمو تو چشماش دیدم وقتی بهت نگاه میکرد همین الانم حلش کردی شرط میبندم قبل از این که بلایی سرش بیاد به خاطر تو از خیر انتقام میگذره.. تو توی چشمات یه مهربونی خاصی داره که همه رو میتونی راضی کنی..

🌸گلناز: امیدوارم واقعا اینجوری باشه و راضی شده باشه وگرنه من دیوونه میشم دیگه بیشتر از این کاری از دستم بر نمیاد..

اردلان: گلناز من نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم میدونی که چه قدر برام با ارزشی و میدونی که چه قدر برات ارزش قایلم اما ببین خودت هم باید خوب فکراتو کنی تو یه دختر کوکیک داری احتیاج به یه پدر قوی داره پس لطفا زودامیرو نبخش.. تو اون روزای سختی که کشیدی هیچ کس حتی ما کنارت نبودیم.. روزای خوش زندگیت خراب شد شاید اگه امیر فرار نکرده بود این ماجرا خیلی زودتر برملا میشد چون مطمئن باش تیمسار نمیخواست تو خفا انتقام بگیره دیدی که گفت منتظر بودم با امیر حرف بزنم..

🌸گلناز: راستش خودمم میدونم.. امیر با اون کار ظلم بزرگی در حق منو گندم کرد من اون روزا اونقدر اوضاع و احوالم به هم ریخته بود که فقط سالم به دنیا اومدن گندم برام معجزه بود… با اون همه غم و غصه ای که من و بچم تحمل کردیم و سختی که کشیدیم.. نه.. نمیتونم به این زودی ببخشمش..

رسیدیم دم خونه پیاده شدم و هش گفتم
گلناز: فقط میخوام بدونی ازت ممنونم که مثل یه برادر بزرگ تر همیشه مراقبم هستی و کمکم میکنی.. به کتی سلام برسون…

فائزه و مامان تا منو دیدن اومدن جلو که چیشده من بی حال نشستم رو مبل و اول از همه به گندم شیر دادم و همونجوری هم با بی جونی تمام تعریف کردم ماجرا چی بوده حرفم که تموم شد مامان با ناراحتی گفت

🌸مامان: خام به سرم.. یعنی پدرش واقعا همچین ادمی بوده که به دوست صمیمیش خیانت کنه.. زن دوستشو از راه به در بکنه…گلناز نکنه شوهرت دست از پا خطا کنه.. حالا خدارو شکر الان دیگه خونه و زندگی به اسم خودته..

چشممو تو حدقه چرخوندم و گفتم
گلناز: مامان به خدا الان حوصله ی این حرفارو اصلا ندارم تو رو خدا ول کن.. من سرم نمیکشه میری برام یه چایی بزاری? من بچه بغلمه بعدم قربونت برم راست و دروغ این حرفا معلوم نیست حالا هنوز هیچی معلوم نیست من یقه ی شوهرمو بگیرم? اونم به خاطر کاری که پدرش معلوم نیست کرده باشه..

🌸مامان حرفی نزد و رفت تو اشپزخونه برای من چایی بزاره تا مامان رفت فائزه اومد کنار من و با صدای اروم شروع به حرف زدن کرد

فائزه: خانوم یه خبری دارم ننیدونم الان حوصله ی شنیدنشو دارید یا نه اما میدونم خوشحال میشید.. در مورد نازگل خانومه…

🌸پوزخندی زدم و گفتم
گلناز: باشه بگو.. تعریف کن ببینم چیشده الان اگه به یه چیز احتیاج داشته باشم اون یه خبر خوب و درست حسابیه..

فائزه با ذوق منو نگاه کردو گفت
فائزه: عروسی داریم خانووووم.. خواهرتون و پسره. البته پسره چیه دیگه باید بهش بگیم داماد.. میخوان ازدواج کنن.. من بهش گفتم خوب فکراشو کنه مبادا پس فردا بخواد ماجرا رو لو بده یا بازی در بیاره اما گفت دیگه این پول دادن و حقوق دادن بسه.. نمیخواد دیگه نقش بازی کنه واقعا نازگل و میخواد..

🌸گل از گلم شکفت و با خوشحالی گفتم
گلناز: وای تو رو خدا راست میگی? چه پسر خوبیه… خداروشکر که مهر خواهرم به دلش افتاد.. وای نمیدونی چجوری حالمو عوض کردی اصلا انگار جون تازه گرفتم.. الان خیلی خوبم.. ببین ولی حواست بهشون باشه ها.. مبادا ازشون غافل بشی.. اتفاق بدی نیوفته چیزی خراب نشه..

فائزه: خانوم شما نگران نباش من شیش دنگ حواسم بهشون جمعه مراقبشون هستم نمیزارم اب از اب تکون بخوره ایشالا امیر لقا هم مشکلش حل بشه و اون پیرمرده دیوونه هم سر عقل بیاد..

🌸خندیدم و گفتم
گلناز: فعلا که این پیرمردی که تو میگی به تنهایی کل زندگیمونو فلج کرده.. حالا امیدوارم دلش خنک شده باشه و کوتاه بیاد اما همه اینا به کنار کیه که بتونه ماجرا رو واسه ی امیر تعریف کنه اگه بفهمه داستان از چه قرار بوده حتما یا دیوونه میشه یا مارو دیوونه میکنه..

فائزه: خب خانوم بهش نگو چه اتفاقی افتاده.. بگو اردلان خان پیگیری کرد و حلش کرد از کجا میخواد بفهمه به اردلان خان هم میگیم چیزی بهش نگه..

🌸گلناز: باید همین کارو بکنم چون امیر خیلی حساسه سریع غرورش میشکنه اگه خبردار بشه تو گذشته چه اتفاقایی افتاده تمام خاطراتی که با پدرش داشته براش ازار دهنده میشه تازه همیشه هم پیش من احساس شرمندگی میکنه.. من میشناسمش..

مامان برام چایی اورد و نشستیم به چایی خوردن هر دوتاشون سعی داشتن بهم روحیه بدن که تیمسار حالا که حرفاشو زده کوتاه میاد و قبل مرگش بیگناهی امیرو ثابت میکنه اما من هنوز فکرم خیلی مشغول بود نمیدونستم باید چیکار کنم…

یه هفته گذشت و هیچ خبری نبود.. من از اردلان میپرسیدم اونم چیزی نمیدونست یعنی تیمسار از اون روز هیچ کاری نکرده بود امیر هم همچنان در به در دیگه طاقت نیاوردم شال و کلاه کردم و رفتم دم خونه ی تیمسار…

🌸هرچی در زدم هیچ کس درو باز نکرد ارسیدم اتفاقی برای بنده خدا افتاده باشه زنگ همسایه هارو زدم و پرس و جو کردم ظاهرا حالش بد شده بود و سه روز پیش برده بودنش بیمارستان اینو که شنیدم بند دلم پاره شد.. رفتم دم خونه ی اردلان و گریه کنان ماجرا رو تعریف کردم

گلناز: اردلان اون بنده خدا بیمارستانه.. حالا چیکار کنم? بگو من چیکار کنم اگه فوت کرده باشه چی? همسایه ها نمیدونستن همین بیمارستانه یا بردنش شهر دیگه به خدا دارم از نگرانی میمیرم..

🌸اردلان: گلناز تو رو خدا ناراحت نشو اما راستش من میدونم کجاست و پیگیرشم فقط بهت نگفتم بیمارستانه میدونستم دست و پاتو گم میکنی.. فردا برو ملاقاتش… من رفتم.. از حرفاش فهمیدم به خاطر تو یه کارایی کرده.. دیگه جزئیاتو نمیدونم..

گلناز: من تا فردا طاقت نمیارم بیا بریم همین الان یه جوری پرستارا رو راضی میکنم میرم ملاقاتش.. تو رو خدا بیا الان بریم..

🌸 به اصرار من اردلان منو رسوند بیمارستان کلی چک و چونه زدم و رفتم تو تیمسار از روزی که دیده بودمش خیلی ضعیف شده بود و من با نگرانی رفتم جلو بی حال نگاهم کرد و گفت

تیمسار: شوهر دوست.. میدونستم میای.. خوش اومدی.. بیا.. بیا بشین ببین عمرم چجوری رفت و نفسای اخرمه… میدونی از چی ناراحتم?

🌸خیلی ناراحت شدم از دیدنش تو اون وضع تو چشمام اشک جمع شد و زیر لب پرسیدم.. از چی?

تیمسار: از اینکه اون دنیا هم کسی منتظر من نیست.. هیچ کس.. حتی عشق زندگیم.. افسونم.. کسی که تمام عمرم پاش رفت.. اونم منتظرم نیست.. من دیگه جونی برام نمونده دختر.. تو اینجوری با عشق دنبال اینی که شوهرتو از دست یه پیرمرد دیوونه که اخر عمری فکر انتقامه نجات بدی..
ّ
🌸گلناز: اینجوری نیست.. من براتون احترام قائلم.. من درکتون میکنم.. اما تلاشمو میکنم این ماجرا رو حلش کنم..

تیمسار: میدونی فقط حسرت میخورم.. که چرا اون سالا جای عشق کورکورانه به افسونی که دوسم نداشت.. یه نفر که عاشقمه.. عین تو پیدا میکردم.. نمیدونم تقصیر کیه.. تقصیر اونا که نگفتن.. یا تقصیر من که نفهمیدم.

🌸من چیزی نگفتم و فقط بی صدا اشک میریختم نمیدونم به حال اون بنده خدا یا به حال خودم.. اما اشکام بند نمیومدن.. تیمسار لبخند کمرنگی زد وگفت

تیمسار: شوهرت میاد خونه.. من همه چیزو حلش کردم.. من امشب و فرداست که بمیرم.. وکیلم همه چیو بعد مرگم رو به راه میکنه.. میگه همش کار من بوده.. برای شوهرت پاپوش دوختم.. خنده داره نه… یه پیرمردتنهای دیوونه..

دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم
گلناز: امیدوارم حالتون بهتر بشه … یه چیز دیگه اینه که اگه یه دختر داشتی فکر کنم شبیه من بود… پیرمرد دیوونه که میگید و قبول ندارم چون هم عاقله هم باهوش و هم تنها نیست.. من هستم. فقط خیلی عاشقه… خیلی…

لبخند رضایتی زد وچیزی نگفت.. نیازی هم نبود چیزی بگه چون هر دو حرفمونو از چشم هم میخوندیم.. بهش حس پدر خدا بیامرزمو داشتم.. خسته و رنج کشیده … یه کم که گذشت گفتم

🌸گلناز: من بیشتر از این خستتون نمیکنم.. استراحت کنید امیدوارم حالتون بهتر بشه.. من دیگه میرم..

تیمسار: کاش افسون از اون دنیا تو رو ببینه.. میدونی نمیدونم ادم وقتی میمیره چه اتفاقی میوفته اما امیدوارم حافظمو از دست ندم چون دلم میخواد برم به افسون داستان تو رو بگم.. منت کسی مثل تو رو سرش بزارم.. زنی که برای عشقش میجنگه.. هرچند فکر نکنم دلم بخواد ببینمش.. بعد از این که تو اومدی.. بعد از اینکه باهات حرف زدم انگار دلم خالی شد.. راحت شدم.. دیگه مهم نیست چه اتفاقی افتاده دیگه زخم دلم مهم نیست فقط دلم میخواد امیر ارسلان و اون دنیا ببینم حتما خیلی بزرگ شده

🌸نگار: مطمئنم منتظر شماست…لابد خیلی دلش تنگ شده..
دستمو از رو دستش برداشتم و رفتم.. اخرین تصویر از تیمسار برای من لبخند روی لب و اشک توی چشماش بود… مردی که خیلی خسته بود … فردا با خبر شدیم طرفای صبح فوت کرده.. بلافاصله وکیلش رفته بود پیش اردلان و با هم پیگیر کارای امیر شدن..

اردلان شب بهم زنگ زد و گفت
اردلان: چیز زیادی نمونده گلناز جان…تو سه روز دیگه این ماجرا حل میشه یه جرم عمومی برای فرار داره که اونم راست و ریسش میکنیم.. جراید هم در مورد بی گناه بودنش مینویسن…بلاخره میتونی با خیال راحت بخوابی اما بدون همه ی اینا به خاطر تو إ.. تو زن بزرگی هستی..

🌸از اردلان تشکر کردم گندم خواب بود…. شیرشو خورده بود فائزه کنارش بود من رفتم تو حیاط و نشستم به فکر کردن و به این فکر کردم اونقدری که اردلان و تیمسار میگفتن زن بزرگی هستم? برای شوهرم تلاش کردم? اما من همون زنی ام که زندگی افرا رو با فرار کردنم به هم زدم و اونو به کشتن دادم..

به نظرمرفتار یه زن بسته به همدمشه زن مثل یه پردنس بایداهلی بشه و کنارت باشه باید با مهربونی اهلی بشه اگه نه هرچی هم براش قفس بسازی بازم یه جوری در میره.. شاید تو اون ماجرا مقصر افسون نبوده.. شاید دلش اهلی نبوده.. هیچ کس نمیدونه اما تا الان حتما تیمسار تو یه دنیای دیگه با افسون حرف زده.. اما اگه حرف هم نزده باشه من یه چیزیو دیدم.. اینکه دلش اروم گرفته…

🌸صدایی منو به خودم اورد و برگشتم نگاه کردم دیدم امیره.. با تعجب گفتم
امیر: چرا اومدی? هنوز ماجرا حل نشده.. اما نزدیکه من بهت گفتم خودم بهت خبر میدم..

امیر:بیشتر از این نمیتونستم دست رو دست بزارم اومدم باهات حرف بزنم.. میدونم گفتی داری حلش میکنی اما بهم بگو زیر سر کی بود? چجوری راضیش کردی من خودم خواستم برم به اون ادرس سر و گوش اب بدم اما پلیس اونجا بود و نتونستم…گفتم بهتره اول بیام پیش تو..

نفس عمیقی کشیدم و گفتم
نگار: ببین امیر میخوام یه چیزی بهت بگم.. حالا که این ماجرا داره تموم میشه لطفا پیگیر نشو .. این همه مدت اواره بودی شغلتو از دست دادی زندگیمون به هم ریخت همه چی خراب شد لطفا از الان به بعد ماجرا رو فراموش کن و برگرد به زندگی عادی..

🌸امیر: خب حق دارم بدونم جریان چیه که بعدش برگردم به زندگی عادی اول بدونم بعد فراموش میکنم و برمیگردم پیش شما.. زندگیمون دوباره عالی میشه..

گلناز:ببین.. من میدونم برات مهمه اما نمیخوام بشینم و تعریفش کنم اون بنده خدا یه خصومت شخصی با پدرت داشته و وقتی ما باهاش حرف زدیم فهمید انتقام پدرتو از تو نباید بگیره.. الانم همه چیو اعتراف کرده مدارکو گذاشته و وکیلشم پیگیره.. خودشم فوت کرده.. تو هم دیگه کشش نده

🌸امیر: خودش فوت کرده? مرده? اخه چجوری? نکنه اردلان بلایی سرش اورده باشه?

گلناز: نه مریض بود خودش.. میخواست تا بلایی سرش نیومده انتقامشو از تو بگیره در واقع از بابای خدابیامرزت اما من و اردلان قامعش کردیم ماجرا مال گذشته بوده.. وای امیر باور کن اصلا حال و حوصله ندارم.. لطفا بیخیال شو.. هرچی بوده تموم شده رفته پی کارش…

امیر: باشه … باشه عزیزم میدونم خیلی این مدت خسته شدی و دیگه حوصله ی این ماجراهارو نداری.. وقتی برگردم پیشتون همه چیزو از اول شروع میکنیم نمیزارم اب تو دلتون تکون بخوره..

🌸گلناز: ببین امیر… راستش نمیخواستم الان اینو بهت بگم ولی نمیخوامم نا امیدت کنم پس بدون که به این اسونی نیست برام.. این که همه چی تموم بشه… تو برگردی خونه و منم وانمود کنم هیچی نشده.. من دلم خیلی شکسته تو تنهایی بچه رو به دنیا اوردم تو یه خونه ای زندگی کردم که اونقدر کوچیک بود هیچی توش جا نمیشد تمام دوره بارداریم با استرس و گریه بود.. به این راحتی نیست…

امیر: یعنی.. میخوای.. منظورم اینه نباید بیام پیشتون? خب..میدونم خراب کردم ولی سعی دارم درستش کنم.. البته حق داری اینجا خونه من نیست.. حالا دیگه خونه ی توإ، خونه ی من و هرچی که داشتم به خاطر یه خصومت نا حق با پدرم به باد رفت…الان من بیکار.. بو پول و بی سرمایه ام.. البته اگه ثابت بشه بی گناهم بانک املاکم و برمیگردونه ولی خب.. خیلی چیز ها مثل دل شکسته ی تو رو نمیدونم چجوری قراره برگردونه…

🌸گلناز: من نمیگم اینجا خونه ی تو نیست.. اینجا همیشه خونه ی تو إ و مونجوری که گفتی بانک هم معاملات املاک ت رو باطل میکنه و همه چیزو بهت برمیگردونه .. اما خب.. من احتیاج به زمان دارم امیر.. خیلی خسته ام خیلی شکسته ام تو این ماجرا تو تقصیری نداری اما فرار کردی.. ببین اگه فرار نکرده بودی ماجرا زودتر حل میشد چون تیمسار میخواست تو رو گوشه زندان ببینه و باهات رو در رو بشه.. دلش خنک بشه و داستان گذشته رو برات تعریف کنه.. اما خب.. بگذریم.. هرچی بوده تموم شده..

امیر ناراحت بود و چیزی نمیگفت نمیدونم ازم چه توقعی داشت اما درسته اون خیلی سختی کشیده بود ولی منم دست کمی از اون نداشتم با خودخپاهیش همه رو تو دردسر انداخته بود اگه فرار نکرده بود ماجرا انقدر پیچیده نمیشه.. ابرومون نمیرفت.. همه گفتن مجرم بوده و فرار کرده.. وقتی یاد اون روزای سخت میوفتم دلم میگیره .. نه اینکه دلم براش تنگ نشده باشه.. اما دلم شکسته..

بلاخره اردلان زنگ زد و خبر خوش رو بهم داد…ماجرا حل شده بود.. حتی از فرار هم رفع اتهام شده بود و پرونده ی امیر کامل رفع و رجوع شد .. منم شب زنگ زدم و بهش خبر دادم…قرار شد فردا برگرده خونه.. منم نتونستم نه بیارم چی میگفتم.. اینجا خونه ی خودش بود و از نظر قانونی بانک تمام ملک های مصادره شده رو بهش برمیگردوند و معاملات باطل میشد یعنی پول اردلان هم بهش برمیگشت…همینطور خونه ای که به خاطر فرار امیر بانک توقیف کرده بود

🌸همه چیز به ظاهر رو به راه بود حالا من و گندم خانوم منتظر بودیم امیر بیاد خونه البته مامان برگشته بود خونه ی خودش و فائزه هم گفت میره به زار و زندگی خودش برسه و فرداش میاد.. هر دوشون میخواستن مارو تنها بزارن که مثلا بعد از مدت ها با هم باشیم.. سر صبح رفتم بیرون بچه به بغل خرید کردم و روزنامه هم خریدم…اولین خبر رفع اتهام امیر بود میدونستم به زودی لز بیملرستان هم بهش زنگ میزنن..

درو که باز کردم امیر اومده بود تا منو دید اومد جلو وسیله هارو ازم گرفت و گفت
امیر: شما چرا گلم با بچه.. صبر میکردی من بیام خودم خرید میکردم

🌸گندم رو از بغلم گرفت و بوش کرد بوسیدش و گفت
امیر: این بار اوله دارم دخترمو با دل اروم بغل میکنم.. ربه خدا این لحظه رو فقط تو خواب میدیدم.. گلناز باورم نمیشه برگشتم خونه

گلناز: خوش اومدی.. من کسی رو دعوت نکردم گفتم خسته ای استراحت کنی.. بعدش به اردلان و کتی میگم حتما یه شب شام بیان.. میدونی که خیلی بهشون مدیونیم..

🌸امیر لبخندی زد و تایید کرد و اومد جلو و پیشونیمو بوسید و گفت
امیر: اما اول از همه.. تو بیشتر از همه تو.. بیشتر از همه به تو مدیونم.. ازت ممنونم…حالا کلی حرف داریم که بزنیم اما اول بیا بریم با هم چای بخوریم.. از اونا که تو دم میکنی.. توش زعفرون میریزی..

چای زعفرونم خوردیم.. اما کام من شیرین نشد یه جوری معذب بودم امیر که فهمیده بود نفس عمیقی کشید و خواست حرف بزنه من خودمو با گندم سر گرم کرده بودم و صورتشو با دستمال تمیز میکردم.. این روزا بیشتر به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و بیدار بود

🌸امیر: دخترم به همه جا توجه میکنه.. خیلی باهوشه قربونش برم..
لبخند زدم و تایید کردم و هزار ماشالا گفتم

امیر: گلناز سختته من اینجام? اگه داری اذیت میشی من.. خب.. میتونم برم تو ساختمون اون طرفی.. یعنی جلوی چشمت نباشم..

🌸گلناز: وای نه این چه حرفیه من فقط یه کم…خب.. دلخورم و یه کم طول میکشه به خودم بیام قبلا هم بهت گفتم اینو.. نمیدوتم از نظر تو چجوری به نظر میاد اما میخوام بدونی لوس بازی نیست..

امیر: وای.. نه عزیزم این چه حرفیه.. من درکت میکنم.. واقعا میگم درکت میکنم و به خودمون زمان میدیم.. زمان همه چیزو درست میکنه ببین.. این جایزه ی زمان به ماست..

به گندم اشاره میکرد میدونستم منظورش چیه.. بار اولی که بچم افتاد خیلی به هم ریختم.. اما بعدش که یه مدت به خودمون زمان دادیم همه چیز رو به راه شد..

اون شد که تصمیم گرفتیم به خودمون زمان بدیم.. هفته بعد از بیمارستان امیر رو دعوت کردن برای عذر خواهی و برگردوندن سمتش.. امیر حسابی به خودش رسید اما قبل رفتن گفت

🌸امیر: راستش گلناز من به یه چیزی فکر کردم اما از عملی کردنش میترسم و نمیخوام تو ناراحت بشی…کمتر از یکی دو ساعت دیگه تو بیمارستان میخوان از من عذرخواهی کنن و پست سابقمو بهم برگردونن.. میشم رئیس بیمارستان..

گلناز: میدونم عزیزم.. فکر میکردم همینو میخوای و بابت اینکه همه چیز داره عین سابق میشه خوشحالم.. اولیش برگشتن شغلت.. مشکل چیه? هرچی شده بگو حلش میکنیم

🌸امیر: راستش… خب من اول از همه دکتر شدم که به مردم کمک کنم میخواستم ادم مفیدی باشم.. کنار مردم باشم اما از وقتی رئیس بیمارستان شدم درگیر خیلی چیزا شدم.. درگیر کارای حاشیه ای درسته پست مهمی داشتم اما انگار از اون چیزی که میخواستم باشم دور شدم.. من.. تو این فکر بودم برنگردم بیمارستان..

خیلی جا خوردم فکر میکردم اون منصب برای امیر خیلی مهمه و برگشتن به بیمارستان حالشو خوب میکنه با تعجب پرسیدم
گلناز: خب یعنی میخوای بیمارستان و بزاری کنار و یه دکتر عادی باشی? مطب خودتو داشته باشی?

امیر: خب.. از دیشب دارم بهش فکر میکنم الان واقعا مرددم احتیاج به نظر تو دارم.. تو بهم بگو من چیکار کنم از یه طرف برای اون پست زحمت کشیدم اما از طرفی ازش خیری ندیدم.. میتونم یه دکتر معمولی باشم..

🌸گلناز: راستش من فقط میخوام تو خوشحال باشی.. اگه فکر میکنی کار تو بیمارستان اونم به عنوان رئیس بیمارستان اذیتت میکنه پس بزارش کنار من وقتی یه دکتر معمولی بودی باهات اشنا شدم.. پست و مقام برام مهم نیست…فکر کنم اینکه تو چی میخوای از همه چی مهم تره.. کاری که فکر میکنی درسته بکن من حمایتت میکنم..

امیر لبخندی زد و اومد حلو بغلم کرد و گفت
امیر: باشه عزیزم.. همین قدر خیالمو راحت کردی.. الان میرم اونجا و باهاشون حرف میزنم.. نمیخوام دیگه خودمو درگیر بیمارستان کنم.. من براش ساخته نشدم ..

🌸گلناز: فقط عزیزم کاش قبلش به اردلان هم میگفتی هنوز وقت داری.. یه سر برو پیشش.. دفتر کارشه حتما.. میدونی که اون برای گرفتن این پست برای تو زحمت کشیده.. الان بد نیست باهاش مشورت کنی.. البته اگه صلاح میدونی..

امیر: میرم عزیزم.. چون باید ازش تشکر نم شب هم دعوتشون میکنم.. این یه هفته حالم جا اومده و بهتره دعوتشون کنیم.. ازشون تشکر کنیم…خیلی اون روزا هوای تو رو داشتن..

🌸امیر رفت و من از چشماش خوندم که از این به بعد قرار نیست تو بیمارستان باشه و میخواد برای خودش مطب بزنه و فقط به بیمارا برسه من میدونستم ادم خوبیه میخواست فقط اون حس خوب و کنار مردم تجربه کنه.. با اتفاق های بدی که افتاد دیگه هم دل خوشی از بیمارستان نداشت..

شب که امیر برگشت خسته و داغون اما خوشحال بود تا دیدمش براش چایی ریختم و گفتم
گلناز: خوبی? خیلی خسته به نظر میای کارا چطورپیش رفت?

🌸امیر: میشه گفت عالی ام البته از حرف زدن خسته شدم راستش قانع کردن اردلان سخت بود و سخت تر از اون قانع کردن هیئت بیمارستان بود میبینی کار روزگارو? وقتی بهم تهمت زدن همینا اول پشتمو خالی کردن اما الان میگفتن ما به دکتر شریفی مثل شما احتیاج داریم …

گلناز: خب عزیزم بعضی ها نون به نرخ روز خور هستن.. البته اردلان منظورم نیست احتمالا اون به خاطر خودمون نخالف بود

🌸امیر: اره منظور منم اون نیست اما خب کلی گفتم.. الان خوبم.. الان فقط یه دکترم که از فردا باید بگردم دنبال یه جایی برای مطب.. سبک شدم انگار بار اضافی از روی شونم برداشته شد…

گلناز: برات خوشحالم.. دخترمون خوابه.. تو اتاق پایینه در بازه.. برو ببینش.. دلش برا باباش تنگ شد…

🌸امیر: اول تو روببینم.. من دلم از صبح برای هر دوتون تنگ شده.. راستیگلناز اردلان و کتی رو برای فردا شب دعوت کردم و قبول کردن.. من خبر نداشتم اشتیشون رومدیون تو هستن ..

گلناز: اینجوری ها هم نیست اردلان بزرگش میکنه من فقط به کتی یاد اوری کردم که چه قدر اردلان دوسش داره و چه قدر زمان زود میگذره..

🌸امیر لبخندی زد و با خوشحالی پیروزمندانه ای گفت
امیر: امیدوارم یکی هم به یاد اوری کنه عزیز دلم.. یاد اوری کنه که من چه قدر دوستت دارم..

لبخندی زدم و زیر لب گفتم منم همین طور.. اما به نظرم هنوز برای اشتی زود بود برای همین به همون لبخند کفایت کردم..
فردا از صبح زود فائزه اومده بود پیشم کمک کنه غذاهارو اماده کنیم.. میخواستم متنوع باشن چون اردلان از این غذاها خوشش میومد…

🌸فائزه: خانوم خیلی خسته شدین همه چیز عالیه بقیه کارارو من میکنم..تازه فاطمه خانومم اشپزیش خوبه سالاد اینارو اون درست میکنه شما برو پیش اقا امیر..

گلناز: فائزه اولا که نمیخوام فاطمه خانوم اشپزی کنه اردلان دستپخت منو دوست داره بنده خدا این همه به ما لطف کرده حالا بزار همه غذاهارو خودم درست کنم بعدم مامانم بهت چیزی گفته?

فائزه با تعجب نگاهم کرد و گفت
فائزه: مثلا چی گفته باشه? نه چیزی نگفته مگه چیزی شده?

🌸نگاه مشکوکی بهش کردم و گفتم
گلناز: برای اینکه از وقتی اومدی یک ریز دارییی اصرار میکنی برم پیش امیر.. ما قهر نیستیم .. فقط از دستش ناراحتم.. بعدم به مامانم بگو نگران نباشه خداروشکر همه چییی رو به راهه.. من عزممو جزم کردم ماجرای مامان و نازگل رو هم به زودی به امیر بگم البته باید صبر کنه اول تکلیف نازگل روشن بشه و بعدم اوضاع اروم بشه..

فائزه که معلوم بود تو دلش بوده بپرسه و روش نمیشده وقتی فهمید من و امیر بینمون صلح شده و زمان باعث میشه اشتی کنیم لبخند رضایتی زدو فقط گفت خداروشکر..

🌸همه چیز اماده شده بود فائزه خداحافظی کرد و رفت و منم داشتم میز رو میچیدم و منتظر اومدن مهمونا بودم …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

خیییلی ممنون😘

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

سلام .
چرا پارت بعدی رمان دلبر استاد و نمیزارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
لطفا بزارید!!!!!

روزالین
روزالین
3 سال قبل

ی حس عجیبی ب من میگه امیر بچه ی اون پیرمردس ک مُرد و امیر ارسلان تویه حوض نیوفتاده😐🖤
راستی افرا چی شدی؟ گلاب چی شد؟ داستانه اونا تموم؟😶
کلا رمان های اینسایت خیلی باحالن فقط ای کاش بعضی رمانا رو مثه شاهزاده و دختر گدا رو زود تر بزارید

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x