رمان خان پارت 81

4.1
(8)

 

🌸گلناز

وقتی اومدن امیر و گندمکم اومدن پایین کتی که اول از همه رفت پیش گندم و قربون صدقش رفت براش لباس خریده بود با خنده گفت

🌸کتی: گلناز به خدا اسیرم کرده این گندم خانوم شما هر جا میرم چشمم دنبال لباس بچس.. زودتر بزرگ بشه با خودم بازی کنه… خب.. چه خبرشما

اردلان: خانوم چشمت بلاخره جز گندم خانوم بقیه رو هم دید? میگم کتی جان اگر خیلی خوشت اومده من پیشنهادم سر جاشه ها.. یه دونه هم ما بیاریم چی میشه مگه..

🌸من خندیدم و گفتم چی از این بهتر
کتی: وای نگو تو رو خدا.. بچه نگه داشتنش سخته دردسر داره.. اما خاله شدن مزه داره عین مغزه بادومه.. اونجوری شب بیداری و نگهداری هم داره جناب اردلان خان.. بگذریم.. از خودتون بگین.. اوضاع خوبه?

امیر: قبل از اینکه از خودمون بگم میخوام تشکر کنم ازتون.. اردلان خان من بهت خیلی مدیونم .. همینجور شما کتی خانوم.. اگه شما نبودید گلناز من خیلی اذیت میشد

🌸کتی: گلناز بهت گفتم اگه میخوای ما بیایم اینجا و از این حرفا بزنین نمیایم.. ببین.. تموم شده رفته امیر جان شما هم بگذر و فراموش کن.. هم ماجرای پدرتو هم ماجرایی که پیش اومد… همش مال گذشتس..

امیر: باشه.. باشه امشب حرف نا امید کننده نمیزنیم.. راستش تو دلم مونده بود این تشکرا ولی خودتون میدونید و من دیگه تکرارش نمیکنم.. اما اینو بدونین که من ماجرای گذشته رو ممکنه فراموش کنم اما لطف شمارو هرگز

🌸اردلان: خب.. بگو ببینم کار خودتو کردی اره? بیمارستان رو بوسیدی گذاشتی کنار اره? بیخیالش شدی?

امیر: اره.. اره راستش هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو قانع کنم که برگردم به بیمارستان.. میخواستم اما نشد و چون گلناز ازم حمایت کرد منم دلم قرص شد..

🌸کتی: به نظرم کار خوبی کردین.. بزار دور از مقامای پر دردسر باشن اردلان مگه مقام و منصب برای تو چی اورد جز دردسر.. برای امیرم همین طور.. زندگی عادی مگه چه عیبی داره…

لبخندی زدم و گفتم
امیر: خداروشکر که گلناز با من هم نظر بود.. راستش انگار یه باری از رو دوشم برداشته شد..

🌸گلناز: خب دیگه حرفای ناراحت کننده تمومه ببینید غذا از دهن میوفته.. بفرمایید سر شام.. همه ی غذاهای مورد علاقتونو با همین دستام پختم نبینم امشب کسی کم غذا بخوره هاا…

سر شام جز صدای دینگ و دونگ چیزی نبود و بعد از شام اردلان بهم گفت

اردلان: گلناز جان این چند وقته مرخصی بودی و الان عمیقا به طراحی هات احتیاج داریم… زود طرح های جدید به ما برسون که بزنیم رو دست ژورنال های فرانسوی.. بلاخره اون بخشش تنها بخش پسر سفیر بودنه که من دوسش دارم کسب و کار خودم.. اگه این اسم پسر سفیر شسته میشد پاکش میکردم…

🌸گلناز: باشه.. من که از خدامه من که حوصلم حسابی سر رفته اما راستش هنوز حالم سر جاش نیومده.. یعنی فکرم به هم ریختس و یه سری چیزا هست که با امیر هنوز حلشون نکردیم…

اون شب به خیر و خوشی تموم شد اما چیزایی که تو دل من تموم نشده بود رابطه و ناراحتیم از امیر نبود.. یعنی اون یه طرف اما من نگران مامانم بودم.. میخواستم یه راهی پیدا کنم که به امیر راستشو بگم.. از طرفی مامانمو کس و کار فائزه معرفی کرده بودم.. نمی دونستم چجوری راستشو بگم.. مامان که میگفت عجله نکن و بزار اول بین خودتون صلح بشه..

🌸منم به حرف مامان دست نگه داشتم هرچند خودم معتقد بودم باید هرچیزی رو زمانش گفت و اگه بگذره ممکنه دیر بشه و همه چیو خراب کنه.. اما اخه پنهون کاری من یکی دو تا نبود.. اگه اینو میگفتم باید نازگل و هم میگفتم.. فرار کردن از پیش افرا رو هم میگفتم.. این دیگه چیزی نبود که امیر ببخشه..

امیر: خانومم… به چی فکر میکنی.. مهموتی دیشب عالی بود خیلی خسته شدی.. چایی ریختم بیا بخور.. امروز که تو خونه بودم اما فردا میرم دنبال مطب..تو هم دوس داری با من بیای? یا گندم خانوم تنها میمونه…

🌸گلناز: گندم خانوم تنها میمونه.. تو بهتره بری انتخاب کنی بعدش برای دیدن ما میایم.. کاش یه مطبی باشه که زیاد پرت نباشه… نزدیکای خودمون بگیر

امیر: میخوام وسط شهر بگیرم که همه بتونن بیان عزیزم.. اما نگران نباش مطب که باشه اختیارم دست خودمه.. بیشتر براتون وقت میزارم قول میدم… من از خدامه کنارتون باشم..

🌸 یه ماه به سرعت برق و باد گذشت.. تو این یه ماه من و امیر رابطمون بهتر شده بود اما خب کاملا اشتی نبودیم .. امیر مطبش رو افتتاح کرده بود و یه منشی خانوم داشت که من تاییدش کرده بودم.. خانوم نه زیاد جوون بود نه پیر نبود و متین و موقر بود هم سن های فائزه بود یه کم بیشتر.. خلاصه امیر صبح تا ساعت سه مطب بود و عصر ها میومد خونه.. منم شروع کرده بودم به طراحی و برای هر طرح کلی خلاقیت به خرج میدادم..

گندم خانومم که شیرینی زندگیمون بود فقط یه چیز میخواستم برای شیرین تر شدن روزگارم اونم نازگل خواهر یکی یه دونم بود و اون خبر زیاد طول نکشید امیر سر کار بود و منم با گندم مشغول که فائزه اومد و با هول شروع کر به حرف زدن

🌸فائزه: خانوم اونم همون خبری که منتظرش بودین.. همون خبر خوش.. خواهرتون اومد.. رفته پیش مامان وای مامانتون بهم خبر داد.. به خدا از خوشحالی فقط گریه میکرد.. حالش خوب وسر حال.. رفته بود مامانو ببینه کلی هم باهاش خوش رفتاری کرده بهشگفته دلم برات تنگ شده بود و گذشته رو فراموش کن و من اومدم پیشت ببینمت.. از این حرفا.. تازه یه خبر خوش دیگه هم هست

فائزه نشست که نفس جا بیاد و با تعجب گفتم
گلناز: خب بگوووو دیگه چی بود خبرت.. وای خدایا شکر.. نازگل اومده مامانو دیده باورم نمیشه.. این دختره بلاخره دلش اروم گرفت و برگشت.. اوضاعش با اون پسره لابد خیلی خوبه که اینقدر حالش جا اومده.. از این بهتر چیه بگو بدونم.. روزم کامل بشه..

🌸فائزه: وای به خدا عالی تر از اینم هست.. نازگل به مادرتون گفته میخوام یه عروسی جمع و جور بگیرم.. شوهرشو برده معرفی کرده عقد کردن.. گفته میخوایم جشنم بگیریم.. مامانتونم گفته خواهرت چی.. اونم گفته خواهرمم باشه.. من دیگه گذشته رو فراموش کردم.. نمیخوام دوباره دلمو به خاطر قدیما چرکین کنم..

از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.. به خدا رو پا بند نبودم بلند شدم بغلش کردم و گفتم
گلناز: وای به خدااا امروز عالی ترین روزمه.. خواهرم میخواد اشتی کنه.. وای فائزه واقعا اینارو گفته? خودش گفته?

🌸باورم نمیشد رو پا بند نبودم میخواستم هرچه زودتر برم نازگل رو ببینم…

من دست و پامو گم کرده بودم میخواستم یه جوری زودتر برم مامانو ببینم و خوشیمونو با هم شریک بشیم.. برای عروسی نازگلم سر از پا نمیشناختم اما خب چاره ای هم نبود نمیتونستم الان چیزی به امیر بگم اون الان تازه داشت با شرایط جدیدوفق میگرفت و من نمیتونستم همچین شوک بزرگی بهش بدم و بگم این مادرم اینم خواهرم.. وای سکته میکرد

🌸گلناز: فائزه من نمیتونم اصلا از خونه تکون بخورم صبح تا ظهر که درگیر گندمم تا هم بجنبم امیر میاد خونه اگه از خونه برم بیرون امیر ناراحت میشه میگه گندم کوچیکه تنها بیرون نرو اذیت میشی.. حالا خونه مامان تو میتونی بری اما میگی میخوان یه جشن کوچیک در حد چهل پنجاه نفر بگیرن … من چجوری بیام.. به امیر چی بگم اعصابم داغونه..

فائزه: خانوم خب بگو عروسی یه دوستی اشنایی دعوت شدم… بگو عروسی فلان کسک هست.. اشنا منم دلم پوسیده میخوام برم..

🌸گلناز: یه چیزی میگی ها اولا من دوست و اشنایی ندارم که.. همه ی دوست و اشناهای منو امیرمشترکن.. بعدم نمیگه کیه که تو رو تنها دعوت کرده? نمیگه چرا نگفته با شوهرت بیا.. چجوری از خونه برم بیروم اخه..

فائزه: من به امیر اقا میگم عروسی دختر خالمه یا نه.. میگم حنابندونه.. شما هم دلت هست بعد این مدت بری یه مهمونی خانومی اما روت نمیشه بگی.. یواشکی میگم مثلا بی خبر از شما.. اون بنده خدا هم اجازه میده..

🌸گلناز: بد فکری هم نیست… این شد یه چیزی پس فردا برو خونه مادرم روز دقیق عروسی رو بپرس بعدم با امیر حرف بزن… به خدا روزعروسی خودم با امیرم انقد ذوق نداشتم..

گذشت و فائزه با امیر حرف زد.. اون بنده خدا هم مخالفتی نکرد البته شاید میخواست تو دل من جا باز کنه چون هنوزم اتاق من و گندم یکی بود و اون بیرون میخوابید…به هر حال اجازه داده بود و من خوشحال و خندون منتظر شب جشن بودم… به فائزه هم کلی وسیله و طلا دادم ببره بده به مامان برای کادو و این حرفا

🌸ساعت پنج عصر روزی که کل هفته منتظرش بودم رفتم و لباسم رو پوشیدم… یه لباس مخمل آبی تیره انتخاب کرده بودم.. موهای لختن رو پشت سرم جمع کردم و سرخابو سفیداب و ماتیک و مربا و خلاصه کلی به خودم رسیدم..

فائزه: هزار ماشالاااا خانوم عین ماه شدی.. حالا امیر اقا نمیزاره شما بیای.. دلش میلرزه.. کادو رو گرفتین بریم? با کلی اصرار امیر اقا رو راضی کردم راننده مارو ببره ترسیدم اگه خودش بیاد یه چیزی بشه که لو بره عروسیه و حنابندون نیست.

🌸گلناز: خوب کاری کردی.. ببین من این کادو رو انتخاب کردم.. گذاشتم کنار.. ببین خوبه?
یه گردنبند اویز بلند طلا بود که یه نگین قرمز درشت شمایل داشت.. خیلی هم قدیمی بود فائزه با چشمای گرد شده گفت

فائزه: این خیلی قشنگه ولی نه.. این خوب نیس خانوم.. گلناز خانوم اینو ببرین خواهرتون حساسه فکر میکنه خواستین فخر بفروشین.. یه شمایل کوچیکتر انتخاب کنید.. از طلاهای خدابیامرز خانوم بزرگ انتخاب کنید..

🌸گلناز: از همونا انتخاب کردم.. راستش میخواستم خیلی خاص باشه ولی راست میگی.. خیال نکنه خواستم فخر بفروشم.. اینم گذاشتم کنار این چطوره?
یه اویز کوچیکتر با نگین سفید بود بیضی بود و کوچیک فائزه هم تایید کرد..

همه چیزوجمع و جور کردیم و با یه خداحافظی سرسری زدیم بیرون و تو ماشین نشستیم چون نمیخواستم امیر ببینه چه قدر به خودم رسیدم…

تو ماشین از ذوق یه لحظه هم اروم نداشتم هی به فائزه میگفتم ببین خوبم? نامرتب نیستم? موهام خوبه? زیادی ارایش نداشته باشم.. تا اینکه کلافه شد و گفت

🌸فائزه: اوف خانوم به خدا سرم رفت.. بفرما رسیدیم.. شما عالی هستی.. یه جشن خودمونیه .. بیشترم اشتی کنون شماست.. همین.. پسره که کس و کاری نداره خواهر شمام که کس و کارش شما و مادرشن .. خلوته چهارتا دوست و اشنای پسره هم لابد هستن..

وقتی رفتیم تو اونقدرا هم خلوت نبود.. پنجاه شصت نفری بودن.. البته من کسی رو به اون صورت نمیشناختم ولی لابد از اشناهای پسره بودن.. رفتیم نشستیم.. هیچ کس هم مارو نمیشناخت اما مامان رو دیدیم تا مارو دید اومد.. خیلی تر و تمیز و مرتب.. منو دید بغض کرد

🌸گلناز: مامان تو رو خدا گریه نکنی هااا.. من به زور جلوی خودمو گرفتم.. امشب نمیخوام با گریه همه چیو خراب کنم.. تو دلم انقدر ذوقه که جای گریه نیست..

مامان: فکر نمیکردم زنده باشم و این روزو ببینم دخترم.. عین ماه شدی.. عین قرص ماه.. حالا ببین نازگلم چی شده باشه.. هنوز نیومدن اما دامادمو که دیدم فهمیدم همه چی ختم به خیر شده.. ماشالا پسر سر به زیر و عاقلیه.. تو رو خدا تو هم اگه یه موقع نازگل زبون تلخی کرد ناراحت نشو و به دل نگیر.. هرچند که خودش دعوتت کرده.. من تو چشمش نگاه کردم از کینه هیچی نبود دخترم.. من مادرم میفهمم..

🌸گلناز: باشه مامان.. نگران هیچی نباش.. امشب عالی میشه.. بعدم هرچی خواهرم بگه من سرم پایینه.. قبل از اینم هرچی گفت چیزی نگفتم حالا هم نمیگم.. فقط میخوام جبران کنم..

مامان: نگاه تو رو خدا.. این باغ و دامادم گرفت.. جمع و جوره ولی قشنگ شده اینا هم همکارا و اشناهاش هستن.. چند نفرم در و همسایه ی منن…

🌸تو این حال هوا و حرفا بودیم که از دم در صدای کل کشیدن اومد و من با ذوق سرمو چرخوندم و با دیدن نازگل تو یه لباس سفید عین برف دیگه نتونستم خودمو نگه دارم اشکام جاری شدن.. سریع پاکشون کردم و منم کل کشیدم.. چهرش جا افتاده تر شده بود یعنی میشه گفت خانوم شده بود..

رژ قرمز و تور سفید و یه تاج قشنگ .. عین ماه.. لباسشم ساده و قشنگ بود.. داماد هم خوب بود.. به هم میومدن.. فکر نمیکردم از این پسره به اینجا برسیم.. فقط خدا خواست و مهر نازگل افتاد تو دلش.. مامان و بغل کرد و اومدن جلو برای همه سر تکون میداد و لبخند میزد من تو دلم قند اب میشد

🌸فائزه کنار من کل میکشید و صدای کوبیدن و خوندن خواننده میومد که کوچه تنگه بله… من رفتم جلو اول مردد بودم اما دیدم لبخند میزنه محکم بغلش کردم اما برای اینکه نزنم زیر گریه سریع جدا شدم و گفتم مثل فرشته ها شدی.. فقط لبخند زدو چیزی نگفت…

منم تمام شب چشم ازش بر نداشتم تک و توک رفتم پیشش و تورشو درست کردم یا رقصیدم.. عین یه خواهر عروس دور و برش بودم و یه جورایی سعی میکردم سنگ تموم بزارم… شب قشنگی بود دلهره داشتم اما خداروشکر همه چیز عالی پیش رفت.. جوری که حس میکردم اصلا اون اتفاقای تلخ گذشته برای نازگل نیوفتاده جز خوشی چیزی تو صورتمون نبود..

شب بلاخره تموم شد.. مهمونا یکی یکی رفتن و خداحافظی کردن بلاخره من موندم و مامان و نازگل و همسرش فائزه هم اون طرف تر نشسته بود رو یه صندلی اون بنده خدا هم از کت و کول افتاده بود.. من چند قدمی نازگل ایستاده بودم مامان و شوهرش که متوجه شده بودن من میخوام چیزی بگم به بهانه جمع و جور کردن کادو ها و شاباش ها رفتن اون طرف تر…

🌸گلناز: خیلی قشنگ شدی .. عین فرشته ها.. ازت.. خب .. ازت خیلی خیلی ممنونم که گذاشتی منم بیام.. یعنی دعوتم کردی.. انگار دنیا رو بهم دادن.. میخوام بدونی تو همیشه برام بهترین خواهر دنیایی نازگل.. خوشحالیتو که میبینم دلم از ذوق قنج میره.. سفید بخت باشی..

نازگل لبخند کمرنگی زد و گفت
نازگل: راستش میخواستم بگم…گذشته مهم نیست.. نه این که منو نشکسته باشه.. منو شکسته.. خوردم کرد..سختی زیاد کشیدم.. خودت میدونی.. خیلی هاشو هم نمیدونی.. اما اونقدرو بدون روزایی بوده که ارزوی مرگ کنم…

🌸گلناز: وای تو رو خدا نگو… خواهش میکنم.. بزار اون دوران فراموش بشن و این بار عذاب وجدان منم سبک بشه و کم بشه.. میخوام دلم اروم بشه..فقط از تو برمیاد.. فقط تو میتونی ارومم کنی بگو که خوشحالی عزیزم..

نازگل: هستم.. خوشحالم.. گذشته رو فراموش نکردم اما دارم سعی میکنم فراموشش کنم.. میدونی به خودم فکر کردم.. به اتفاق ها.. به اخر خط رسیدن ها.. بعد به خودم گفتم شاید همه ی اینا پیش اومد که من الان اینجا باشم میدونی چی میگم? یعنی قسمت.. سرنوشت.. نمیدونم.. منو اورد اینجا.. فریبرز واقعا پسر خوبیه.. من و همینجوری که هستم خواست.. یه جوری ارومه درکم میکنه… اونم مثل من سختی کشیده..

🌸اشکامو پاک کردم و گفتم
گلناز: نمیدونی چه قدر خوشحالم که اینارو میشنوم.. بیا…
بغلش کردم و به خودم فشردمش..
گلناز: حالا شب قشنگ عروسیتو با پرچونگی های من خراب نکن.. برو.. شوهرت منتظره.. معطلش نکن.. خوشبخت ترین خواهر دنیام که تو کنارمی.. که دلت با من صاف شده.. که خوشحالی.. میخوام بدونی فقط..

لبخندی زد و رفت پیش شوهرش فائزه هم به من اشاره کرد که بریم رفتم پیششون دوباره خداحافظی کردم و به فریبرز سفارش کردم عین چشماش مراقب خواهر من باشه.. اونم روی چشم گفت و خیالمو راحت کرد.. مامان و قرار بود اونا برسونن از همون باغ یه راست برگشتیم خونه.. تو راه لبخند از رو لبم نمیرفت..

🌸وقتی رسیدم امیر هنوز بیدار بود با نگرانی وفت
امیر: دیر کردین من مردم و زنده شدم.. حنابندون انقدر طولانی.. فکر کردم زودتر میاین.. میخواستم بیام دنبالتون ادرس هم نداشتم..

گلناز: تو رو خدا غر نزن دیگه ببین.. قرار نبودا…
امیر: هوف از دست تو.. باشه حالا خوش گذشت?
گلناز: اره عااالی بود.. به خدا خیلی مراسمشون قشنگ بود… بزن و برقص.. حنا.. همه چی.. بعد مدت ها انگار دوباره جون گرفتم …

🌸امیر با چشمای گرد شده من و فائزه رو نگاه کرد و گفت
امیر: عزیزم اگه میدونستم انقدر خوشت میاد هر هفته میرفتیم عروسی.. بعدم تو که این همه عروسی رفتی این حنابندون ساده کرا انقدر خوشحالت کرد?

به فائزه چشمکی زدم و گفتم
گلناز: مراسمشون خیلی خودمونی بود.. ادم حس غریبی نمیکرد انگار ما فامیل درجه یک بودیم.. بگذریم گندمکم خوابه?

خواب بود و منم رفتم که استراحت کنم اما توی دلم تازه عروسی به پا شده بود.. ته دلم ذوق خوشحالی خواهرم بود و همین برام بس بود…

🌸صبح روز بعد با یه جون تازه بیدار شدم انگار زمین و زمان بهم میخندیدن.. رفتم تو اشپزخونه و چندین و چند مدل غذا درست کردم دخترکم هم خواب بود و من غذاهارو برای خونه خواهرم میپختم درسته پاتختی و این رسوم بیجا رو نداشت اما من میخواستم تازه عروس و داماد یه جوری خوشحال بشن.. برای همین چند دست لباس خواب نو که خودم هنوز باز نکرده بودم و مرصع پلو و چی و چی درست کردم و دادم فائزه برسونه به دستشون.. خدا خدا میکردم نازگل خوشش بیاد…

فائزه که برگشت با نگرانی رفتم جلو و گفتم
گلناز: چی شد? شر به پا شد? نازگل ناراحت شد? عصبانی شد?

🌸فائزه: وای نه خانوم چرا ناراحت بشه ذوق کرد ذوق… شر هم به پا نشد.. کلی جلوی شوهرش کیف کرد که خواهرش به فکرش بوده.. به خدا خانوم روزگار خوشه.. چرا الکی ناراحتی.. بین خانواده همیشه دلخوری پیش میاد اما خواهرین.. گوشت همو بخورین استخون همو بیرون نمیندازین… بعدم میخوام بدونین که نازگل خانوم این بار واقعا اشتی کرده…خیالتون راحت..

خیالم راحت شد و راحت موند.. چون نازگل خوشحال بود و واقعابا من اشتی کرده بود.. چند ماه گذشت.. دخترکم شیش ماهش شده بود.. چهار دست و پا میرفت و خیلی شیرین بود… اما من هنوز نتونسته بودم راز بزرگ زندگیمو به شوهرم بگم..

🌸امیر از وقتی مطب زده بود ارامش به زندگیمون برگشته بود انگار خیر و برکت اون بیمارایی بود که به خاطر وضع مالی ازشون ویزیت نمیگرفت.. دلم قرص شده بود که دعای خیرشون با ماست..

امیر طاقت نیاورده بود از ماجرای تیمسار و پدرش سر در اورده بود یه ماهی بابت این به هم ریخته بود اما با گذشت زمان کنار اومده بود اما من نمیدونستم با ماجرای راززندگی من چجوری کنار بیاد.. چون من خودمم بعد این همه مدت با این کنار نیومده بودم..

🌸اگه میفهمید افرا شوهرم بوده و اون شب تو جاده در واقع یه زن شوهر دار رو فراری داده.. اونم با بچه کوچیکی که بعد ها باعث مرگش شدن نمیدونستم چجوری با این کنار میاد… نمیتونستم بگم و نمیتونستم نگم

برام مهم بود حالا که همه چی رو به راه شده با مادرم و نازگل هم راحت در ارتباط باشم ولی نمیدونستم چطور باید به امیر بگم مادر و خواهر دارم و ازت پنهون کردم.. بعدم میترسیدم تحقیق کنه و گذشته ی نلزگل رو بفهمه… همه چیزو بفهمه پس یا باید همه چیزو از اول تعریف میکردم یا هیچی..

🌸با فائزه تو حیاط چای میخوردیم با ناراحتی گجفتم
گلناز: نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم.. خسته شدم اما واقعا نمیدونم چجوری بهش بگم.. زندگیمون اروم و خوشه نمیخوام خرابش کنم.. اونجوری بهم بدبین میشه.. گندم هنوز کوچیکه.. شیش ماهه هر شب تو رختخواب تا صبح فکر میکنم که چجوری حلش کنم..

فائزه: خب گلناز جان ول کن.. خانوم… نگو.. خرابش نکن.. نمیگم خوب کاری کردی نگفتی.. اما الان دیگه نمیشه گفت.. همینجوری هم مادر و خواهرتو میبینی.. بزار بعد ها بگو.. یا بگو با خانوادم قهر بودم چون به زور شوهرم دادن.. الان فهمیدم اشتباه کردم.. واقعا هم همینه..

🌸گلناز: الف رو بگم تا ی باید بگم چون اگه بفهمه ممکنه تحقیق کنه.. باور کن میخوام بگم اما میترسم…اگه ماجرای افرا و مرگشو بفهمه خودشو نمیبخشه.. من امیرو میشناسم.. داغون میشه..هفته ی بعد تولدشه.. الان گندم بزرگتره میخوام بگم بریم سفر به خاطر تولدش…بعدم اونجا یه چیزایی بهش بگم…

فائزه تایید کرد و گفت
فائزه: به نظرم امیر خان ادم منطقیه.. این سفر ایده ی خوبیه .. اما کاش میشد دو نفری برید..حیف که طفلک گندمکم کوچیکه..

من موافق نبودم گندم رو هم با خودم میبردم.. تدارک جشن تولد کوچیک رو از همون موقع شروع کردم میخواستم رومانتیک باشه و خودمون باشیم.. این اولین تولد امیر بود که ما بچه داشتیم.. میخواستم عین شب های اول ازدواجمون رویایی باشه

شب تولد چراغارو از همون دم در حیاط خاموش کرده بودم…از جلوی در شمع روشن کردم.. اونقدر که میترسیدم بی هوا بخورم به یکیشون و اتیش بگیره.. یه عالمه گل گذاشته بودم تو خونه.. یه لباس شیک قرمز پوشیده بودم شبیه لباس خودمو برای گندمکم دوخته بودم.. منتظر و آماده..

🌸بلاخره در صدا داد و امیر اومد از دم در شروع کرد صدا کردن و وقتی درو باز کرد و ما و شمعا و گلا رو دید هاج و واج موند.. منو نگاه کرد و منم گفتم

گلناز: تولدت مبارک عزیزم… گندمکم میگه تولدت مبارک بابایی.. همیشه کنار ما باش… مراقب ما باش.. بالای سر ما باش.. تو بهترین بابای دنیا و بهترین همسر دنیایی برای ما عزیزم..

🌸امیر: من واقعااا امروز انقدر روز خسته کننده ای داشتم یادم رفته بود.. جدی میگم.. وای گلناز ازت ممنونم… خانومم..

اومد جلو و سرمو بوسید و منم بوسیدمش بعد کل شب و با هم خندیدیم و رقصیدیم و خوش گذروندیم امیر با این که خیلی خسته بود انگار مارو که دیده بود خستگیش در رفته بود.. اخر شب گندم خانوم خوابش برد و منم دیدم الان وقت حرف سفره..

🌸گلناز: راستش پیراهنی که برات خریدم یه بخشی از کادوی تولدت بود.. اصل کادو در واقع یه پیشنهاده.. بریم سفر…اولین سفر سه تاییمون.. بعد این همه مدت بریم سفر.. ناراحتی پیش اومد.. قهر کردیم.. دلخور شدیم.. سختی کشیدیم.. اشتی کردیم.. الان که دخترمون یه کم بزرگ تر شده سه تایی بریم مسافرت? نظرت چیه?

امیر با خوشحالی گفت
امیر: این کادوی تو إ مگه میشه قبول نکنم.. میریم هرجا که تو بخوای… بعد این همه مدت هر جا دلت بخواد میریم…تو انتخاب کن من فردا به منشی میگم بیمارا رو کنسل کنه هر چند روز بخوای میریم سفر..

🌸گلناز: امیر تو چه قدر منو دوست داری? یعنی اگه یه اشتباه بزرگ کنم منو میبخشی?

امیر با تعجب گفت
امیر: این سوال از کجا اومد عزیزم? البته که میبخشمت مگه تو کم منو بخشیدی? تو برای من همه کسی گلناز.. جز تو مگه کیو دارم? اگه چیزی شده بهم بگو..

🌸گلناز: خواستم بدونم عزیزم.. خواستم از زبون خودت بشنوم.. تو هم همه کس منی.. لطفا همیشه کنارم بمون.. با هم بریم شمال? فردا اومدی استراحت کن.. پس فردا صبح راه بیوفتیم..

امیر: تا وقتی زنده ام کنارت میمونم عزیزم.. نگران هیچی نباش.. باشه گلیه من.. پس فردا میریم سمت شمال.. حال و هوامون عوض میشه این چند ماه طول کشید تازه برگشتیم به زندگی سابقمون.. میخوام از این به بعد فقط خوشی باشه.. پس نگران هیچی نباش.. این دل نگرانی های کوچولو رو از دلت بیرون کن…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x