رمان خان پارت 83

4.6
(7)

 

🌸گلناز

من برای خیریه نازگل و شوهرش رو با هم دعوت کردم به امیر هم گفتم که خواهرم مدتیه ازدواج کرده اما بهش نگفتم عروسی همون عروسی بود که من رفته بودم… جشن خیریه تو حیاط خونه ما بود میز های مختلف که روش یه سری چیزا از نوشیدنی و پوشیدنی و زر و زیور برای فروش بود و درصدی از فروشش برای کمک به خیریه بود…

🌸من به خودم رسیدم و لباس ابی تیره میدی انتخاب کردم زیاد به خودم نرسیدم به فائزه هم سپرده بودم اگه نازگل خرید داره باهاش بره و بهش کمک کنه… اما فائزه گفت نازگل گفته خودم کارامو میکنم راستش یه کم نگران بودم که سر و وضعش یا رفتارش یه موقع جلب توجه نکنه اخه این اولین باری بود که قرار بود تو همچین جمعی باشه

اما برخلاف تصورم وقتی از در وارد شد یه لحظه اصلا نشناختم چون خیلی شیک و خانوم بود و مثل یه خانوم شیک و پیک بود لباس روی زانو مشکی و کلاه فرانسوی با افتخار رفتم جلو و دستشو گرفتم

🌸گلناز: وای خدا.. عین مادام های فرانسوی شدی.. خیلی بهت اومده. چرا تنها اومدی فکر کردم با همسرت میای?

نازگل: راستش اول میخواستیم با هم بیایم اما بعد گفت چون امیر اقا تا به حال ماروندیده اول تو برو بعد با هم میریم.. یه کم سختش بود منم اصرار نکردم… گفتم اول خودم بیام..

🌸گلناز: باشه عزیزم خوب کاریکردی قشنگم.. بیا بیا.. بریم هم با امیر هم با دوستای من اشنا بشو..
وقتی بردم و اشناش کردم امیر خیلی با احترام خوشامد گویی کرد راستش تو دلم به خواهرم و رفتارش افتخار میکردم تا اینکه اون چیزی که حتی تصورشم نمیکردم شد..

من و کتی و نازگل ایستاده بودیم و به خرید بقیه نگاه میکردیم
کتی: خواهرت خیلی نازه گلناز… بد کردی زودتر معرفیش نکردی شبیه مدلای فرانسویه.. میتونستیم برای عکس مجله ی کلاها انتخابش کنیم..

🌸گلناز:وای نه.. فکر نکنم نازگل از این کارا خوشش بیاد.. اما خب خواهرم عین عروسکه تو این شکی نیست..
همونجور میگفتیم و میخندیدیم که حس کردم یه اقایی از سمت کیز فروش زیور الات به ما خیره شده.. نگاهش خیلی خیره و سنگین بود…

امیر صدام و کرد و مجبور شدم یه لحظه ازکتیو نازگل فاصله بگیرم و تا برگشتم دیدم نازگل نیست چشم چرخوندم دیدم نیست کتی روکشیدم کنار و گفتم
کتی:عزیزم نازگل کجا رفت?چیزی شد?

🌸کتی: اون اقا.. جواهر فروش.. اومد سمت ما با نازگل کار داشت فکر کنم میخواست بهش طلاهارو نشون بده و خوش و بش کنه.. اگه خواهرت مجرد بود الان اینجا سرش دعوا بود..
خندید منم لبخندی زدم و رفتم اون سمت اما از چند قدمی متوجه شدم نازگل عصبانیه… با ناراحتی داشت چیزی به مرده میگفت پامو تند کردم برم ببینم نکنه مرده مزاحم شده یا داره حرف بیخودی میزنه..

با ناراحتی رفتم جلو و رو به خواخرم گفتم
گلناز: عزیزم.. مشکلی پیش اومده? کارت دارم میشه بیای این طرف.. ببخشید اقا…الان قصد خرید نداریم.. دیر تر سر میزنیم..

🌸از غرفه ی یارو دور شدیم نازگل چشم ازش برنمیداشت و دندوناش به هم فشرده بود مرده هم لبخند مرموزی داشت و حرفی نمیزد من کشیدم نازگل رو کنار و گفتم
گلناز: نازگل چیشده.. عزیزم.. طرف حرف نامربوطی زد? ببین الان میگم بگن غرفشو جمع کنه بره.. طلافروشه.. مرتیکه هیز بود?

نازگل منو کشید گوشه تر و با صدای اروم از بین دندونای به هم فشرده گفت
نازگل: ابجی هیچی بهش نگو.. مبدا بگی بیرونش کنن.. مبادا بری سراغش.. این یاروادم بی ابروییه.. سر و صدا راه میندازه ابرومونو میبره.. عوضی حرومزاده..

🌸با تعجب نگاهش کردم و گفتم
گلناز: غلط میکنه مرتیکه ی بی شرف.. هیچ کس نمیتونه بهت چیزی بگه من و نگاه کن.. حرفی زد? یا.. یا اینکه میشناسیش..

نازگل گریش گرفته بود اما حرفی نمیزد فقط با ناراحتی گفت
نازگل: ابجی فقط چیزی بهش نگو باشه? این یارو.. من.. من میشناسمش.. این یارو.. خب.. مال قبلا…مشتری بود چند باری..

🌸وااای خدا خودم فهمیدم منظورش چیه این و که گفت بند دلم پاره شد از شانس این یارویی که میرفته همچون جاهایی امروز باید بیاد تو این مراسم باشه و اتفاقا هم مشتری خواهر من بوده باشه کثافت احمق.. وای خیلی بد شد..

گلناز: دختر خب شناسی نمیدادی.. محلش نمیدادی اونم فکر میکرد اشتباه گرفته.. اخه چرا باهاش حرف زدی.. خدا لعنتش کنه چی میخواد از جونت? چی گفت بهت?

🌸نازگل: اوف ابجی چی میگی.. صدام کرد اول محل ندادم بعد گفت تو نازگل نیستی? محلش ندادم گفت بزار برم از دامادتون بپرسم.. فهمیده بود من خواهر تو ام.. پرس و جو کرده بود.. میخواست بره از امیر اقا بپرسه ابرومو ببره.. مجبور شدم جوابشو بدم..

گلناز: خیل خب بیا.. بیا بریم تو ساختمون.. خودتو نباز.. عادی باش نزار کسی بفهمه بیا بریم تو.. جلوی چشمش نباشیم.. چی از جونت میخواد مرتیکه هیز داره قورتت میده..
من با اخم نگاهش کردم که نگاهشو از نازگل برداره.. اونم دنبال من راه افتاد اومد تو ساختمون و تو هال نشستیم

🌸نازگل: اینیاروول کن نیست ابجی.. به من میگه باید وایسی تا اخر شب که این جشن تموم شد با من بیای.. میگه کارت دارم باهات حرف دارم.. اول کلی ازم تعریف کرد که چیشد خواهر گلناز از اب در اومدی.. عجب خوشگلی بودی و خبر نداشتیم از این حرفا.. کثافت میخواد ازم باج بگیره… ابجی من نباید میومدم.. ابرو ریزی راه میوفته..

صدای گریه ی گندم از اون طرف اومد فائزه پیشش بود بهشگفتم بشینه از جاش تکون نخوره و خودم رفتم گندم رو بغل کنم.. یه چشمم به نازگل بود که مبادا ناراحت بشه و بره.. وای بد اوضاعی بود ممکن بود ابرو ریزی راه بیوفته…

به سرعت نوررفتم و برگشتم و دیدم نازگل داره جمع و جور میکنه که بره قیافش یه هم ریخته بود یعنی به زور خودشو نگه داشته بود که گریه نکنه..

🌸گلناز: ببین.. نمیزارم بری.. اگه بری الان دنبالت میاد ملوتو میگیره منم که جلوی امیر کاری از دستم ساخته نیست.. اون یارو لاید میخواد تهدیدت کنه چون دیده واکنش نشون دادی میخواد… چمیدونم.. باج بگیره.. البته احتمالا باج پولی نه..

با این حرفم نازگل اشکش چکید لبمو گاز گرفتم و گفتم
گلناز: لال بشم من.. به خدا منظوری نداشتم.. من.. من خیلی هول کردم.. چرت و پرت میگم..

🌸اشکش و پاک کرد وگفت
نازگل: نه.. نه برای اون گریه نکردم.. راستش درموندگی حس بدیه.. این که هر کاری میکنه اشتباهاتت از یه جایی سرک میکشن.. حتی وقتی شادی.. وقتی فکرشو نمیکنی.. وقتی .. اه.. بسه.. بگذریم.. من حلش میکنم ابجی.. با این یارو حرف میزنم.. یه جوری حلش میکنم…

گلناز: نه.. با هم حلش میکنیم.. ببین تو نفس رو بگیر با هم برید تو اتاق.. من این ماجرا رو امشب و همینجا حل میکنم باشه.. دخالت نکن.. ببین.. بزار من مراقبت باشم.. به خاطر من اومدی اینجا و این اتفاق افتاد..پس بزار من کمک کنم.. کنارت باشم.. همه ی چیزی که من میخوام همینه..

🌸نازگل سرشوبه تایید تکون داد و گفت
نازگل: باشه.. باشه من.. تو اتاقم ولی خواهش میکنم اگه دیدی داره حرف بی راهی میزنه بسپرش به خودم. اون ادم بی چاک و دهن و عوضیه.. من خوب میشناسمش..

سرمو به تاییدتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو حیاط یه کم سرسری با این و اون خوش و بش کردم و اروم خودمو رسوندم سمت میزی که کنارش ایستاده بود.. بدون اینکه ترس به دلم راه بدم گفتم

🌸گلناز: از جون خواهرم چی میخوای? تو میدونی من کی ام و میدونی کجا ایستادی سعی نکن ابرو ریزی کنی چون از اینکه اینجا اومدی پشیمونت میکنم.. حالا بگو چی میخوای.. چی میخوای که گورتو گم کنی و دیگه هیچوقت هیچ جا جلوی راهش سبز نشی..

مرد با تعجب ابروهاشو بالا بردو لبخند زشتی زد وگفت
– اشنا نشدیم خانوم.. من کامبیزم… شما هم گلناز خانوم… مگه میشه بانوی زیبایی مثل شمارو نشناسم… درست نمیگم?
منتظر نگاهم کرد و من با ناراحتی گفتم

🌸گلناز: ببین من برای خوش و بش اینجا نیستم پس کشش نده ادای ادمای خونسرد و محترم رو در نیار… بگو از جونش چی میخوای.. تو خیال کردی.. بی کس و کاره و میخوای اذیتش کنی? یالا.. بگو ببینم دردت چیه…

لبخندی زد و گفت
کامبیز: من شاید ادم محترمی نباشم اما خونسردم.. پس شما هم عصبانی نباش.. چون الان کسی که باید بترسه من نیستم تو و خواهر کوچولوتی.. پس انرژیتو با عصبانی شدن از دست نده خیلی حرف داریم..

🌸با غیض نگاهش کردم و گفتم
گلناز: چیزی برای ترسیدن نیست.. من کسی که بخواد خواهرمو اذیت کنه بدجوری از سر راه برمیدارم.. حالا بهم بگو.. چی میخوای?

کامبیز: خب راستش یه کم غافلگیر شدم امروز که داشتم میومدم اینجا اصلا توقع همچین غافلگیری رو نداشتم الان واقعا جا خوردم و فکر این که چی میخوام عجیبه اما میدونم شما چی میخواین.. ابروتون نره.. منم قرار نیست این کار و کنم.. اما فعلا به عنوان خواسته ی اول.. میخوام که امشب نازگل با من بیاد.. خب اون یه شغل شریفی داشته که ظاهرا استعفا داده.. حالا یه امشب به من سرویس بده چی میشه..

🌸دندونامو به هم فشردم… میخواستم بهش حمله کنم و همونجا بزنم تو صورتش اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم
گلناز: همچین چیزی شدنی نیست.. اصلا امکان نداره میخوای چیکار کنی? بری به امیر بگی? برو بگو اما مطمئن باش حساب این کارتو پس میدی..

کامبیز: من طلافروشم.. اوضاعمم عالیه..پس قرار نبست حق السکوتی که میگیرم پول باشه.. توقع چی داشتی بگم پول میخوام? نه من دختره رو میخوام.. نلزگل خانوم خانوما رو… همون موقع هم عاشق بدن استخونی و ..

🌸گلناز: دهن کثیفتو ببند.. اگه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی.. ببین.. نمیزارم ابروی خواهرمو ببری و نمیزارم اذیتش کنی..

کامبیز: کشش ندیم.. با من امشب میاد یا نه? اگه بیاد که خب ماجرا رو با هم حلش میکنیم اما اگه بخواین اذیت کنید منم همه چیزو میگم و اینم بدون برای تنها کسی که بد میشه خواهرته.. البته برای تو هم خیلی بد میشه.. تازه اسم خانوادت از گندی که شوهرت زده پاک شده و ماست مالیتون جواب داده…اما الان اگه بگن خواهر زنش خراب بوده.. وای.. شوهرت چجوری سرشو بلند کنه.. تازه خواهر کوچولوتم دیگه اینجا جایی نداره.. چون هر کس ببینتش میشناستش.. انگشت نما میشه…

🌸ساکت شده بگدم و درمونده.. راست میگفت اگه دهنشو باز میکرد هم برای من بد میشد هم برای خودش.. بنده خدا تازه داشت یه زندگی عادی میکرد لعنت به من که اوردمش تو جمع همش میندازمش تو دردسر.. اخه از کجا میدونستم اینجوری میشه..

اون که دید ساکتم و خشکم زده گفت
کامبیز: خیل خب حالا نمیخواد برق بگیرتت.. ببین الان یه فکری کردم.. این کارو میکنیم.. من دو روز بهتون وقت میدم.. فقط دو روز.. تو این دوروز خوب سبک سنکین کنه.. اگه تصمیمشو گرفت هر موقع اراده کردم میاد و منم ساکته ساکت میمونم.. اگه نه.. من یه راست میرم این ماجرا رو میزارم کف دست شوهرت.. البته نه فقط کف دست اون بلکه کف دست خیلی هااا…دیگه بهتره بری.. زیاد اینجا ایستادی جلب توجه میکنی…

🌸چیزی نگفتم.. چیزی هم نداشتم که بگم چون کاری از دستم برنمیومد بی خودی حرف زده بودم هیچ غلطی نمیشد کرد یارو بدجوری عوضی بود رفتم داخل نازگل سریع اومد جلو و گفت

نازگل: ابجی چیشد? حالت خوبه? حرف ناجور بهت زد?
گلناز: معذرت میخوام.. نازگل من همش دردسرم.. تازه زندگیت رو به راه شده بود ببین اومدی اینجا تو چه دردسری افتادی اما.. اما تو رو خدا از من عصبانی نباش.. اخه من از کجا میدونستم…نمیدونستم که اینجوری میشه…

نازگل برای اوین بار با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت
نازگل: طوری نیست آبجی.. تقصیر تو نیست.. تو ازکجا میدونستی… هر کاری که ادم میکنه و هر تصمیمی که تو زندگیش میگیره یه عواقبی داره.. یه عواقبی که چه بخوای چه نخوای یه روزی راه ادمو میبنده.. منم اشتباه کردم.. تو گذشته کج رفتم.. اینم عواقبش.. حالا چی گفت?

🌸من مکثی کردم نمیدونستم چی بگم اما نمیخواستم هم بگم که کامبیز چی خواسته راستش ته دلم میترسیدم.. می ترسیدم که نکنه نازگل به خاطر مراقبت از من و حفظ ابروم کج بره یا زندوی خودشو به هم بریزه..

اون منتظر منو نگاه میکرد منم ناچار گفتم
گلناز: یه کم چرت و پرت گفت و بعد گفت دو روز دیگه میگه که جی میخواد.. گفت خوب فکراشو میکنه و بعد میگه چی از جونمون میخواد البته گفت اون چیز پول نیست.. اوف.. مردک گستاخ..

🌸نازگل: من میدونم مرگش چیه.. اون میخواد با من رابطه داشته باشه.. حالا که دستش بهم رسیده دیگه ولم نمیکنه.. من نگران خودم نیستم.. فریبرز گذشته ی منو میدونه و اگه بفهمه مزاحمم شده پدرشو در میاره..

مکثی کرد و ادامه داد
نازگل: من نگران شمام.. تازه خلاص شدید.. از حرف و حاشیه بعد الان با این حرفا.. یعنی اگه به گوش امیر اقا برسه…
همه چی به هم میریزه زندگیتون خراب میشه حرف مردم رو بگو.. دیگه اگه کسی بفهمه نمیشه جمعش کرد.. هم زندگی تو هم زندگی امیر اقا خراب میشه همه پشت سرتون حرف میزنن.. الان دیگه منو هم همه میشناسن… خبرش همه جا میپیچه…

🌸رشو گرفت تو دستش من همینجور داشتم فکرمیکردم که یه راه حلی بگم اما نازگل گفت
نازگل: بهترین کار اینه که من خودم باهاش حرف بزنم هرکاری میتونم بکنم که فقط ول کنه.. شاید بعدش دست فریبرز رو گرفتم و از این شهر رفتیم.. من اینجا اونقدری گند زدم که نتونم یه زندگی اروم داشته باشم..

با ناراحتی گفتم
گلناز: نه.. نه نمیزارم.. من تازه تو رو پیدا کردم چرا به خاطر یه احمق بزاری بری? من درستش میکنم ببین به خواهرت اعتماد کن.. یه کاریش میکنم اما ازت خواهش میکنم به اون بیشرف نزدیک نشو.. نازگل مبادا به خاطر من دست به کار احمقانه ای بزنی.. ببین حتی اگه همه هم بفهمن برام مهم نیست…تو خواهر منی.. عزیز منی.. من برام مهم نیست بقیه چی میگن امیر هم نباید اهمیت بده..

🌸مکثی کردم و با ناراحتی ادامه دادم
گلناز: چون به اون مربوط نیست تازه من یه بار به خاطر گذشته ی پدر اون سر زبونای مردم افتادم.. ابروم رفته.. حالا یه بارم اون به خاطر من فداکاری میکنه هر چند که ایشالا کار به اونجا نمیکشه اما برات مهم نباشه.. تو بهش فکر نکن.. من حلش میکنم.. باشه? حالا اروم باش.. من میرم میگم راننده تو رو برسونه خونه..

وقتی نازگل رفت من کلافه بودم فقط منتظر بودم یه فرصت گیر بیارم با فائزه حرف بزنم خونه هم اصلا خلوت نمیشد.. چشم گردوندم و پیداش کردم بهش چشم و ابرو اومدم که سریع بیاد تو اشپزخونه

فائزه رو کشیدم کنار و سیر تا پیاز ماجرا رو بهش گفتم اون که در جریان ماجرای نازگل باخبر بود اما از این همه بدشانسی جا خورده بود..

🌸خونه خلوت بود و همه رفته بودن امیر هم تو حیاط داشت کارارو میرسید و خوشحال و خندون که جشن خیریه اونجوری که دوست داشته پیش رفته من و فائزه هم عصبی و ناراحت من بچه رو میخوابوندم اما فائزه از این ور به اون ور قدم رو میرفت

فائزه: نه نمیشه خانوم اصلاااا نمیشه.. خیلی بد میشه اگه کسی بفهمه این دختره تازه به خودش اومده..

🌸گلناز: از اون موقع که بهت گفتم این بار هزارمه داری این حرفو میزنی.. یه چیز جدید بگو.. بگو چیکار کنیم بابا.. من نمیتونم که با یارو در بیوفتم خیلی ادم عوضیه

فائزه: برم باهاش حرف بزنم میگم یه دختر دیگه براش میفرستیم.. ها? بگیم یکی دیگه بگیر دست از سر نازگل بردار…

🌸گلناز: یه دختر دیگه از کجا بیاریم اخه? بعدم اون ادم به نازگل گیر داده.. مگه قبول میکنه.. نمیدونم تازه اگه یه دختر دیگه هم پیدا کنیم کلی باید بهش پول بدیم من دیگه نمیتون طلا و این چیزا بفروشم به اندازه کافی ولخرجی کردم.. دیگه نمیتونم درگیر این ماجراها بشم

فائزه: اره این خوب نیست.. فهمیدم. اها.. این کارو میکنیم.. میریم به کتی میگیم.. متی خانوم خیلی زن باهوشیه.. اون یه راهی جلو پامون میزاره

🌸با عصبانیت گفتم
گلناز: فائزه مثل اینکه خیلی خسته ای فکرت اصلا کار نمیکنه ها.. کتی رو از کجا اوردی هان? به کتی بگم خواهرم کارای ناجور کرده حالا یمی از گذشته اومده سراغش و میخواد ازش اخاذی کنه.. دیوونه شدی?

فائزه با تردید منو نگاه کرد و وفت
فائزه: وای خانوم به خدا دیوونه شدم.. من برم استراحت کنم.. شما هم برو استراحت کن الان با این اعصاب داغون نمیتونیم خوب فکرکنیم…

🌸سر صبح با اعصاب داغون بیدار شدم تمام شب خوابای پریشون دیده بودم و وقتی بیدار شدم سرم حسابی درد میکرد.. امیر صبح زود رفته بود و نفس خانومم خواب بود من نشسته بودم تو تخت و به هر دری فکر میکردم که ماجرای نازگل حل کنم…اما حقیقتا هیچ راهی به ذهنم نمیرسید.. میخواستم پول بدم یه نفرو به جای نازگل به اون یارو بدم اما هم میدونستم راضی نمیشه

هم میدونستم اون همه پول ندارم که یه دخترو برای مدت طولانی براش بفرستم بعد از این کارم واقعا چندشم میشد.. از این که تو یه همچین کار کثیفی شریک بشم…یه دختر بیچاره ی دیگه رو به جای خواهرم بفرستم

🌸خلاصه یه جورایی به این نتیجه رسیدم تنهایی از پس این ماجرا بر نمیام و باید دست به کار بشم و از یکی کمک بگیرم اما نمیتونستم که ابروی خودمو جلوی کسی بریزم…

فکرامو کردم دیدم جز کتی نمیتونم به کسی بگم.. یعنی کسی رو نداشتم.. اما اخه چجوری میگفتم خواهرم هنچین ادمی بوده… برام خیلی سنگین بود گفتنش…به فائزه گفتم کتی رو خبر کنه تا اومد رفت سراغ گندم..

🌸با لبخند نگاهش کردم و گفتم
گلناز: دست بجنبون یه دونه هم تو بیار که انقدر دلت برای گندم تنگ نشه.. یه گندمم تو بیار..

خندید و گفت
کتی: والا اردلان دوست داره.. اما من نمیدونم.. گمونم میترسم.. بچه داشتن خیلی قشنگه اما از مسئولیتش میترسم بعدم من تازه عشقمو پیدا کردم بزار یه کم مجردی خوش بگذرونم.. خب تو از خودت بگو ببینم.. فائزه گفت یه کاری با من داذی چیشده? در مورد طراحی کلاه و اون حرفا? کارا خوب پیش میره?

گلناز: نه.. نه اون نیست کارا مثل همیشه.. در مورد یه مشکل خانوادگیه.. یعنی یه مشکلی که.. اوف خدایا اینجوری که نمیشه هر موقع مشکل دارم میام سراغ تو.. نه.. ولش کن خودم حلش میکنم..

🌸کتی با تعجب منو نگاه کرد و گفت
کتی: زده به سرت گلناز? خوبی? ببین من و تو دوستیم.. هر موقع مشکل داریم معلومه باید به همدیگه بگیم… باید به من بگی نگرانم کردی بگو ببینم چیشده امیر کاری کرده?

گلناز: نه بابا اون بنده خدا اسمش بد در رفته.. کاری نکرده از همیشه اروم تر و مهربون تره.. راستش در مورد خواهرمه.. یه نفر داره مزاحمش میشه یعنی یه جورایی تقصیر من شد.. اون شب تو جشن خیریه… تو خونه ی ما.. همون شب که خواهرمو بهت معرفی کردم اون یارو..

🌸کتی با تعجب گفت
کتی: وای باااور کن من متوجه شدم اون یارو داره با خواهرت بد حرف میزنه یعنی فهمیدم یه جورایی بینشون یه بحثه اما متوجه نشده بودم جریان چیه فکر کردم خواهرت خواسته چیزی ازش بخره طرف بد اخلاقی کرده.. خب چی میخواد مرتیکه.. بگو خدمتش برسیم..

به فائزه نگاه کردم جز اعتراف کردن چاره ای نداشتم باید همه چیزو میگفتم شروع کردم به تعریف کردن و با ناراحتی اون چه که این مدت به سر خواهرم اومده بود تعریف کردم البته نگفتم مقصر من بودم که اون اذیت شد گفتم بهش تجاوز شده بود و بعد از اون به خاطر به هم ریختگی اعصابش و اینکه یه خواستگارش خوار و خفیفش کرد از خونه فرار کرد و رفت جایی که نباید میرفت کتی خیلی متاثر شده بود شروع کرد به گریه کردن..

🌸کتی: الهی بمیرممم برای مظلومیت نازگل واقعا دوست دارم اون خواستگار بی شرف بی غیرتشو پیدا کنم.. کثافت خدایا نسل این مردارو بردار کاری که اون کرد حتی از کار اون نفر اولی که متجاوز بود هم بدتر بود.. اخ.. به خدا قلبم درد گرفت.. حالا این یارو طلا فروشه .. مرتیکه وقیح.. همچین چیزی میخواد اره? من نشونش میدم.. ببین تو اون کارو بسپر به من.. نگران نباش من حلش میکنم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

وااای به خدا این گلناز شده شرلوک هلمز👣👀🔍💵💴🏮🔦🔎✒📖📕📓💼📝🔑💊💉🕵🔫🕴 فائزه هن شده جان واتسون همش پرونده های📁📃📄📑📝 دزدی• پلیسی• جنایی حل میکنن😕😯😉😀😁

روزالین
روزالین
پاسخ به  نیوشا خاتووون
3 سال قبل

ورود کتی رو ب پاستگاه تبریک میگم آخه 😂😂😂🤦🏻‍♀️
ادم دلش میخواد گلنازو بندازه تو گونی با دسته بیل بزنتش😂😂🙌🏾
آخه مگه میمرد اون شبی ک اعتراف کرد کامل اعتراف میکرد🙄😂😂

رزالین
رزالین
3 سال قبل

ادمین شاهزاده و گدا امشبه؟🤨🙌🏿

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x