رمان خان پارت 84

3.3
(8)

 

🌸گلناز

با ناراحتی گفتم
گلناز: من نمیخوام مشکلی برات پیش بیاد کتی جان.. به خدا همینقدرم نمیخواستم بهت بگم.. الان اعصابم خورده نمیخواستم درگیرش بشی.. نمیخواستم مشکلی برات پیش بیاد الان دردسر شد این یارو ادم سر به صلاحی نیست خودمم موندم چیکار کنم اگه چاره داشتم به تو نمیگفتم..

🌸 کتی سری تکون داد و گفت
کتی: نگران نباش.. مشکلی پیش نمیاد من که قرار نیست خودمو درگیر این کار کنم.. اما یه جوری حلش میکنم.. یه جوری که اب از اب تکون نخوره… به نازگل هم نگپ به من گفتی نمیخوام حس بدی داشته باشه.. باز ممکنه با هم چشم تو چشم بشیم.. بگو خودت دادی حلش کردن..

راستش خیالم خیلی راحت شد… از اینکه کتی انقدر همراه بود فقط خدا خدا میکردم مشکلی پیش نیاد چون واقعا شرمنده ی کتی میشدم.. بعد ازرفتن کتی فائزه دلداریم میداد که ماجرا به خوبی و خوشی حل میشه و میره پی کارش…

🌸منم خیالم یه کم راحت تر شده بود تا اینکه پس فردا بلاخره کتی زنگ زد و خبر داد که داره میاد پیش ما.. صبح بود و امیر تازه رفته بود مطب کتی که اومد از قیافش معلوم بود کبکش خروس میخونه..

کتی: بفرماااا کلک ماجرارو کندم.. دادم بزننش و تهدیدش کنن من و نگاه نکن زنم.. منم برای خودم کسی ام بابا مافیا ام.. دادم جوری تهدیدش کنن که دیگه جرات نکن اسمنازگل و بیاره.. ببین یعنی تمومممم.. شد…

🌸گلناز: وای خدا قربونتتت برم به خدا خیلی مدیونتم دیشب تا صبح خوابم نبرد الان دو سه شبه فکرو خیالم همش همینه اخه مرتیکه بیشرف بود به کنار خواسته ی بیجا هم داشت..

کتی: اره بابا بیخودی خودتو اذیت کردی چند ماه پیش با یه نفر اشنا شدم به اسم ارسلان.. یه تاجره.. اشناییمون اتفاقی شد.. اتفاقا یه بچه ناااز هم داره الهیی خیلی بانمکه.. شیرین زبونه.. سر یه کار تجاری اشنا شدیم من یه کمکی بهش کردم اونم مدیونم شد گفت هر موقع کار داشتی به من بگو.. منم برای این ماجرا میخواستم به کس دیگه بگم اما انگار خدایی شد که به خونه ما زنگ زد برای خبر گیری با اردلان هم دوست شدن اخه.. بعد منم یهو به ذهنم رسید به اون بگم..

🌸یه لحظه ناراحت شدم و گفتم
گلناز: وای نکنه بره به اردلان بگه.. عجب اسماشون هم جوره ارسلان و اردلان.. حالا صمیمی نشده باشن بگه زنت از من این کارو خواست.. اردلان هم جا بخوره و مشکل پیش بیاد..

کتی: نه بابااا خیالت راحت اون خیلی به خاطر معاملاتش به من مدیونه من و اینجوری نگاه نکن عزیزم تو که منومیشناسی اشنا زیاد دارم بعدم هیچ موقع من و به اردلان نمیفروشه بهش گفتم این یه مساله ی ناموسیه و هیچ احدی نباید خبردار بشه..اونم گفت میزارم خواستتو رو چشمم.. گفتم حتی زنت هم نفهمه..

🌸فائزه یهو پرید وسط حرفمون و گفت
فائزه: این ارسلان خانی که میگید زن داره? عجب اسم زنش چیه?
من با تعجب گفتم
گلناز: وااا.. فائزه اسمزنشو میخوای چیکار مگه میطناسی اخه تو…

فائزه لبخندی زد و گفت
فائزه: نه خانوم اخه کنجکاو شدم.. حالا همینجوری یه سوالی کردم
من ابرویی بالا انداختم و گفتم
گلناز: خب حالا اسمش چیه کتی جون بگو ببینیم این فائزه چی از اسم زنش میخواد بدونه

🌸کتی خندید و گفت
کتی: والا من زنش رو اصلا ندیدم اما انگار اسمش گلی.. گلاب.. یه همچین چیزی بود.. اما بچشو خوب یادمه خیلی بانمک و شیرین زبونه…بگذریم من دیگه میرم..

کتی خداحافظی کرد و رفت اما فائزه رفته بود تو فکر من گندم رو دادم بغلش و گفتم
گلناز: حالت خوبه? چرا رفتی تو فکر.. کتی که حلش کرد دیگه واسه چی ناراحتی.. به خدا یه روز بی دردسر داریم بعدش یه دردسر بزرگ تر میاد.. به قول مامانم چشممون میکنن..

🌸اصلا حواسش به حرفای من نبود من گفتم
گلناز: یه ذره بچه بغلت باشه من برم و بیام بعدش بچه رو میگیرم تو بیزحمت برو پیش نازگل.. بهش بگو ما خودمون حلش کردیم.. خبالشو راحت کن.. اون بنده خدا از ترس خواب به چشمش نمیاد.. هم خیالشو راحت کن هم بگو حالا یه مدت تلفنی از هم خبر داشته باشیم.. فعلا همو نبینیم بلکه دردسرا اروم بشه.. فائزه حواست به منه? چیزی شده?

فائزه: بله گلناز خانوم.. حواسم هست.. فقط از پیش نازگل خانوم اینجا برنمیگردم باید برم خونه راستش حواسم به خونست گمون کنم چفت و بست درستی به در نزدم میترسم دزد بره.. الان یهو یادم افتاد.. باید برم خونه اشکالی که نداره?

🌸راستش از قیافش معلوم بود یه چیزی رو داره پنهون میکنه اما خب گفتم شاید خونه کاری داره یا حتی قراری داره برای همین قبول کردم و چیزی نپرسیدم..

فائزه تازه یه ربع بود که رفته بود که در زدن.. هرچی صدا زدم یکی بره درو باز کنه کسی نبود.. نمیدونم سرشون به چی گرم شده بود که کر شده بودن.. رفتم سمت در درو که باز کردم با دیدن هیبت افرا جلوی در خشکم زد.. افرا بود.. خودش بود…

🌸با یه نفس عمیق از خواب پریدم همونجا کنار تخت گندم خوابم برده بود خیس عرق بودم و وحشت زده از خوابی که دیده بودم.. خدایا .. خیلی واقعی بود.. انگار که واقعا افرا رو دیده باشم.. یه فاتحه براش خوندم و یه کم ارومتر شدم..

اماتا شب فکرم مشغول بود.. امیر که اود خونه دید یه کم پریشونم پیشنهاد داد بریم بیرون.. اما خودش هم انگار یه کم گرفته بود نگاهش کردم دیدم تو خودشه با تعجب پرسیدم

🌸گلناز: اومدیم بیرون حال و هوامون عوض بشه عزیزم اما انگار تو خودت از من بدتری.. حالت خوبه? چرا حس میکنم رنگ و روت پریده.. سرحال نیستی..

امیر من منی کرد وگفت
امیر: خوبم.. خوبم عزیزم راستش چند روزه یه کم احساس سنگینی دارم نمیدونم شاید خونم کثیف شده.. فردا به گمونم برم بیمارستان خون بگیرن ازم.. مال فشار کاره اما شایدم چربیم زده بالا..

🌸خندیدم و وفتم
گلناز: وااا نه عزیزم تو که قربونت برم به این خوش تیپی اصلا شکم نداری چه چربی? شاید مال فشار کاره.. بیا بیا زودتر برگردیم خونه استراحت کن.. به خاطر ما تا اینجا هم اومدی.. شوهر مهربونم..
لبخندی زد و چیزی نگفت…

فائزه چند روز بود تو خونه ی ما بند نمیشد یعنی رفت و آمدش مشکوک شده بود حس میکردم یه اتفاقی افتاده بیخودی نگران بود منم که ازش میپرسیدم نم پس نمیداد… اون روز اومده بود پیشم گندم بغلش گفتم امروز دیگه باید بفهمم جریان از چه قراره..

🌸صداش کردم و گفتم
گلناز: فائزه بیا بشین ببینم.. بیا بگو جریان چیه چند روزه تو خودتی.. من بعد از این همه مدت میفهمم چی تو دلته.. یه اتفاقی افتاده به من نمیگی مشکل مالی چیزی داری? کسی بهت چیزی گفته? بگو بهم دختر.. تا نگی نمیزارم بری.. این روزا هیچ هوش وحواس نداری..

فائزه سری تکون داد و گفت
فائزه: وای نه خانوم.. همچین چیزی نیست… من یه کم فکرم پریشونه اونم به خاطر .. به خاطره حالم. حالم سنگینه گمون کنم خونم کثیفه..

🌸با چشمای گرد شده گفتم
گلناز: خوبه والا.. شما هم چیز یاد گرفتین امیرم چند شب پیش حالش بد بود میگفت خونم کثیفه یا چربیم بالاست.. رفت ازمایش داد هیچیش نبود.. حالا بزار بیاد بهش میگم برات بنویسه تو هم برو ازمایش بده.. اما اگه چیز دیگه ای هست بهم بگو ها.. دل اشوبت انگار فکریه نه جسمی…

فائزه لبخند الکی زد وگفت
فائزه: اره والا خوب میشه.. برم ازمایش بدم.. نه خانوم چرا دروغ بگم.. چیزی نیست.. همین ازمایش رو بدم خوبه.. این روزا زیاد نمیمونم چون احساس کوفتگی دارم خونه استراحت میکنم دیگه ببخشید..

🌸گلناز: نه بابا منم که دست تنها نیستم هستن کمکم میکنن تو فعلا یه کم به خودت برس.. من و تو دیگه این حرفارو نداریم تو مثل خواهرمی.. خیلی چیزارو مدیونتم.. اما حواست باشه ازم چیزی پنهون نکنی که دلخور میشم..

بعد رفتن فائزه هر چی منتظر شدم امیر نیومد خونه زنگ زدم مطب منشی من منی کرد و همون من من کافی بود بدونم اتفاقب افتاده با وحشت سرش داد زدم

🌸گلناز: خب بگو چی شده دیگه جون به سرم کردی.. امیر کجاست باز چی شده? دیر کرده تو تا این موقع مطب بودی اون کجاست?

من من کنان گفت
منشی: راستش حال دکتر بد شد.. یه دفعه بیهوش شدن.. من فکر کردم خب غش کردن سریع اب قند اینا دادم به هوش اومدن گفتن زنگ بزنم به یکی از دوستای دکترشون.. بعد گفتن اینجا باشم بیمارارو رسیدگی کنم ویزیت بقیه رو برگردونم تماس بگیرم نوبت هارو کنسل کنم.. گفت به شما خبر بدم که رفته بیمارستان اما خانوم دکتر.. دکتر از من خواستن نگم حالشون بد شده..

🌸نصف حرفاشو نفهمیدم خیلی ترسیده بودم فقط گفتم کدوم بیمارستان و وقتی گفت بیمارستان سابق خودشون سریع لباس پوشیدم و گندمکم که خواب بود رو سپردم به اشپزمون بهش گفتم بمونه و نره تا من برگردم.. با تاکسی خودمو رسوندم بیمارستان

خدا خدا میکردم چیزی نشده باشه وقتی پرستار رو دیدم منو شناخت و حالمو که دید راهنماییم کرد رفتم دیدم امیر بستریه.. دنیا رو سرم خراب شد انگار هوش هم نبود برگشتم سمت پرستار گفتم تو رو خدا بگو چیشده.. ّ

پرستار حال من و دید بنده خدا ترسیده بود میترسید چیزی بگه من پس بیوفتم.. ساکت شده بود اما من با گریه بهش میگفتم تو رو خدا بگو..

🌸پرستار:گلناز خانوم.. حالشون الان خوبه بیهوشن.. یعنی سرم زدیم استراحت میکنن ولی.. دکتر ازمایش گرفته ایشالا که یه کم خونی ساده باشه..

گلناز: ایشالا کم خونی ساده باشه? اگه نباشه چیه? یعنی چیز دیگه هم ممکنه?
پرستار من من کردوگفت
پرستار: راستش منم دقیق نمیدونم…اما دکتر چند روز پیشم اومدن بیمارستان یه کم حرف زدن و یه سری ازمایش دادن در واقع ویزیت شدن..

🌸دلم بدجوری اشوب شده بود یه پرستار دیگه که حال منو دیده بود اومد گفت
پرستار: چیزی نیست خانوم دکتر.. حال اقای دکتر خوبه اما خب از این به بعد بیشتر باید مراقبشون باشید.. من شنیدم چی میگفتن.. قلب.. یعنی یه گرفتگی کوچیک رگه.. اونقدرا خطرناک نیست..

نگاهش کردم و گفتم
گلناز: یا خود خدا.. رگ قلب امیر گرفته? تو چی داری میگی دختر.. خطرناک نیست چیه.. خطرناکه بدجوری هم خطرناکه.. مگه میشه نباشه… خدایا خودت بهم رحم کن..

🌸رفتم سمت اتاقش دکتر اونجا بود امیر هنوز چشماش بسته بود انگار خواب بود صدا کردم دکتر سلام علیک کرداما من بی توجه گفتم
گلناز: تو رو خدا اقای دکتر.. بگو حالش چطوره من اصلا خبرنداشتم رگ قلبش گرفته.. به من هیچی نمیگه.. خدایا من نمیدونم این بلاها چیه سرمون میاد.. مادرخدابیامرزشم مشکل قلبی داشت نکنه امیر منم همون مشکل و داره..

دکتر منو میشناخت بهم گفت
دکتر: گلناز خانوم تو رو خدا اول از همه اروم باشین.. اینجوری که شمارو هگ باید بستری کنیم.. بعدم مشکل داره اما مشکلی نیست که بابتش نگران باشید.. درسته سابقه ی بیماری قلبی دارن.. امیر هم قلبش مشکل داره.. فشار و استرس خستگی.. شوک..اینا براش سمه.. الانم به خاطر اینکه به خودش نرسیده به این حال افتاده.. مدت ها به خاطر اون ماجرا که پیش اومد استرس کشیده..

🌸مکثی کرد و ادامه داد
دکتر: ببینید گلناز خانوم داروی این بیماری فقط ارامشه.. همین و بس.. نیاز نیست نگران باشید صبح مرخصش میکنیم من دستور های لازم رو به شما هم میگم.. حالش خوبه و احتیاجی به عمل نداره.. خودش دکتره بهتر از من وضعشو میدونه اما رعایت نمیکنه.. شما فقط بهش گوشزد کن.. من قول بهت میدم که مشکلی پیش نمیاد…

گلناز: من.. من میتونم برم پیششش? میتونم امشب بمونم.. اما بچم.. بچم تو خونست.. میرم و برمیگردم گندم رو با خودم میارم.. تنهاش نمیزارم..

🌸دکتر: نه واقعا احتیاجی نیست بچه ی شما کوچیکه تو محیط بیمارستان اذیت میشه امیر که غریبه نیست همه هواشو دارن شیفت منم هست تا چهار صبح خودم اینجا هستم پس نیاز نیست نگران باشید.. با خیال راحت برین خونه فقط فراموش نکنید که کسی که باید بهش ارامش بده شمایی پس به خودتون بیاین.. الان احتیاج به یه ذهن اروم و یه شرایط بدون تنش داره…

به اصرار دکتر برگشتم خونه… تو راه تو ماشین همش به این فکر میکردم چرا این بلاها سرمون میاد.. ترسیده بودم تمام این مدت.. تمام این سختی هارو به خاطر داشتن امیر و کنار امیر تحمل کردم.. اون بهم نشون داد زندگی چطوریه عشق و دوست داشتن چیه.. حالا اگه بلایی سرش میومد .. خدایا حتی فکرش هم ترسناک بود..

🌸فائزه برنگشته بود خونه اما اشپز موندهدبود بچه رو نگه داشته بود…من که رسیدم اونم رفت تو اون خونه ی درندشت انگار شبم صبح نمیشد.. صبح نمیشد که امیر بیاد که بگه نگران نباش.. خدایا من این هنه سال سختی کشیدم.. شوهرمو ازم نگیر … اما باید خودمو جمع و جور میکردم دکتر گفته بود باید ارومش کنم من باید ازش مراقبت میکردم..

از صدای در چشمام و باز کردم امیر بود.. ساعت ده بود انگار دم صبح خوابم برده بود و بیهوش شده بودم خداروشکر گندمم خواب بود تا امیرو دیدم پریدم بغلش کردم سعی کردم جلوی خودمو بگیرم اما نتونستم و اشکم سرازیر شد

🌸گلناز: به خدا خیلی ترسیدم هی بهت میگم خودتو خسته نکن هی بهت میگم زیاد تو مطب نمون اخه عزیز من ما زندوی خوب وارومی داریم اصلا لازم نیست تو خودتو به خاطر مریضا خسته کنی..

امیر لبخند بی جونی زد و گفت
امیر: گریه چیه اخه خانومم.. ببین من خوبم هیچیم نیست داری میبینیکه سر ومر وگنده ام…بیشتر از این خودتو اذیت نکن.. این منسی نتونست یه چیز ساده روپنهون کنه تو بیمارستان هم چرت و پرت بهت گفتن ترسوندنت… نگران هیچی نباش من پیشتم..

🌸به خودم اومدم اشکامو پاک کردم و گفتم
گلناز: من میدونم تو پیش منی عزیزم.. معلومه که چیزیت نمیشه تو مردمنی.. اما باید بهم قول بدی از این به بعد بشینی تو خونه من فقط تو رو بزارم رو سرم.. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره مطب هم دو ساعت میری وبرمیگردی من دلم برات تنگ میشه اصلا میخوام فقط پیش خودم باشی..

خندید و سرمو بوسید و گفت
امیر: به خدا دلم میخواد تمام بیست و چهار ساعتو پیش تو و این گندمک شیرینم باشم اما مردم هم گناه دارن.. بیمارن.. من دلم میخواد ادم مفیدی باشم تو که منو میشناسی.. بیا بیا تو بغل خودم بریم بخوابیم بیمارستان خیلی خستم کرده امروز سر کارنمیرم.. تو هم نخوابیدی من نگات میکنم میفهمم..

🌸تو تخت امیر فوری بیهوش شد اما گندم گریه کردومنم بلند شدم ارومش کنم بالای سر امیر بودم و هی نگاه میکردم ببینم داره نفس میکشه یا نه.. تا بلاخره چشمشو باز کردوگفت

امیر: خانومم نفس های منو میشمری… بالای سرم چرا نشستی گفتم امروزواستراحت کنیم دیگه…
یاد حرف دکتر افتادم مه نباید استرس بکشه برای همین گفتم

🌸گلناز: نه عزیزم چرا نفس هاتو بشمرم داشتم خوابیدن قشنگتو نگاه میکردم.. به خدا وقتی تو خونه ای انگار در و دیوار رنگ میگیرن.. تو که خونه نباشی همه جا سیاه و سفیده..

ادم گاهی تا ترس از دست دادن توی دلش نیوفته قدر چیزایی که داره نمیدونه.. برای من بیمارستان رفتن امیر همون ترس از دست دادن بود که بدجوری افتاده بود تو دلم و حالا نگرانی رفته بود زیر پوستم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رزالین
رزالین
3 سال قبل

ادمین بازم دستت درد نکنه😐✌🏾💜
حالا ی اتفاقی میوفته امیر از گلناز جدا میشه
گلاب هم از ارسلان
بعد گلاب میره با امیر
ارسلان با گلناز
😂😂😂😎
دست خدم نیست قوه تخیلم قویه🙌🏿😎😂😂😂👤

نیوشا
پاسخ به  رزالین
3 سال قبل

عزیزم این گفتی من
یاده سریالهای خارجی مخصوصن کلمبیایی و ترکی و کره ای
سینما• نمایش خانگی خودمون افتادم😉😀😁😃😄😅😆😂😂😂
اما من میگم اینا هر کدوم صاحب چند تا بچه میشن بعد در آینده های دور که بچه هاشون بزرگ شودن یکی از بچه هاشون
(بچه افراوگلناز) به صورت تصادفی همدیگرو میبینن و عاشق هم میشن {شاید الان گلاب و افرا به غیر از تمنادختر افرا دخترخونده گلاب* یه پسر دو•سه ساله داشته باشن که بعدن همین پسره عاشق گندم بشه😕😯🤐😉😀😁😂 )
اینجوری راز افرا برملا میشه در ۲۰•۳۰سال آینده•••

رزالین
رزالین
پاسخ به  نیوشا خاتووون
3 سال قبل

بابا دسخوش تو قوه تخیلت بالا تره منه😂😂🙌🏿🙌🏿
باید ببینیم نویسنده یکم مخشو بکار میگیره زودتر پارت بزاره😂😂😂

غزلییی
3 سال قبل

ن بابا فکر کنم امیر میمیره بعد افرا هم میاد گلناز و میگیره چون کا عاشقه گل نازم عاشق افرا میشه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x