رمان خان پارت 88

4.4
(7)

 

🌸گلناز

فائزه دید دارم از کنترل خارج میشم و داد و بیداد راه انداختم تو کوچه گفت
فائزه: خانوم تو رو خدا… به خودت بیا.. اینجا تو کوچه داد و بیداد نکن.. بیا.. بیا بریم یه جا دیگه حرف میزنیم وسط کوچه که نمیشه.. ابرومون رفت.. الان همه خیال میکنن چه خبره..

🌸 با عصبانیت گفتم
گلناز: خیال میکنن چه خبره? مگه کم خبریه.. شوهرم که خیال میکردم مرده زندسسس.. تو همین شهره ور دل من.. محرم رازم.. کسی که عین خواهرمه خبر داشته و بهم نگفته.. بعد میگی چه خبره? فائزه من گذشتمو به امیر نگفتم.. اینارو نگفتم حتی وقتی فکر میکردم افرا مرده نتونستم.. خواستم اما نتونستم بگم.. بعد الان که زندس چجوری بگم..

مکثی کردم و دوباره با ناراحتی توام با عصبانیت گفتم
گلناز: اگه امیر بفهمه زندگیم میپاشه.. گندم و ازم میگیره دیگه تو روم نگاه نمیکنه.. ولم میکنه.. تازه استرس.. نگرانی.. اینا براش سمه.. اگه بفهمه سکته میکنه.. تو باید میگفتی من باید با اون مرتیکه حرف میزدم.. نباید.. نباید.

🌸چشمام سیاهی رفت و دیگه یادم نمیاد چی شد وقتی چشمامو باز کردم دوباره تو خونه ی ترسناک اون زن دعانویس بودم سریع بلند شدم و دورمو نگاه کردم.. فکر کردم همه ی اینارو تو خواب دیدم شاید زنه جادوم کرده بود اما فائزه که به حرف اومد فهمیدم خواب نبوده..

فائزه: خوبی خانوم? حالت رو به راهه? تو کوچه از حال رفتی.. چاره ای نداشتم نمیشد تا خونه ببرمت فقط خونه ی این خاله خانوم نزدیک بود اوردمت.. حالت سر جا اومد? اب قند هست بیا خانوم یه قلپ بخور.. به خدا دست و پامو گم کردم..

🌸با نا امیدی گفتم
گلناز: خواب نبود نه? همش واقعی بود اره? اون…اون… زندس.. خدایا همینو کم داشتم همینو…کم داشتم به خدا.. خسته شدم.. امیر.. اون …

همینجوری چرت و پرت میگفتم و تو حال خودم نبودم اصلا نفهمیدم فائزه چجوری از اون خانومه دعا نویس خداحافظی کرد زیر دوش من و گرفت و تا تاکسی کشوند.. فقط تصویر باز کردن در خونه ی کتی جلوی چشمم بود… تصویر چشمای افرا.. خاطرات گنگ گذشته.. کتک زدن هاش. وارش… مردنشون.. مردنشون… خدایا خودم دیدم.. چطور ممکن بود..

🌸 فائزه منو برد تو اتاقم امیر مطب بود با بی حالی گفتم
گلناز: بهت گفتم خونه نیایم.. باید منو میبردی.. میبردی اونجا.. باید باهاش حرف بزنم… باید بهش بگم دست از سرم برداره..

فائزه: خانووووم.. گفتم که.. اون با شما کاری نداره.. من ضمانت میکنم.. نمیشه بریم اونجا.. اون خودش زن و زندگی داره.. تازه من قرار بود چیزی نگم.. نمیتونم الان بگم که شما فهمیدی.. منو بیچاره میکنه.. عصبانی میشه خانوم.. ببین فقط باید یه کار کنی.. شتر دیدی ندیدی.. اون رفته.. تموم شده مرده.. نه با شما کار داره نه میخواد اذیت کنه.. باور کن.. به خاک پدر خدابیامرزم.. این مرد با شما کاری نداره..

من مردد نگاهش کردم و گفتم
گلناز: پس اخه چرا.. چرا هی سر راهم سبز میشه.. منو میخواد دیوونه کنه.. یا بیاد سراغ امیر.. همه چیو بگه بهش..تو چمیدونی.. اصلا تو.. تو از کی میدونی? تازه بهت گفته?

🌸فائزه سری به نفی تکون داد و گفت
فائزه: خانوم.. ببین.. ماجرا مال خیلی وقت پیشه.. اون تهران بود.. بعد رفت شیراز.. زندگی خودشو داشت.. نمیدونم چیشد که برگشته.. واقعا نمیدونم.. دفعه اول که رو به رو شدین.. رفتم باهاش حرف زدم..

گلناز: خیلی وقته.. پس.. پس خیلی وقته.. از من متنفره? من.. ابروشو بردم بعد از این همه سال تو اون روستا هنوز که میری حرف گلنازیه که خان روستارو ول کرد و با بچه فرار کرد.. گلناز گیس بریده… من… بعدم خان رو به کشتن داد و.. بچه ی خودشم مرد.. هیچ کس یادش نرفته… چند سال گذشته اما کسی یادش نرفته.

🌸فائزه لبخندی زد و گفت
فائزه: اما همه میدونن.. همه حتی خودش.. که چه قدر خان ظالمی بوده… متنفر نیست.. شاید پشیمونه.. اما حالا دیگه خیلی گذشته… هرکی زندگی خودشو داره… دیگه گذشته دنبالتون نیست..

گلناز: وقتی این دفعه که دیدمش رفتی باهاش حرف زدی چیشد? چی بهت گفت? اتفاقی اومده.. برگشته? رفته پیش کتی? چرا با کتی و اردلان در ارتباطه?

🌸فائزه: راستش.. خب…بهم گفت به خاطر خانواده ی خودش اومده اینجا…گفت خواسته دورادور خبر شمارو داشته باشه زیر نظر داشته و دیده کتی دوست شماست.. با اونا اشنا شده.. اتفاقا به نازگل خانوم هم اون کمک کرده.. همون دفعه که اون یارو بهش گیر داده بود عوضیه…

گلناز: باشه … باشه… اصلا ادم خوب.. به نازگل کمک کرده دستش درد نکنه.. اما اخه چرا این همه سال گذشته بازم میخواد منو زیر نظر داشته باشه ? بهش گفتی منو اذیت نکنه?

🌸فائزه: خانوم بهم گفت من خودم بچه دارم زن دارم.. از سر کنجکاوی این کارو کردم منم گفتم شما بچه داری تازه بچه دار شدی مبادا بخواد شمارو اذیت کنه.. اونم گفت من هیچ وقت نمیخواستم اذیتش کنم.. من فقط دوست داشتن و بلد نبودم.. بابت گذشته هم پشیمون بود.. حالا شما منو قبول داری یا نه?

من سرمو به تایید تکون دادم و فائزه ادامه داد
فائزه: پس خانوم از من میشنوی شتر دیدی ندیدی.. بیخیالش شو.. اصلا انگار کسی رو ندیدی.. انگار کن افرا مرده.. فراموشش کن.. نباید باهاش کاری داشته باشی..

به حرف فائزه گوش دادم یعنی سعی کردم که گوش بدم…خواستم بگم شتر دیدی ندیدی یه دو سه روزی با خودم کلنجار رفتم و به روی خودم نیاوردم.. اما مگه فکر و خیال ولم میکرد.. اونقدری که حتی از گندمکم غافل شدم.. همش فکر این بودم نکنه بچم هم زنده باشه.. وقتی اریو زنده مونده.. لابد اونم زندس..

🌸 فائزه بهم هیچی نمیگفت تازه تهدیدم کرد که انقدر پاپی نشم وگرنه زندگیم به هم میریزه.. راست میگفت چاره ای نداشتم.. نباید انقدر پاپیچش میشدم…وگرنه دستی دستی زندگیم خراب میشد.. اما نه .. نتونستم با خودم کنار بیام اخه کتی بهم گفت اون ارسلان که در واقع همون افرای منه دو تا بچه داره.. اخه نمیشه که یه دیقه ای دو تا بچه اورده باشه تازه سن و سالش به طفل معصوم من میخورد.. اما این ماجرا بدجوری دستمو رو میکرد.. اگه میرفتم دنبال بچه حتی اگه زنده هم بود زندگیم به هم میریخت.. ممکن بود همه چی رو به بشه.. امیر میفهمید این همه سال چیو ازش پنهون کردم…

با صدای گریه ی گندم به خودم اومدم… بچه رو بغل کردم امیر تازه از سر کار اومده بود.. با ناراحتی گفت
امیر: گلناز باز چی شده گلم.. دو روزه فکرت به هم ریخته نکنه مریض شدی.. یا بچه تو رو خسته کرده هان? برو استراحت کن بچه رو بده من..

🌸سرمو به نفی تکون دادم و گفتم
گلناز: راستش نه.. فکرم یه خورده مشغول شده همین.. مامانم.. یه کم انگارناخوشه.. به خاطر اونه.. چیز خاصی نیست عزیزم..
رفتم جلو لبشو بوسیدم و بغلش کردم
گلناز: قربونت برم که تا غم میبینی تو چهرم فوری میفهمی.. خدا تو رو به من ببخشه..

امیر لبخند رضایتی زد وگفت
امیر: قربون شما دو تا خوشگلام برم من.. میگم گلناز.. بگیم مامانت بیاد با ما زندگی کنه.. من دفعه پیشم بهت گفتم.. ببین راستش.. هنوز یه کم با من معذبه.. خب دروغ نگم منم همینم اما دیگه چند وقته همو میشناسیم.. اونم جای مادرم.. بگیم بیاد پیش ما اونجوری تو هم حواست بهش هست. هواشو داری و اینجوری نگران نمیشی…

🌸راستش من از خدام بود مامانم جلوی چشمم باشه اما خب یه چیز مانعم میشد اونم این بود که مامانم بنده خدا خیلی ساده بود و هر حرفیو میزد.. میترسیدم چیزی از دهنش در بره.. برای همین لبخندی زدم و گفتم
گلناز: منم بهش میگم عزیزم اما خودش میگه وابسته به خونه ی خودمم.. دوس داره پیش ما باشه ها اما میگه شب تو خونه ی خودم بخوابم.. دیگه سن و سال که میره بالا ادم پاگیر خونه ی خودش میشه..

امیر: امیدوارم ما هم به پای هم پیر بشیم.. دخترمونو بفرستیم درس بخونه.. عین باباش دکتر بشه.. بره خارج… میخوام یه دختری باشه که تا نداره.. براش هزار تا برنامه دارم..

🌸لبخند توی چشمای امیر و ذوقشو هیچ موقع یادم نمیره.. روز تولد گندم.. روز ازدواجمون.. شبی که اولین بار تو جاده همو دیدیم.. همیشه این ذوق تو چشمش بوده.. به خاطر کور نشدن همین ذوق هم بود که دندون سر جیگر گذاشته بودم و چیزی نمیگفتم.. نمیرفتم دنبال افرا چون نمیخواستم ارامش امیرو به هم بزنم…

بلاخره بعد از دو هفته خسته شدم.. از اینکه سعی کردک به روی خودم نیارم خسته شدم از این که طفلک بچم زنده باشه اتیش گرفتم.. زیر دست نامادری.. یعنی زنده بود? دیگه نمیتونستم با این امید تو دلم سر کنم … رفتم سراغ فائزه..

🌸اون روز امیر خونه نبود.. کارش طپل کشیده بود
گلناز: گندم خوابیده.. بچم خیلی خسته بود.. امروز دلش درد میکرد کلی گریه کرد.. فقط تو بغل خودم اروم شد.. بچه ها.. یعنی میگم بچه ها… فقط تو بغل مادرشون اروم میگیرن..

فائزه نگاه موشکافانه ای کرد و بعد گفت
فائزه: خانوم.. من میدونم از این حرف قراره به کجا برسیم.. من تو چشمات میخونم که نمیتونی تحمل کنی.. خدا لعنتم کنه زندگیتو به هم زدن یه چیزی بهت گفتم که شد بلای جونت..

🌸گلناز: حالمو ببین.. حالمو نگاه کن.. باور کن افرا ذره ای برام مهم نیست میخوام اصلا ازم دور باشه نمیگم اون مهمه.. فقط بچم.. ببین.. ببین حتی دل ندارم.. دل ندارم اسمشو بیارم.. جیگرم میسوزه.. طفل معصومم..

شروع کردم به گریه کردن و گفتم
گلناز: طفل معصومم تو اتیش سوخت.. یه گوشه از جیگرم سوخت تو خیال میکنی عذاب وجدان ولم میکنه? اما حالا که افرا زنده مونده.. شاید اونم زنده باشه.. ببین.. من فکر کردم تو.. تو با افرا یه قرار بزار…

🌸فائزه کلافه سرشو چرخوند و گفت
فائزه: خانوم به این سادگی ها نیست.. خودت و منو تو دردسر ننداز… افرا اوه بفهمه بهت گفتم منو ول نمیکنه.. اون دفعه اخری هم تاکید کرد تو گوش شما بخونم که اینا وهم و خیال بوده.. نمیخواد با شما رو در رو بشه دیگه کوتاه بیا بفهم اینو خانوم..

گلناز: تو گوش کن.. اگه کاری که من میگم بکنی اصلا مقصر تو نمیشی.. ببین برو بهش خبر برسون که من افتادم دنبال اون ارسلان که کتی گفته و ول کن هم نیستم.. باید ببینمت باهات همفکری کنم دیگه نمیدونم چجوری قانعش کنم و از این حرفا..

🌸کلافه سرسو گرفت تو دستش اما من ادامه دادم
گلناز: بعدم که قرار گذاشتین من مثلا چون به تو مشکوک بودم تعقیبت میکنم و میرسم به افرا.. خواهش میکنم.. من باید ببینمش.. باید باهاش حرف بزنم.. لطفا..

خلاصه از من خواهش و از اون انکار هی میگفت افرا بدتر لج میکنه تازه اگه بچه زنده باشه ما کاری ازمون بر نمیاد اما من ول کن نبودم.. ناچار فائزه قبول کرد
اما گفت اگه افرا قبول نکنه و بگه نمیشه دیگه اصرار نمیکنه منم قبول کردم چون مطمئن بودم افرا قبول میکنه…

🌸فردا صبح فائزه که اومد سری تکون داد و با ناراحتی گفت
فائزه: خانوم من بهش پیغام فرستادم… هنوز که جوابی برام نیومده.. اما اگه بخواد پیدام کنه میدونه کجام پس نگران نباش.. اگه بخواد بیاد بهم خبر میده.. اما من دلم اشوبه کاش اینکارو نمیکردین.. اینجوری دیگه نمیشه جمعش کرد..
اما من حرف تو سرم نمیرفت…

تا غروب خبری نشد و فائزه رفت خونه ی خودش اما صبح که اومد از رنگ و روش معلوم بود که یه اتفاقی افتاده منم فهمیدم لابد از اریو خبری شده جز اون نمیتونست باشه

🌸گلناز:پیغام داد مگه نه? قرار گذاشت? میدونستم وقتی حرف حرفه من باشه قرار میزاره …بگو ببینم کی.. بگو کی که منم بچه رو بسپرم به مادرم.. خدا کنه صبح باشه که امیر خونه نیست.. وای دل تو دلم نیست..

فائزه یه دفعه زد زیر گریه من بند دلم پاره شد…
فائزه: خانوم نه.. قرار نذاشت.. گفت نمیتونه پیغام داد نمیشه چون.. چون…
گریه امونش نمیداد.. من فکر کردم بلایی سر افرا اومده.. با تعجب و ترس گفتم

🌸گلناز: بگو.. بگو…چی شده…بگو جون به سرم کردی…
فائزه: خانوم زنش مرده.. زنش مرد و امروزم خاک سپاریشه به خدا جیگرم خون شد.. زنه دوتا بچه کوچیک داشت.. دو تا بچه ی کوچیک یکیشون انگار شیرخوره بود…

من با تعجب زدم تو صورتم و چند لحظه ماتم برد بعدم با تعجب گفتم
گلناز: اخه چرا.. زن جوون.. چرا باید بمیره.. وای به خدا دلم یه جوری شد.. چیشد مرد هان?

🌸فائزه: خودشو کشت خانوم.. خودشو کشت به خدا جیگرم خون شد.. برام پیغام فرستاد که زنم خودش روکشت.. الان به اندازه ی کافی زندگیم به هم ریخته ازم خواهش کرد یه جوری جلوی شماروبگیرم که فعلا تحقیق نکنی.. گفت به اندازه ی کافی دلش خونه.. گفت اینم تقاص گذشته بوده.. ایناها همه رو تو نامه نوشته برام فرستاده..

نامه رو سریع خوندم.. اخرش نوشته بود این تقاص بلاهایی که به خاطر رفتار بدم سر وارش و گلناز اومد.. زندگی وارش یه جور تباه شد.. زندگی گلناز یه جور.. اما گلناز به خاطر قلب پاکش عاقبت بخیر شده … من هنوزم که هنوزم دارم تاوان کارامو میدم.. زنم به خاطر افسردگی خودشو خلاص کرد.. من موندم و دو تا بچه.. زندگیم تباه شد…

🌸راستش با خوندن نامه قلبم به درد اومد.. یاد این افتادم که اون موقعا که دختر نوجوون بودم و اریو منو گرفت هر بار اذیتم میکرد تو دلم میگفتم کاش ببینی رنج کشیدن و مظلوم بودن چه دردی داره نفرینش نمیکردم اما از خدا میخواستم یه بارم اون جای من باشه.. ناراحت بودم.. غمگین.. راضی نبودم شاهد همچین چیزی باشه.. زنشو از دست بده و بچه هاش بی مادر بشن…

نشستم و نامه تو دستم بود رو کردم به فائزه و با ناراحتی گفتم
گلناز: فائزه زنش چرا افسردگی گرفته بود تو نمیدونی? خبر نداری?
اونم سرشو به نفی تکون داد.. هر دو سکوت کرده بودیم و رفته بودیم تو فکر که یهو به خودم اومدم.. گفتم حتما کتی خبر داره بلاخره با اسم ارسلان با اونا در ارتباطه پس حتما مرگ زنش به گوش اونا رسیده

🌸میدونستم اگه چیزی بگم فائزه سرزنشم میکنه که تو این شرایط پست بردارم به خاطر همین چیزی نگفتم اما تو فکر بودم خودم برم و یه جوری شده از دور ببینمشون.. نمیدونم چرا اما میخواستم بچه هارو ببینم…

غروب فائزه رو فرستادم رفت نمیخواست بره اخرش بهش گفتم
گلناز: راستش به خاطر ماجرای آریو خیلی ناراحت شدم.. بهتره تو هم بری یه کم استراحت کنی فکر هر دوتامون به هم ریخته منم بهت فشار اوردم الان ناراحتم.. تو برو خونه اینجا نمون من خودم حواسم به گندم هست..

🌸وقتی رفت عین برق گندم رو اماده کردم و به امیر گفتم
گلناز: عزیزم.. میگم تو که از مطب اومدی و خسته ای میخوای استراحت کنی دیگه مگه نه?

امیرپشونیمو بوسید و گفت
امیر: اره عشقم.. میخوام استراحت کنم.. اما تو کجا.. حاضر شدی اره?? اگه میخوای جایی بریم میریم.. من خسته نیستم زیاد..

🌸گلناز: راستش کتی حاملس و چیزی هم بلد نیست میدونی که خیلی مهمه اون اوایل حواسش به خودش باشه.. خانوادش هم که دورن و نمیرسن بهش.. اگه اجازه بدی من برم پیشش.. بهش کمک کنم یه خورده بهش بگم چیکار کنه چیکار نکنه اون انقدر ذوق داره ها اصلا رو پا بند نیست..

امیر لبخندی زد و رضایت داد منم عین برق رفتم به راننده ی بیچاره گفتم سریع برو خونه ی کتی.. اقا جواد هم عین برق رفت کتی درو باز کرد جا خپرد اما مشکی تنش بود سریع متوجه. شدم برای همین گفتم

🌸گلناز: کتی جون .. اومدم ببینمت بهت حسابی برسم.. تو که خودت هوای خودتو نداری البته اردلان هواتو داره اما از اون ور بوم افتاده.. صب کن ببینم.. چرا مشکی پوشیدی.. چی شده? چت شده تو هان? کسی چیزیش شده..

کتی اهای کشید و دعوتم کرد تو بعد گفت
کتی:گلناز راستش مراسم ختم بودم.. خوب کردی اومدی حسابی اونجا فکرم به هم ریخت اصلا یه وضع بدی بود.. همسر ارسلان.. فوت کرد یعنی.. خودشو کشت.. من یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش اما زن قشنگی بود.. چشم و ابرو مشکی از این قیافه های شیرازی اصیل…واقعا نمیدونم چرا اینکارو کرد.. بچه ی کوچیک داره.. یعنی فکر اونو نکرده…

🌸من زدم تو صورتم و گفتم
گلناز: ای خدا.. ای وای.. اخه چراااا…زن جوون چرا خودشو بکشه? شاید کسی کشتتش.. شاید شوهرش.. نمیشه اخه که.. خدا رحمتش کنه..

کتی: چی بگم والا مراسمش خلوت بود.. بیست سی نفرم نمیشدن.. بنده خداها کس و کاری ندارن.. همسایه ها و دور و بری هاشون .. همه تو شوک بودن.. اما گمون نکنم کشته باشنش.. ظاهرا نامه گذاشته و بعدم قرص خورده و خوابیده.. به همین راحتی.. باورت میشه? سابقه ی افسردگی داشته.. ارسلان اینجوری میگفت..

🌸راستش تو دلم ترسیدم.. نمیدونم زندگی با افرا چی به سرش اورده بود که قید بچه ی کوچیکشو زده بود و خودشو کشته بود اما شاید من جای اون بودم.. اگه فرار نمیکردم شاید منم ذله میشدم…چیزی نگفتم و فکری شده بودم… دلم برای زن بیچاره میسوخت.. اخه مگه چی به سرش اومده بود.. شایدم جدی جدی افرا بلایی سرش اورده بود…مونده بودم..

به خودم اومدم و گفتم
گلناز: حال شوهرش چطور بود? بچه هاس? به خدا خیلی سخته.. من الان همین که شنیدم دلم ریش شد.. اون طفلک های معصوم اخه چه گناهی کردن.. حال و روزشون الان حتما بده..

🌸کتی: چی بگم والا.. بچه ها تو مراسم نبودن انگار سپرده بودشون به پرستاری چیزی اما خودش.. داغون بود.. مرد به اون قوی نابود شد.. داغون شد.. اختلاف سن داشتن با زنش اما خب ارسلان به خودش میرسید و خوب مونده بود اما امروز که دیدمش.. داغون بود. من دیگه طاقت نیاوردم اومدم.. اما اردلان اونجاس هنوز..شام دعوتن..راحت باش اردلان فعلا نمیاد…

من ناراحت گفتم
گلناز: طفلک بچه ها.. اون بیچاره ها چه گناهی کرده بودن.. تو بشین.. این خدمتکار تو دوزار بارش نیست.. من میرم برات دمنوش بیارم انگار تو مراسم خیلی بهت سخت گذشته.. تو هم بشین استراحت کن..

🌸برای خودمون دمنوش اوردم و گفتم
گلناز: این بنده خدا برای چی افسردگی داشت? شوهرش بد اخلاقه یا دست بزن داره? اگه نه که ادم بیخودی افسردگی نمیگیره..

سعی داشتم بفهمم چه بلایی سر زن بیچاره اومده راستش با شناختی که از افرا داشتم شک نداشتم اذیتش کرده.. برام واقعا عجیب بود که فائزه میگفت با تو کاری نداره وگفته من فقط پشیمونم.. اگه پشیمون بود چطور همون بلاهارو سر این زن بیچاره اورده و به مرز جنون کشوندش..

🌸کتی شونه ای بالا انداخت وگفت
کتی: راستش اینجوری ها نیست.. یعنی ارسلان مرد خوبیه.. میدونی که تو همچین مراسمایی مردم به جای عزاداری پچ پچ میکنن.. من از درو همسایه شنیدم.. ارسلان قبلا زن داشته و عشقش به زن قبلیش اونقدری زیاد بوده که این زنه نتونسته تحمل کنه…این همه سال نه که به روش بیاره ها تو دلش برای گذشته افسوس خورده.. تازه یکی از همسایه ها میگفت پدر این زنه چند ماه پیش مرده و بعد از اون افسردگی گرفته..

ناراحت شده بودم اما چه عشقی.. افرا جز خودش به کسی فکر نمیکرد.. لابد چون من اون بلاها رو سرش اورده بودم از این زنه هم میترسید و بهش رو نمیداد.. زنه هم ازکمبود محبت دق کرد… کتی ادامه داد

🌸کتی: میدونی بعضی ها هم میگفتن انگار زنه یه کم روانش پریش شده بود.. انگار بعد ازمرگ باباش به خاطر کم توجهی ارسلان میخواسته طلاق بگیره یا بهش خیانت کنه.. خدایا توبه.. پشت سر مرده این حرفا خیلی زشته اما همسایه ها میگفتن سر ناسازگاری گذاشته بود با شوهرش.. با مرد دیگه در ارتباط بود و وقتی از اون مرده هم محبت ندیده دیوونه شده.. اینو همسایه بغلیشون که خیلی باهاش صمیمی بود تعریف میکرد.. میگفت زندگی خودش و بچه هارو حیف کرد..

من اه عمیقی کشیدم و گفتم
گلناز: اما گمون کنم اگه اینکارو هم کرده باشه از سر خوشی نکرده.. از کمبود محبت و از سر ناخوشی کرده چون هیچ مادری با دوتا بچه همچین کاری نمیکنه که بخواد بره دنبال معشوقه بازی.. زشته.. این حرفارو نزنیم.. خدا رحمتش کنه الان که دیگه دستش از دنیا کوتاهه…

🌸کتی هم اه عمیقی کشید و گفت
کتی: راستش من هنوز بچم به دنیا نیومده و یه جورایی مادر نشدم.. اما نمیدونم با چه دلی میشه بچه ها رو تک وتنها و بی مادر ول کنی حتی اگه خیلی هم اذیت میشده.. عشقش به بچه ها میتونست حالشو بهتر کنه.. نمیدونم.. واقعا ما جاش نبودیم که قضاوتش کنیم.. بگذریم…

سری تکون دادم اما فکری شده بودم تو خودم بودم و به این فکرمیکردم چی به سر زن بیچاره اومده که دل به یه نفر دیگه داده.. کاری که منم کردم.. حالا شاید مال من جور دیگه ای بوده باشه اما.. لابد افرا جوری اذیتش کرده که دلش بدجوری شکسته…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

واااای خدا جون 🤔😕😯🤐😳😵😨😱😖😢😭

نیوشا
3 سال قبل

گلنازهم دقیق با یک بچه نوزاد فراری شود بعد امیر کمکش کرد از روستا بره○○○ درسته افرا دوباره گشت گلناز پیدا کرد از دور تو زندگیش فضولی میکرد سرک میکشید اما
تاجایی که یادم میاد زمان گلاب از اتفاقات تلخ زمان وارش و گلناز درس عبرت گرفته بود اخلاقش تا حدودی خوب شده بودکه چیشوود دوباره🤔😕😯 بعدش هم من تاجایی که یادم میاد گلاب هم مثل گلناز• وارش شخصیت خودساخته و قوی💪 داشت همچین کاری ازش خیییییییییلی بعید بود افسرده شودن و خودکشی /به نظرم عجیب بود••••/
و اینکه گلاب یک برادر داشت با زنو بچه تازه مادر افرا نعناخانم هم بودش چرا مواظب دختره نبودن؟!؟!
درهر صورت بازم ممنون 🙂☺

پی نوشت؛
یاده یکی از سریالای محبوبم افتادم که کارگردان بایکی از هنرپیشه ها که دیگه نمیخواست بازی بکنه مشکل پیداکرد اون طرف که خودش خواست مُرد•••• از سریال خارج شود
اما بعد کارگردانوبقیه عوامل سرهمین موضوع ناراحت عصبانی شودن یا دیگه حوصلشون نکشید(خدا میدونه) نصف بیشتر نقش ها رو کشتن بعد بقیه عاقبت به خیر شودن و سریال به ۴۰ نرسیده سر۳۹ قسمت تموم شود😕😯🤐😳😵😨😖😢
قبلن هم تو فیلم•سریالها کمو بیش از این اتفاقها افتاده بود••••

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x