رمان خان پارت 89

3.2
(10)

 

🌸گلناز

همونجور ساکت بودم و فکرمیکردم که کتی مشکوک ازم پرسید
کتی: گلناز یه چیزی بگم?تو بیش از حد به این ارسلان و کاراش گیر دادی.. البته این دفعه که اتفاقی شد و به خاطر فوت زنش حرفش شد.. اما یه چیزی هست که نمیگی.. گفتی شبیه یه نفره.. اما چیزی نگفتی.. هنوزم نمیخوای چیزی بگی?

🌸گلناز: راستش.. چیزی نیس که به این سادگی ها بشه گفت.. اگه بگم.. یعنی اگه به زبون بیارم.. زندگیم از هم میپاشه…یه چیزی مال گذشته اما.. ازت یه چیزی میخوام کتی..

کتی کنجکاو منو نگاه کرد و با ناراحتی گفت
کتی: یعنی یه چیزی مثل گذشته ی خواهرت? عزیزم میتونی بهم اعتماد کنی من وقتی میبینم انقدر پریشونی به هم میریزم.. بگو شاید تونستم کمکت کنم..

🌸گلناز: نه.. نه کتی مثل مشکل خواهرم نیست.. اون یه چیز دیگه بود من کار بدی نکردم.. اما خب.. بعدا شاید برات تعریف کردم.. الان ازت میخوام فقط یه ترتیبی بدی من بچه های ارسلان رو ببینم.. بدون اینکه خودش بفهمه من کی ام.. یعنی.. یعنی با خودش روبه رو نشم..

مکثی کرد و گفت
کتی: ببین من بیشتر از هر کسی قبولت دارم برای همین هم مرددم گلناز.. نکنه این کار عاقبتش بد باشه یا چمیدونم امیر بفهمه و داستان بشه.. میگم نکنه چیزی شده مثلا عشق قدیمیته… اخه با بچه های اون چیکار میتونی داشته باشی گلم?

🌸گلناز: ببین اینجوری بهت بگم که فکر کن این ادم فامیل دور منه.. حالا میخوام بچه هاشو ببینم اما چون با هم بدیم نمیخوام خودش بدونه.. این کارو برام بکن کتی.. این کار برام خیلی مهمه..

کتی: اخه تو مگه نمیگی که فقط شبیهه اون ادمیه که دنبالشی پس چطوری ممکنه کس و کارت باشه گلم.. بعدم مگه نمیگی از تو خوشش نمیاد خب اگه یه وقت باهات رو در رو بشه شر میشه.. اگه امیر بفهمه.. گلناز تو رو خدا همه چیزو بهم بگو منم قپل میدم هرجوری شده کمکت کنم..

🌸می دونستم تا نگم ول کن ماجرا نیست.. دست بردار نبود اما نمیخواستم بگم برای همین گفتم
گلناز: ببین کتی اینکار برات شر نمیشه بهت قول میدم قسم میخورم هرچی هم بشه اسمی از تو نمیارم.. تو فقط یه جوری جور کن من بچه هارو ببینم..

کتی بلاخره با اصرار های من کوتاه اومد اما گفت بعد باید حتما بهش بگم جریان از چه قرار بوده منم قبول کردم اونم راضی شد وگفت
کتی: ببین عزیزم … من بهت کمک میکنم اما خواهش میکنم خودتو تو دردسر ننداز.. پس فردا که مراسم دارن بچه هارو میزاره پیش پرستار من به پرستار پول میدم تو هن خودتو برسون برو بچه هارو ببین اما طولش ندی ها.. اگه کشش بدی و بفهمه بیچاره میشیم…

🌸وای انگار دنیا رو بهم داده بودن کلی ازش تشکر کردم اما از طرفی ترس دنیا هم ریخت تو دلم به خاطر همین رو پام بند نبودم… از یه طرف میترسیدم بچم باشه.. از یه طرف میترسیدم نباشه.. خدا خدا میکردم پس فردا زودتر بیاد…

از وقتی بچمو خاک کرده بود.. البته بچه که چی بگم.. یه سنگ قبر خالی.. که فقط خاکسترشو دفن کرده بودم… اسمش رو لبم نمیومد.. تمنا.. نمیتونستم بگم … دلم نمیومد اما حالا.. تو دلم میگفتم خدایا بچه ی من زندس.. تمنا زندس.. انگار به دلم برات شده بود.. بچم زنده بود..

🌸بلاخره روز موعود رسید گندم رو سپردم به فائزه و به هیچ کس …حتی فائزه نگفتم دارم کجا میرم… نگفتم دارم میرم دنبال بچم.. گفتم میرم سر به کتی بزنم معدش میسوزه و حالش سر جاش نیست.. کسی هم از من چیزی نپرسید امیر هم سر کار بود خودمو رسوندم به کتی جوری میرفتم که انگار به شونه هام بال بسته بودن.. انگار پرواز میکردم..

وقتی رسیدم از چهره ی کتی معلوم بپد ناراحته و ترسیده اما به خاطر من اصلا به روم نیاورد و گفت
کتی: برو عزیزم.. اینم ادرس.. برو اما کاری نکنی گلناز…کاری نکنی که مشکلی پیش بیاد گلم زود برووزیاد باشه..

🌸با سر تایید گرفتم و تمام مسیر رو دویدم… تو کوچه ها اگه کسی بود منونگاه میکرد چندتا خیابون با خونه ی کتی فاصله داشت اما نمیتونستم صبر کنم تا تاکسی بیاد فقط دویدم و حالا میدونستم از خدا چی میخوام.. از خدا میخواستم تمنا زنده باشه.. فقط همین.. همین…

وقتی رسیدم قلبم داشت از جاش کنده میشد.. هیچ کس حال منو درک نمیکنه الا اینکه مادر باشه.. مادر باشه و دردشو کشیده باشه.. در که زدم پرستار اومد دم در حالمو دید از رنگ و روم متوجه شد حالم بده و گفت خانوم برم براتون اب قند بیارم… چیشده?

🌸دستپاچه اومدم تو و گفتم
گلناز: نه.. نه.. هیچی نمیخوام فقط بهم بگو بچه ها کجان.. اتاقشون کدوم طرفه.. تو هم.. تو هم نیا ببین من فقط میبینمشون خیالت راحت… سریع هم میرم تو فقط اینجا مراقب باش کسی نیاد…

دختره که پولشو گرفته بود تایید کرد و همونجا ایستاد درو بهم نشون داد که برم.. وای برای یه لحظه حس کردم قلبم از جا کنده شد.. درو که باز کردم یه بچه ی کوچولو که زیر یک سالش بود نشسته بود و این طرف اون طرف و نگاه میکرد.. چشمام دنبالش گشت و دیدمش…خدایا دیدمش.. اون دختر چهار یا پنج ساله… با چشمای درشت..

🌸بزرگ شده بود… عوض شده بود.. اما خودش بود.. خودش بود…تمنای من.. چشمام پر از اشک شد.. من گریه میکردم اما نزدیک نمیرفتم.. انگار متوجه من شد برگشت و گفت سلام.. وای خدایا قند تو دلم اب شد.. از صداش دلم میخواست بپرم بغلش کنم …. میخواستم بوش کنم.. به خودم بچسبونمش.. خدایا بچن تو یه متری من بود اما نمیتونستم برم جلو… میترسیدم به باباش حرفی بزنه…

با تعجب با اون چشمای نازش منو نگاه کرد و گفت خاله شما کی هستی? خاله سارا کحا رفت.. بگو بیاد برام خوراکی بیاره.. حدس زدم خاله سارا پرستارش باشه که بیرونه.. خدایا دلم داشت از جاش کنده میشد.. من نتونستم چیزی بگم.. زبونم از خوشحالی و ناباوری بند اومده بود.. خودمو جمع و جور کردم و گفتم

🌸گلناز: منم.. منم پرستارم خاله جونم.. الهی قربونت برم.. الهی فدای زبونت بشم.. فدای چشمات… وای خدا بزار بوست کنم… خاله سارا ده دیقه کار داشت گفت چشمم به تو و داداشت باشه.. الان نیاد اما تو به بابا نگی ها..چون بابا دعواش میکنه..

با تعجب گفت بابام دعوا نمیکنه.. اما گریه میکنه.. من دیدم.. بوبوشده انگار..
وای دیگه تحمل نکردم رفتم بغلش کردم و یه عالمه بوسش کرده و اونم هیچی نمیگفت.. نمیگفت نکن اونم بوسم کرد و گفت خاله تو هم گریه نکن.. همه میان منو میبینن گریه میکنن من گریه دارم?

🌸سریع اشکامو پاک کردم و گفتم
گلناز:نه جونم تو انقدر شیرینی فقط خنده داری.. من.. من الان باید برم.. خاله سارا میاد اما من میام میبینمت باشه گلم? اخه خیلی دلمو بردی…

بچه ی طفلکم هیچی نگفت و منم انگار یه تیکه از قلبم همونجا کنده شد اما مجبور بودم اگه افرا برمیگشت زندگیم به هم میریخت منم ناچار رفتم.. اما قلبم تو سینه اروم نمیگرفت.. انگار پاهام منو به زور میبردن…

تو کوچه و خیابون سرگردون بودم جلوی اشکامو نمیتونستم بگیرم.. خدایا چرا.. این چه ظلمی بود که افرا در حقم کرد.. این چه کینه ای بود.. من هر شب وهر روز عذاب وجدان مرگ بچمو داشتم.. هر روز و هر شب خودمو ته دلم سرزنش کردم هیچ وقت اروم نگرفتم.. هیچ وقت نتونستم با این ماجرا کنار بیام…عذاب کشیدم.. یواشکی گریه کردم.. خدایا این چه زخمی بود .. انگار قلبم از جاش کنده شده بود.. انگار کم اورده بودم..

🌸نمیدونم یه ساعت شد یا بیشتر رفتنی ده دقیقه ای خودمو رسونده بودم اما حالا انقدر این کوچه و اون کوچه رفتم که بلاخره از جلوی خونه ی کتی سر در اوردم.. در زدم و کتی درجا درو باز کرد خودش پشت در بود
کتی: یا امام رضااا.. گلناز.. گلناز..بلند شو.. چیشده.. خدایا.. دختر.. دختر یالا اب قند بیار .. بیا کمک کن…

وقتی چشمامو باز کرده بودم کتی نگران بالای سرم بود چشمام سیاهی میرفت اما ته دلم روشن بود یه دفعه لبخندی زدم کتی که عین دیوونه ها پریشون شده بودند لبخند منو نگاه کرد و گفت
کتی: به خدا به خاطر تو نصف اون شدم اون چه حالی بود گل ناز? چرا انقدر دیر کردی ارسلان دیدت ? چیشد اون دختره ی چش سفید هم هرچی زنگ زدم جواب ندادم.. همون پرستاره …

🌸 با چشم و ابرو اشاره کردم که خدمتکاره بره بیرون کتی هم سریع متوجه شد و فرستادش بره دیگه این چیزی نبود که بتونم پنهانش کنم باید با کتی حرف میزدم دلم داشت اتیش میگرفت نمیدونم چجوری حرف از دل سوختم اومد روی زبونم و بعد بهش گفتم

گلناز: کتی.. اون بچه.. اون.. اون دختر منه.. بچه ی منه.. اون دخترمه.. خدایا دخترم زندس.. نمیتونم باور کنم.. رو پا بند نیستم نمیدونم چجوری تونستم از اونجا بیام بیرون.. انگار قلبم اونجا مونده تو رو خدا.. یه کاری کن دارم میمیرم…

🌸انگار با چوب زده باشن تو سر کتی.. هاج و واج منو نگاه کردو گفت
کتی: تو.. تو چی داری میگی گلناز چه بچه ای.. اشتباه میکنی.. دیوونه شدی تو?بچه ی توگندمه … ببینم چی شده.. چی دیدی اونجا اخه تو….

دلو زدم به دریا از اول تا اخر… از ازدواجم با افرا تو سن و سال کم از اذیت و ازارش.. از اینکه روزگارمو سیاه کرد.. از این از بارداریم بیزار بودم..از اینکه خواستم بچه روبکشم پایین.. از این که دیوونه شده بودم.. هیچ چاره ای نداشتم فرارم.. دروغی که به امیر گفتم.. همه چیزو گفتم.. مو به مو.. کتی چیزی نگفت.. گوش داد.. بعضی قسمت ها دستمو گرفت..اشکامو پاک کرد.. کنارم بود…

🌸وقتی بلاخره ساکت شدم اون به حرف اومد و گفت
کتی: بمیرم برای دلت.. من.. من اصلا نمیدونستم یعنی این ارسلان همون افراست.. ببین اصلا نمیتونم درک کنم اخه چرا بهت نزدیک شده? اخه این دیگه چجور ادمیه.. اما.. اما اخه چرا راستشو به امیر… هر چند.. حق میدم.. برای اون اسون نبود.. اگه میفهمید شوهر داشتی و فرار کردی ممکن بود برت گردونه.. بیا.. بیا بغلم…

بغلش کردم و زدم زیر گریه… نیم ساعتی تو همون حال بودم و بعد به خودم اومدم گفتم
گلناز: من باید چیکار کنم کتی? اگه امیر ایناروبفهمه منو نمیبخشه.. دلش میشکنه.. بار ها خواستم بگم.. اما نتونستم حتی تا نوک زبونم هم اومد اما نشد.. نشد اما حالا چی ? الان که دیگه بحث گذشته نیست.. گذشته دنبالم اومده .. الان همه چیز فرق کرده.. همه چیز واقعی شده.. بچم…من بچمو امروز دیدم…

🌸کتی: ببین این چیزی نیست که بخوایم الان در موردش تصمیم بگیریم گلناز این ایندتو… زندگیتو… زندگی مشترک و حتی گندم رو تحت تاثیر قرار میده.. منو نگاه کن.. الان نباید چیزی بگی وضعیت امیر رو فراموش نکن.. دکترش ازت خواسته هیچ استرسی بهش وارد نشه به هر حال سابقه دارن.. عمل هم که داشته.. یه کم تحمل کن.. بزار ختم زنش تموم بشه.. با هم یه فکری براش میکنیم.. بزار این مراسما بگذره… الانم برو یه کم خودتو جمع و جور کن ارایشی های من تو اتاقه، دستی به سر و روت بکش اگه اینجوری بری امیر از ترس سکته میکنه بابا… برو عزیزم.. با هم درستش میکنیم…

نمیدونم چجوری اما یه جوری خودمو جمع و جور کردم همینقدر که فهمیده بودم بچم زندس دلم قرص شده بود به خودم رسیدم و صورتمو ارایش کردم و موهامو لباسمو مرتب کردم

🌸کتی: راننده ی ما تو رو میرسونه اما میموندی امشبو.. اردلان که دیر میاد به امیرم میگفتم حالم بده اون بنده خدا هم اجازه میداد اینجوری بری من دلم شور میزنه.. یه موقع امیر بویی نبره..

من با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم
گلناز: نه.. باید برگردم اونجوری راحت ترم.. فقط.. کتی ازت خواهش میکنم… یه کاری کن بتونم دوباره ببینمش.. من طاقت نمیارم.. دلم داره میترکه…فقط به امید دیدن دوبارش رو پا بندم..

🌸کتی ناراحت منو نگاه مرد و وفت
کتی: خواهش میکنم یه کم خودتو کنترل کن… اخه امروز مراسمشون تموم میشه دیگه ارسلان خونس.. یعنی همون افرا.. اگه سر کار هم باشه ممکنه برگرده یعنی خطرناکه.. پرستارشو یه جوری جور میکنم که به بهانه ی پارکی چیزی بچه هارو بیاره بیرون.. اما گلناز اینجوری نمیشه.. یه کم دندون سر جیگر بزار حقیقتا من انقدر از شنیدن ماجرا جا خوردم اصلا فکرم کار نمیکنه…

سرمو تمون دادم و کلی ازش تشکر کردم وقتی برگشتم خونه یه دفعه ته دلم خالی شد.. از صبح اصلا حواسم به گندم نبود.. فائزه هم جا خورده بود چون متوحه حالم شده بود.. تا منو دید گفت
فائزه: چی شده خانوم.. حالت خوبه? چرا اینجوری شدی.. دیر کردی.. اقا اومد خونه دید شما نیستی یه سر رفت بیمارستان گفت یکی از دوستای دکترش کارش داره …

🌸ولو شدم روی مبل و اشاره کردم گندم روبیاره بغلم بچمو گرفتم بغلش کردم و بوش کردم بعدم پقی زدم زیر گریه فائزه تا حال منو دید دست و پاشو گم کرد و با ناراحتی گفت
فائزه: خانوم تو رو خدا منو نترسون.. چیشده… کاری که نکردی? چیشده حالت خوبه?

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لز سیر تا پیاز ماجرارو تعریف کردم اصلا چون دلم نازک شده بود نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم فائزه هاج و واج منو نگاه کرد انگار خبر داشت .. منم عصبانی نگاهش کردم وگفتم

🌸گلناز: تو میدونستی اره? این چه زجریه.. چرا ازم قایم کردی..
با ناراحتی گفت
فائزه: خانوم منم دقیق نمیدونستم.. تو روخدا بد برداشت نکن.. الان حالتو ببین.. من نمیخوام به این حال بیوفتی زندگیتو خراب نکن.. نکن…اروم باش…میخوام بهت بگم نرو اما الان دیگه هیچکی نمیتونه جلوتو بگیره…خانوم بازیو رو شروع کردی که تمومی نداره…

گلناز: چیکار کنم بزارم بچم زیر دست اون یارو باشه? طرف زن خودشو به کشتن داده.. یادت نیست چه بلاهایی سر من و وارش اورده? مگه برات تعریف نکردم.. تمومش کن.. انقدر کشش نده فکرخودم به اندازه ی کافی به هم ریخته…

🌸خلاصه دل تو دلم نبود.. هی چشمم به در و گوشم به زنگ بود که کتی یه خبر بهم بده دو روز بود نه حواسم به خودم بود نه به امیر نه گندم.. امیر هم متوجه شده بود برای همین منو گندم رو برد خونه مامانم که حال و هوامون عوض بشه.. شب که اومد دنبالمون یه لبخند مشکوکی داشت من با تعجب گفتم

گلناز: چرا انقدر خوشحالی? بدون ما خوش گذشته? من که فکر کنم خیلی خوشت اومده چشات پره ذوقه..
خندید وچیزی نگفت و منم بیشتر تعجب کردم…

وقتی رسیدیم خونه تازه علت خوشحالیشو فهمیدم.. درو که باز کردم همه جا پر از شمع و گل بود با تعجب برگشتم نگاهش کردم که گفت
امیر: ازت ممنونم که این مدت کنارم بودی.. تو بهترین اتفاق زندگیمی گلناز.. تو و گندم همه چیز منین.. سالگرد ازدواجمون مبارک..

🌸وای خدایا انگار از اینجا به بعد اصلا چیزی نمیشنیدم اشک تو چشمام جمع شد هم از ذوق هم از شرمندگی چون من.. من فراموش کرده بودم.. سالگرد ازدواجمون رو یادم رفته بود… خدایا چطور یادم رفت این ماجرای تمنا به حدی فکرمو مشغول کرده بود که به هیچی جز اون فکر نمیکردم.. شرمنده بغلش کردم و با ناراحتی گفتم

گلناز: خیلی معذرت میخوام .. من.. من نمیدونم چرا.. فراموشش کردم هیچ وقت فکر نمیکردم یادم بره اما.. تو واقعا با این همه مشغله یادت بود ازت ممنونم.. واقعا.. نمیدونم چی باید بگم همه چی عالیه.. من..

🌸نتونستم ادامه بدم و اشک تو چشمام جمع شد… و سرازیر شد روی گونه هام منو نگاه کرد و با لبخند گفت
امیر: حالا عیب نداره که این همه مدت من یادم رفت یه بار هم تو.. حق داری بچه و این همه مسئولیت تازه مادرو خواهرت هم هستن بعد این همه مدت سعی داری رابطت رو با اونا درست کنی خب معلومه که فراموش میکنی.. من خواستم یه جشن سه نفره داشته باشیم که اینارو فراموش کنی و بهمون خوش بگذره..

حق هم داشت اون شب انگار یه بار دیگه حس خوب کنار خانوادم بودن رو تجربه کردم و برای چند ساعت ذهنم ازاد شد.. کنار امیر یه شب عاشقانه داشتیم و همه چی رو به راه بود… اما فردا صبح که کتی زنگ زد دوباره همه چی از سر شروع شد..

🌸با صدای زنگ تلفن چشمامو باز کردم و دیدم امیر بالای تختمون هم برام گل گذاشته.. لبخند رضایتی زدم و رفتم پایین.. گوشی رو برداشتم تلفن داشت خودشو خفه میکرد
گلناز: بله? کتی? چیشده.. وای راست میگی? الان خودمو میرسونم..
ظاهرا برای افرا کاری پیش اومده بود رفته بوده خارج از شهر پرستار هم که فرصت رو مناسب دیده به کتی خبر داده…

من انگار دو تا بال در اورده بودم سریع اماده شدم.. اما یهو با صدای گریه گندم به خودم اومدم..گندم چی.. بچه رو نمیتونستم ببرم نمیتونستم هم خونه بزارم چون فائزه هنوز نیومده بود.. اگه کله ی صبح میبردمش پیش مامان هم نمیشد… خیلی مشکوک میشد.. یه کم فکر کردم دیدم چاره ای نیست.. باید گندم رو با خودم ببرم فوقش سر راه بزارمش پیش کتی..

وسایلشو جمع کردم و راه افتادم.. با تاکسی اول رفتن دم خونه کتی بچه رو تحویلش دادم بعدم رفتم اونجا.. قلبم داشت از جاش کنده میشد.. انقدر هیجان دوباره دیدنش رو داشتم که نگو…

🌸در که باز شد سریع پرستار رو زدم کنار و رفتم تو اتاق دیدم خوابن.. هر دو تاشون عین فرشته ها خوابیده بودن.. نگاه کردم به اون کوچیکتره.. پسر بود.. اونم خیلی ناز بود طفلی حقش نبود بی مادر بزرگ بشه هرچند.. اگه به افرا بود دوباره میرفت زن میگرفت و یه نفر دیگه رو هم بدبخت میکرد…

نشستم بالای سرش نفس کشیدنش رو نگاه کردم.. خیلی حیفم اومد که خوابه اما دلم نمیومد بیدارش کنم.. نازش کردم.. بوش کردم. حداقل خیالم راحت بود که با تعجب منو نگاه نمیکنه.. میتونستم تا دلم میخواست ذوق کنم و نازش کنم.. . اشک از چشمم میچکید رو دامنم.. من تو عذاب وجدان بچم میسوختم اما اون زنده بوده.. عین فرشته ها.. خدارو صد هزار بار شکر.. اما افرا چطور دلش اومد اینکارو با من کنه.. اگه امیر نبود و زندگی من و گندم به هم نمیخورد همین الان دست بچمو میگرفتم و فرار میکردم..

از این فکرو خیال ها اومدم بیرون سرمو خم کردم که ببوسمش یهو احساس کردی کسی پشت سرمه داره منو نگاه میکنه خواستم برگردم ببینم کیه اما با شنبدن صداش میخکوب شدم… با صدای اروم گفت خوش اومدی.. افرا بود.. باورم نمیشد.. صدای خودش بود..

🌸 با وحشت بلند شدم و چند قدم عقب رفتم نگاش کردم نمی دونستم باید چی بگم… نمی دونستم می خواد چیکار کنه… نمی دونستم قراره عصبانی بشه و داد بزنه یا قرار خونسرد باش او چیزی نگه نمی دونستم خشکم زد اما افرادی که حال منو دید لبخند کمرنگی زد که بیشتر شدید پوزخند زد و گفت خوش اومدی بعد این همه سال… خوش اومدی…

مکث منو دید برای همین ادامه داد
افرا: آنقدر که تو شوکه شدی منم همون قدر شوکه شدم پس پس نگران نباش قرار نیست داد و بیداد کنیم و دعوا کنیم الان دیگه هردومون پخته شدیم هرچند تو پخته شدی …اما من سوختم

🌸جرات کردم و حرف زدم
گلناز: نه اتفاقاً تو نسوختی این منم که سوختم چندین سال تو حسرت بچه تو عذاب وجدان از اینکه جگرگوشم زنده زنده سوخت عذاب وجدان این که باعث مرگ شوهرم شدم هر چند شوهری که نمیشد بهش بگی شوهر بیشتر زندانبان بود یادت که نرفته.. من سوختم و عذاب کشیدم در حالی که تو یه خانواده جدید داشتی دو تا بچه یه زن خوب خیالت راحت بود هیچ چیزی نبود که بابتش قصه بخوری… اما من چی… آره منم یه زندگی داشتم آره منم یه بچه دارم اما همیشه تو عذاب وجدان از دست دادن بچه تو عذاب وجدان این که باعث مرگ شدم سوختم و درد کشیدم

افرا: اگه این حق به جانب ای تموم شد بزار من حرف بزنم آره حق داری من زندانبان بودم تو گذشته هیچ شکی نیست یادم هم نرفته و گاز یادم میره اگه یادم بره دوباره به خودم یادآوری می‌کنم چون نباید فراموش کنم چه بگیره قط کردم اما تو چی تو هم بگو همین طوری که الان میگه بچه رو از من گرفت و من و تو عذاب وجدان سوزوندی بچه رو گرفتی و بی خبر فرار کردی… نکنه یادت رفته فرار کردی و رفتی پیش یه مرد غریبه …آبرو زندگیمو نابود کردی.. نمیگم حق نداشتی ناراحت باشی اما شاید درست می‌شد شاید اگه به یه فرصت می دادی درست می شد

🌸افرا مکثی کرد و ادامه داد
افرا: بعد این همه سال اگه اتفاقی گذرت به اون روز تا بیوفته میفهمی که هنوزم که هنوزه خانی مثل من سر زبون اینو اون نقل داستانشو نه به خاطر اینکه نتونسته زن و بچش و نگهداره… به خاطر اینکه زنش با یه کس دیگه فرار کرد به خاطر اینکه آبرو زندگیش رفت شرفش رفت..

گلناز: بهت فرصت نداد ماره ندادن من هزار بار بهت فرصت دادم من پای زندگی من ایستادم من با این سن کم مگه چه بدی در حقیقت کرده بودم که خونم کردی تو شیشه راه چاره ای نداشتم … من ناچار فرار کردم اما نه با یه مرد غریبه با کسی که نجاتم داد اگه خیال کردی با معشوقم رفتم باید بگم منو اصلا نشناختی.. من فقط از اونجا زدم بیرون که از شرت خلاص بشم چون درست نمیشدی.. چون دیوونه بودی.. دیوونم کرده بودی.. هم تو هم وارش.. جون به سر شدم..

ادامه دادم بهش امون ندادم جواب بده
گلناز:من رفتم اما خونه ی این و اون نموندم و معشوقه این و اون نشدم. تنها زمانی که جلوی چشمام سوختی و مردی بعدش ازدواج کردم.. چون امیر مثل یه پناه بود تو اصلا میفهمی یه مرد وقتی به یه زن احترام میزاره چجوریه? میفهمی امن بودن چه حسیه? امیر امن بود… تا وقتی تو زنده بودی پیششون پناه گرفتم اما یه بارم بهم دست نزد… بعد از اینکه مردی به هم نزدیک شدیم… افرا.. بچمو ازت میگیرم…حق نداری تمنا رو ازم جدا کنی.. تو زنتو به کشتن دادی نمیزارم دختر منم اذیت کنی..

🌸یه دفعه عصبانی شد و داد زد
افرا: بس کن.. بس کن زن.. بس کن.. تو هیچی نمیدونی.. هیچی..
پاهاش شل شد و نشست روزمین.. گریه میکرد.. چیزی که با چشمام میدیدم باورنمیکردم.. چشماش خیس اشک بود…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x