رمان خان پارت 90

3.8
(6)

 

🌸گلناز

من دست و پامو گم کرده بودم بچه کوچیکه هم تو جاش وول نیخورد و انگار داشت بیدار میشد من پیش پیشش کردم بخوابه در واقع خودمو مشغول اون نشون دادم که اریو خودشو جمع و جورکنه وقتی یه کم اروم شد زیر لب گفتم

🌸گلناز: بابت همسرت متاسفم…من.. خب خیلی تند رفتم.. اون چیزی نیست که به من مربوط باشه.. چیزینیست کهمن نظر بدم در موردش..اما این.. این باعث نمیشم نخوام تمنا روبگیرم.. امیر یه سزی چیزارو باید بدونه.. بعد از این که فهمید میام دنبال دخترم..

افرا انگار اصلا حرفای منو نشنیده بود…شروع کرد زیر لب حرف زدن…
افرا: تو چمیدونی گلناز.. من همه چیمو باخته بودم…اومدم دنبال تو برت گردونم که ابرومو برگردونم اما دیدم به تو امیدی نیست.. برگشتی نیست.. بچمو گرفتم مه تو دنبالم بیای.. من و تمنا از ماشین پیاده شدیم.. حتی منم تا شبش خبردار نشدم چی شده.. احمد بهم گفت… وقتی فهمیدم تو اونجوری خیال کردی رفتم.. رفتم چون میدونستم تو نه منو میخوای نه برمیگردی.. تمنا رو از من دزدیدی منم پسش گرفتم.. اون دختر منم هست من عاشقشم…

🌸گلناز: بسه.. بسه حرف گذشته رو نزن.. تو با این کارت.. با این که وانمود کردی مردی.. زندگی من و خواهرمو.. مادرمو جهنم کردی.. هیچ میدونی چه بلاهایی سر نازگل اومد? بی ابرو شد.. زندگیش خراب شد.. به هزار راه کج رفت.. مردم و لعن و نفرین کردن از روستا بیرونش کردن.. میدونی اینارو?

اول چیزی نوفت اما من تو چشماش خیره شدم مه مجبور بشه جواب بده
افرا: من وقتی فهمیدم دیر بود.. دیگه از اونجا رفته بودن… کاری از دستم بر نمیومد.. من خودمم از اون جهنم خلاص شده بودم.. نمیخواستم .. نمیتونستم برگردم.. من ارسلانم.. گلناز افرا مرد.. اون ادمه دیوونه مرد.. خیلی ساله.. از وقتی رفتم شیراز…

🌸گلناز: عوض شدن ادما به اسمشون نیست به دلشونه.. به رفتارشونه.. به کاراشونه.. تو چیکار کردی… تو این مدت .. منو از همه چی محروم کردی از بچم.. از دیدن صورتش.. دیدن بزرگ شدنش.. تو همونی.. همون افرا.. همونقدر ظالم..

افرا: گلاب تقاص من بود… تمام ظلم هایی که درحق شما کردم در حقم کرد.. من خوب نبودم اره.. اما وقتی با اون دوباره شروع کردم دنبال جبران گذشته بودم.. دنبال حال خوب اما دلم.. با من راه نمیومد.. اوایل نتونستم یعنی.. تا همین حالا هم نشد.. اما این اواخر بعد اومدن دختر کوچولوم زندگیمون شیرین شد… من از دلم دیگه کندم و قلبم پره عشق اون شد.. اما گلاب با من سر ناسازگاری گذاشت..

🌸کلافه گفتم
گلناز: اینجا نیستیم که زندگی نامه تو رو بشنویم.. بس کن.. تمومش کن.. خدا رحمت کنه زنت رو.. اما اونقدری که تو به ما بدی کردی هیچ کس نمیتونه به تو بد کنه… تو هم که میگی دلت راه نمیداده بهش.. اونم زنه میفهمه.. عین من.. عین وارش… تو دلت با ما هم نبود.. زندگی رو جهنم کردی برامون.. فرق ما با این خدابیامرز این بود که زورمون بهت نمیرسید.. بگذریم.. من دیگه میرم.. نمیخوام حرف کانیات و باقیات و بزنیم.. اما برمیگردم.. بهتره فکر فرار هم به سرت نزنه.. دیگه اگه اون سر دنیا هم بری ولت نمیکنم.. بچمو ازت میگیرم..

بلند شدم برم اما جلوم ایستاد و گفت
افرا: بمون اگه میتونی.. میخوام یه چیزایی بگم یعنی..حرفم.. حرفم تموم نشده مونده.. باید بگم.. اگه میتونی نرو گلناز… من از گذشته خیلی چیزا برای گفتن دارم و تو یه چیزی رو فقط یادته.. افرایی که بد بود.. بمون بزار بگم.. بد کردم بزار الان تعریفش کنم.. بزار زخم عمیق چند ساله رو باز کنم…

با عصبانیت گفتم
گلناز: نه نمیمونم…نمیخوام هیچی بشنوم افرا.. سر و صدا هم نکن صدای منو هم در نیار.. بچه بیدار مشه… برو کنار.. برو بزار برم.. چون از تو.. از گذشته.. ازکارایی که کردی.. مخصوصا این کار اخرت متنفرم…

🌸افرا با صدای اروم گفت
افرا: اما من سعی کردم جبران کنم گلناز.. من بدون اینکه بدونی هواتو داشتم.. لطفا بزار حرف بزنیم… من احتیاج به حرف زدن دارم…
نگاهی به چهرش انداختم.. ناراحت بود.. اما یه چیزی تو چشماش بود… یه چیزی عین امید.. از اون اتیش تو چشمای براقش که اون موقعا منو میترسوند خبری نبود.. یه لحظه مردد موندم اما بعد به خودم اومدم و گفتم

گلناز: بعد میام دخترمو میبینم.. چند وقت دیگه هم میبرمش.. افرا.. دیگه … دارم تاکید میکنم دیگه هیچ وقت نمیتونی تمنا روازم بگیری.. الانم برو کنار..
محکم هولش دادم کنار و از کنارش ردشدم…ناراحت از همه چی.. فکرم حسابی به هم ریخته بود…از اینکه نتونسته بودم با دخترکم حرف بزنم عصبانی بودم و از اینکه افرا اون حرفارو بهم زده بود عصبانی تر.. سعی داشت از چی دفاع کنه? ازجونم چی میخواست? کارایی که کرده بود قابل بخشش نبود…

🌸گندم رو از خونه ی کتی گرفتم و سریع برگشتم خونه کتی از حالم فهمیده بود چیزی شده که شنگول نیستم اما من چیزی نگفتم.. اونقدر کلافه بودم که حتی حال تعریف کردن نداشتم.. خونه هم که رسیدم اخمام تو هم بودو به گندم که تو بغلم بازی گوشی میکرد نگاه میکردم لبخند کمرنگی زدم و گفتم

گلناز: خواهرتو برات میارم.. اون… اونو برات میارم… عاشقش میشی..
امیر بی هوا اومده بود ومارو نگاه میکردیه دفعه اومد سمتم و با چشمای گرد شده گفت
امیر: تو الان چی گفتی خانومم? یه بار دیگه بگو… یه بار دیگه بگو ببینم.. یواشکی چی گفتی بهش..

🌸من تو دلم گفتم وای فقط همینو کم داشتم که تو فکرکنی من حاملم ناراحت گفتم
گلناز: داشتم به دخترمون میگفتم که یه خواهرداشته.. که رفته تو اسمون… عیب که نداره? یعنی میگم یه موقع ناراحت نشی..

امیر یه لحظه خشکش زد و ذوقش کور شد معلوم بود امیدش نا امید شده اما به روی خودش نیاورد وگفت
امیر: نه جونم چرا ناراحت بشم.. کار خوبی کردی..
نشست پایین پام و گفت
امیر: پس برای اینه.. برای اینه که دل خانومم گرفته.. دلت براش تنگ شده مگه نه? میخوای بریم سر خاکش? الان که غروبه البته.. فردا میریم.. منم به خاک مامانم سر میزنم..

🌸دلم یه جوری شد میخواستم همون لحظه همه چیزو بهش بگم اما چجوری.. چه توجیهی برای دروغام می اوردم.. چجوری میگفتم من از خونه ی شوهرم فرار کردم و زن مردم بودم و شوهر و بچمو به کشتن دادم… با چه رویی ازش میخواستم منو ببخشه و به روی خوش نیاره و دوباره زندگیمونو از سر بگیریم.. تازه اون شوهری که خیال میکردم مرده زنده شده.. بچم هم زندس.. با چه رویی ازش میخواستم این زندگی رو ادامه بده و بچه ی منو بیاره پیش خودمون.. تازه شاید اصلا دلش نمیخواست اینکارو کنه.. اگه همه چی هم خوب پیش میرفت.. البته به فرض محال.. با اوردن تمنا تو این خونه خواه و ناخواه پای افرا به این خونه بازمیشد…

امیرونگاه کردم.. اون هیچ وقت در حقم بدی نکرده بود شاید منو میبخشید.. اما با اینکه من شوهر داشتمو باهام ازدواج کرده نمیتونست کنار بیاد.. افرا نه مرده بود نه طلاق گرفته بودیم..هرچند شناسنامشو لابد عوض کرده اسمشو گذاشته ارسلان پس دیگه اثری از من تو زندگیش نیست… اما امیر این چیزا سرش نمیشد.. به غیرتش برمیخورد.. خدایا چیکار کنم…

فائزه ماجرا رو فهمیده بود و ازم میخواست به دیدن گاه و بیگاه تمنا راضی باشم اون روز کلافه از همه جا با هم سر و کله میزدیم
فائزه: خانوم شما زار و زندگی داری.. خودت یه دختر داری.. تازه اقا امیر اگه بفهمه زندگیت به هم میریزه.. اما اون چی.. اون هیچی نداره زن و زندگیش به باد رفته.. همه چیزش به باد رفته.. فقط مونده تمنا رو از دست بده.. شما اصلا میدونی زنه چی به سرش اوردی

🌸کلافه نگاهش کردم وگفتم
گلناز: هیچ می فهمی چی میگی? اون بچمههه..یعنی چی که یه دونه دارم.. چون گندم رو دارم تمنا رو بسپرم به اون روانی.. بعدم چرا ازش حمایت میکنی مگه نمیدونی چی به سرم اورده? زنشم بهش خیانت کرده خب کرده باشه … تاوان بلاهایی که سر ما اورده تازه چرا قضاوت میکنی.. اریو جوری با بی محبتیش خون ادمو تو شیشه میکنه که برای فرار از دستش دست به هر کاری میزنی.. من فرار کردم.. اون خیانت.. اما دلیل هر دوش یکی بود.. بعدم طاقت نیاورد و جونشو از دست داد.. این مرد زندگی همه روتباه کرده..

فائزه: خانوم شما که این همه ازش دیدی و شنیدی.. یعنی متوجه نشدی عوض شده? ندیدی تغییر کرده … چشماش رفتارش.. اون ادم دیگه ادم سابق نیست…من پای حرفش نشستم خانوم اون عاشق شما بود و هست فقط چون خانواده ی درستی نداشته و دور از مادرش با یه خانواده مستبد بزرگ شده دوست داشتن بلد نیست الانم که دیگه چهل و رد کرده… اون ماجرا مال دوره ی نوجوونی شماس خانوم.. الان این بنده خدا گیس سفید کرده.. شما هم بگذر ازش..

🌸گلناز: بگو ببینم چرا ازش دفاع میکنی… ببیم من یه تصمیمی گرفتم که به زودی هم عملیش میکنم…اما میخوام این همه حمایت رو دلیلش رو بدونم اصلا بگو ببینم تو کی با افرا انقدر جیک تو جیک شدی که پای حرفش بشینی?

فائزه: وای خانوم چه جیک تو جیکی.. من فقط اتفاقی باهاش حرف زدم بعد من چرا باید به فکر اون باشم.. من فقط به فکر شمام.. امیر اقا داغون میشه… گندم زندگیش خراب میشه.. سر گذشته ای که تموم شده بود…حالاتصمیم شما چیه

🌸 گلناز: راستش میخوام از افرا بخوام خودش بچه رو بیاره بزاره پیش ما.. یعنی بچه را با زبون خوش بده و بره.. من نمیخوام به امیر دروغ بگم اما چاره ای ندارم.. میخوام بگم بچه از تصادف جون سالم به در برده بوده روستایی ها پایین کوه پیداش کرده بودن و نجاتش دادن اما این همه سال طول کشیده مارو پیدا کنن..

با چشمای گردشده از تعجب منو نگاه مرد و سرشو به نفی تکون دادوگفت
فائزه: خانوم دروغ عینه جوهره … یه جاروبگیره تا تهش میره ها… الان اگه برای پنهون کردن اون دروغ یه همچین دروغ بزرگی بگی اقا امیر دیگه تو رو نمیبخشه.. ول کن خانوم ول کن.. به خدا که شیطون رفته تو جلدت… این حرفا و فکرا شیطانیه… تازه افرا اصلا زیر بار همچین چیزی نمیره.. اون جونش به جون دو تا دختراش بسته مگه خودت تعریف نکردی که گریه کرد.. دلش نازک شده هیچ جوره بچه هارو نمیده…

🌸گلناز: این اولین و اخرین راهمه.. اگه این دروغو بگم فقط جا میخوره و خوشحال میشه از پیدا شدن تمنا اما اگه راستشو بگم.. دیوونه میشه قلبش میشکنه.. تو که میدونی مریضه.. تحمل نمیکنه.. بعدم من از افرا اجازه نگرفتم.. این کارو میکنم اونم نمیتونه چیزی بگه…

فائزه: این کار و نکن خانوم.. این کار قابل بخشش نیست تا حالا اگه میگفتم راستشو نگو.. منظورم این بود اصلا چیزی نگو یعنی زندگی هیچ کس به هم نریزه.. نه تو نه افرا.. تو تمنا رو داری اوتم داره.. خدا بچه رو یه بار دیگه گذاشتتو دامنت.. قدرشو بدون.. زندگیتو به هم نزن اما منظورم این نبود دروغ به این بزرگی بگی.. اخه این فکر از کجا دراومد… چرا میخوای همچین کاری کنی خانوم.. اقا امیر نمیبخشت..

🌸عصبانی گفتم
گلناز: انقدر رو هوا حرف نزن تمنا همین الانم حالیشه… بچه بغلی شیر،خوره نیس که.. حرف میزنه.. بزرگ شده.. ازم میپرسه تو کی هستی.. من بگم کی ام? کلفت و خدمتکارم? بعدم بغلم نمیکنه زیاد محلم نمیزاره فهمیدی? محلم نمیزاره.. زیاد از من خوشش نمیاد چون تعجب کرده بود چرا بغلش میکنم.. گریه میکنم.. چرا نمیفهمی اینارو..

حرف من با فائزه به جایی نرسید برای همین یه جورایی خودمو گرفتم و نمیخواستم هم دیگه ازش نظر بخوام بهشگفتم دخالت نکنه.. من بچمو برمیگردوندم تو این خونه و نمیذاشتم اب از اب هم تکون بخوره.. برای اولین قدم هم باید افرارو راضی میکردم.. باید کاری میکردم حتی اگه بخواد هم نتونه نه بگه.. برای این مدل کارا باید با کتی مشورت میکردم نه فائزه.. اون بود که پا به پام میومد.. اون خودش مادر شده حالمو بهتر میفهمه…

🌸فرداش رفتم پیششو شروع کردم به ناله و زاری
گلناز: کتی من بدون تمنا نمیتونم.. تو به من گفتی برام یه کاری میکنی.. الان چند وقت گذشته یه فکری کن.. من میدونم حامله ای اما مگه من کیو دارم.. من که برات تعریف کردم این مرد چه بلاهایی سرم اورده الان میخوای دختر من زیر بال و پر اون باشه?

کتی: گلناز اروم باش.. اولا من که چیزی نگفتم.. تو بیای اینجا من از خدامه .. بیا حلش کنیم هر کمکی بگی میکنم.. اما الان مشکل اون نیست امیره… چی میخوای بگی بهش.. باید این مشکلو حلش کنی.. بعدم.. یه چیزی میخوام بگم اما قول بده ناراحت نشی…

🌸منتظز نگاهش کردم با شرمندگی گفت
کتی: ببین نه اینکه بگم دروغ میگی به خدا منظورم اون نیست میدونم افرا بد بوده.. اما من الان چند وقته میشناسمش.. اونجوری که تو میگی نمیکنه نمیگم بد نبوده.. اما ببینش.. مردیه که برای زنش گریه میکنه.. بچه هاش براش مهم هستن.. سر کار میره.. میاد…

خواستم اعتراض کنم اما کتی نذاشت و پرید وسط حرفم و گفت
کتی: ببین دل شکستن خیلی عجیبه من خودم کسی ام که دلم شکسته ادم از این رو به اون رو میشه.. ادم بد رو خوب میکنه و ادم خوب رو بد.. افرا ادم بدی بود… الان دلش شکسته و خوب شده… یعنی بعد از تو خوب شده.. البته گمون کنم.. یه چیز دیگه هم هست..

🌸من با لجبازی گفتم
گلناز: شما هنوز اونو نشناختین.. اون ذات پلیدشو ندیدین.. چه چیز دیگه ای میتونه باشه کتی.. من تنها موندم و همه دارن طرف افرا رو میگیرن.. باشه.. من خودم حلش میکنم…

کتی: لجبازی نکن.. منظور من اصلا این نیست.. اصلا بحث منم تو یا افرا نیست.. بحث من زندگی دو تا بچس.. بعدم مادر ارسلان.. همون افرای شما برگشته… پرستاره بهم گفت انگار مادره با پدر گلاب ازدواج کرده بوده بعد از این اتفاق بدی که افتاد پدر گلاب مادر افرا رو طلاق داده…

خیلی تعجب کردم اصلا نمیدگنستم افرا مادر داشته یعنی فکرمیکردم پدرو مادرش مردن.. به هر حال.. این چیزا اصلا برام مهم نبود… نگاه کردم به کتی وگفتم

🌸گلناز: کتی.. من برام مهم نیست افرا ارسلان یا هر کوفتی که خودشو جا زده چطور با شما رفتار کرده.. چه نمایشی براتون بازی کرده که الان دارین این حرفارو به من میزنین من فقط یه چیزو میدونم.. اونم اینه که من نوجوونیمو با این مرد حروم کردم.. منو به دم مرگ رسوند کتی.. اون دوس داشتن بلد نیست.. وارش مرد.. زن اولش بود… زندگیش خراب شد جوری هم خراب شد که همین اواخر مرد.. بنده ی خدا.. اینم از زن سومش.. فقط من جون سالم به در بردم.. میفهمی اینو? من نمیخوام دختر کوچولوم زیر دست همچین بابایی بزرگ بشه حتی اگه راه داشتم اون یکی دخترشو هم ازش میگرفتم..

کتی لبخند کمرنگی زد و مکثی کرد انگار مردد بود یه چیزی رو بگه اما بلاخره گفت
کتی: گلناز.. اسمش گلنازه… اسم دختر کوچولوش اینه.. دختره گلاب خدا بیامرز.. گمون نکنم اگه ادم از کسی متنفر باشاه اسمشو بزاره رو بچش..

🌸خیلی جا خوردم.. اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم کتی که دید ساکت شدم گفت
کتی: ببین گلناز.. اینو نگفتم که تحت تاثیر قرار بگیری.. اینو نگفتم که خدای نکرده بخوای به افرا توجه کنی.. فقط گفتم بدونی اون تو رودوست داشته.. اره زندگیتو خراب کرده.. میدونم بهت حق میدم.. میفهممت.. اما بعد از دست دادنت اذیت شده.. ببین هنوز هواتو داره.. پس قرار نیست یه دونه دختر تو رو اذیت کنه.. اون بچه هارو رو چشماش میزاره..

من سکوت کرده بودم و کتی برای خودش ادامه میداد
کتی: من اگه حال و روز عادی بود میگفتم بچه رو ازش بگیر اون خودش گلنازشو داره.. اماعزیزم زندگی تو و امیر وگندم به هم میخوره خودم اینو میدونی..

🌸اره خودمم میدونستم اما دلم راضی نمیشد به اینکه بچمو نگیرم.. برای همین نقشه ایکه کشیده بودم رو به کتی گفتم و اخرش هم اضافه کردم
گلناز: تو فقط افرا رو یه جوری راضی کن.. امیر هم فکر میکنه بچه این همه مدت دست یه خانواده ی دیگه بوده.

کتی اول ماتش بردبعد ناباورانه گفت
کتی: میخوای یه همچین دروغ بزرگی به امیر بگی? اولا افرا راضی نمیشه بعدم تو هیچ فکر کردی که بچه چی? گلناز اون دختر کوچولو حرف میزنه یه موقع یه چیزی از دهنش در بره چی بعدم کی برش داره بیارتش.. وای این دیوونگیه.. بچه همه چیزو لو میده افرا قبول نمیکنه.. گلناز دیوونه نشو.. هر هفته میای خونه ی من منم قول میدم افرا رو راضی کنم تمنا رو بیاره اینجا.. همو میبینین بچه یه کم بزرگتر که شد بهش همه چیزو بگو..

بلند شدم و با ناراحتی گفتم
گلناز: نه.. تو و فائزه انگار واو به واو حرفاتونو یکی کردید.. من چیکار میتونم بکنم? چند روزه هرچی فکر میکنم عقلم به جایی قد نمیده شما دو تا هم که چپ میرید و راست میاید میگید بزار بچه پیش اون روانی باشه… تو خودت مادر شدی دلت طاقت میاره همچین چیزی رو?

🌸کتی حرفی نزد انگار رفته بود تو فکر بعد از یه خورده گفت
کتی: من میگم افرا بیاد اینجا بچه رو هم بیاره… بچه تو رو اصلا نمیشناسه… اما الان پیش پدرشه نمیتونی یهو از راه برسی و براش مادری کنی… اول باهاش اخت بشو…بعد فکر گرفتنش بیوفت.. تازه الان گندم خیلی کوچیکه.. شیر خورس.. گناه داره انقدر بهش شیر عصبی نده.. گلناز این بازی بردو باخت نیست که با افرا لج کنی.. دندون سر جیگر بزار لا اقل برای یه مدت.. اینجوری به نفع همس…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MahSa
MahSa
3 سال قبل

میخوام برم بکوبم تو دهن گلناز از بس چرت و پرت میگه و کولی بازی در میاره
فقطم نظر خودش مهمه😐😐😐

نیوشا
3 سال قبل

میبخشید اما دوباره یجورایی عجیب شود😕😯
کمی پیش گفته شوده بودکه پدره گلاب مُرده•••• برای همین دختره [بیچاره بدبخت بینوا افسردگی گرفته بود ] بچه گلاب بدبخت هم پسربود•
حالا هم گلاب شده آدم بده و خ•ی•ا•ن•ت هم کرده بود از روی سر خوشی پدرشم سرومروگنده زنده هست، تازه بچشم دختره اسمش گلناز 🤔

شیدا
شیدا
پاسخ به  نیوشا خاتوون
3 سال قبل

آره راس میگی🤣🤣🤣🤣

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x