رمان خان پارت 91

3.1
(10)

🌸گلناز

چشم رو هم گذاشتم و دیدم یه ماهه به حرف کتی و فائزه گوش دادم.. میرفتم خونه ی ارسلان و وسط هفته ها تمنا رو میدیدم.. به عنوان خاله.. نمیدونم چه خاله ای بود و از کجا پیداش شده بود.. اما بچم مهربون بود و زود با این خاله ی قلابی جفت و جور شد.. پرستارشون صبح تا شب بود و وقتی افرا میومد پرستاره میرفت.. اون طفلک که شیر خوره بود بیشتر اذیت میشد.. من گاهی به اونم میرسیدم ..

🌸به گلناز خانم.. اسمش این بود.. گلناز.. هر بار با خودم تکرار میکردم و جا میخوردم از اینکه چرا افرا باید اسم منو بزاره رو دخترش.. با افرا چند باری چشم تو چشم شدم.. هرچند تهدیدش کرده بودم روزایی که من میام بچمو ببینم نیاد خونه و دیر بیاد.. اما با این همه دو سه باری برخورد داشتیم..اما اون دیگه سعی نکرد منو قانع کنه.. نمیدونم شاید هم کتی بهش گفته بود به پر و پای من نپیچه اما هرچی بود دیگه حرفی نمیزد حتی تو چشمامم نگاه نمیکرد..

من اگه راستشو بگم از زندگی خودم غافل شده بودم.. سر به هوا بودم کل طول هفته منتظر بودم اون روز برسه تا من برم تمنامو ببینم…فکر میکردم این بچه ی بی مادر خیلی داره عذاب میکشه تا اینکه به خودم اومدم و دیدم من مادر تمنا نشدم که هیچی.. مامان گندم رو هم ازش گرفتم.. چون هوش و حواسم پی بچم نبود و این از چشم امیر مخفی نمیموند و بالاخره اون شب که گندم تب شدید کرد امیر عصبانی شد..

🌸گلناز.. بیدار شو.. پاشو.. بچه داره تو تب میسوزه تو اصلا هیچ حواست هست.. خوابیدی اصلا بچه رو چک نمیکنی.. برو اب الکب و نمک بیار باید پاشویش کنیم.. زود باش..

امیر خیلی عصبانی بود منم دست و پامو گم کرده بودم از اینکه این همه عصبانیه سریع رفتم چیزایی که گفته بود با حوله اوردم که بچه رو پاشویه بدم انیر عصبانی و منم تا رنگ و روی بچه رو دیدم فهمیدم چرا عصبانیه بچه عین لبو شده بود..

🌸خواستم کاری کنم اما امیر نذاشت.. خودش بچه رو پاشویه داد تا صبح بالای سرش بودیم بلاخره طرفای صبح تبش پایین اومد
امیر با ناراحتی منو نگاه کرد و گفت
امیر: برو بخواب.. من بالای سرش هستم… نمیخواد بیدار بمونی..

تو این دنیا هیچی بیشتر از رفتار سرد و ناراحتی امیر منو داغون نمیکرد.. من نگاهش کردم و با ناراحتی گفتم
گلناز: من.. من خیلی خسته بودم اصلا متوجه نشدم.. اما باور کن مقصر من نیستم یعنی .. مقصرم اما.. وای خدایا نمیدونم دارم چی میگم.. لا اقل منو نگاه کن.. اینجوری دیوونه میشم..

🌸منو نگاه کرد تو چشماش پر از ناراحتی بود
امیر: چند روز پیش اشپز بچه رو برد حموم اشپز باید بچه رو ببره حموم? گلناز تو چته? تو بچه رو دست مامانت نمیدادی.. افسردگی گرفتی? مشکلت چیه.. من اون روز میدونستم با اون وضع حموم کردن بچه سرما میخوره.. اینم از سرما.. بعدم من که همیشه خونه نیستم.. وقتی من نیستم بچه دست کیه? پرستار? یا باغبون? یا اشپز..

جا خوردم تا حالا امیر اینجوری عصبانی نشده بود و به من نتوپیده بود با ناراحتی گفتم
گلناز: امیر من.. من هستم.. اینجوری که تو میگی نیست باور کن.. شاید یه کم حواس پرت شدم ولی اینجوری نیس که از بچه غافل باشم..
امیر نگاه معنا داری به من کرد و چیزی نگفت…

فردا صبحم امیر با من اخم و تخم داشت.. یعنی خیلی از دستم دلخور بود خواستم سر صحبتو باهاش باز کنم اما خودشو به اون راه زد رفت دم در و فقط اونجا که رسید با ناراحتی منو نگاه کرد و گفت

🌸امیر: بچه سرما خورده.. دیشب تا صبح تب داشت خودت که دیدی.. حواست بهش باشه و لطفا جایی نرو… خونه بمون.. ممکنه دوباره تب کنه.. زنگ بزن اگه چیزی شد و چهار چشمی مراقبش باش..

وقتی رفت من با ناراحتی نشستم بالای سر گندمکم.. نگاهش کردم.. دیدم رو لپش قرمزه.. دستش و گذاشته بود روی صورتش و اون رد دستش بود.. ناراحت شدم و اشکام چکید.. اشکام چکید چون اصلا این چند مدت حواسم بهش نبود.. طفل معصومم همش بغل این و اون بود.

🌸اخ که چه مادری بودم.. اخ چه مادری بودم که یه بچم اونجوری زیر دست نامادری بزرگ شد و یه بچم اینجوری بغل این و اون داره بزرگ میشه.. بچم تب کرد و اصلا نفهمیدم اشکام و پاک کردم و گفتم برم یه حریرع بادوم با دست خودم درست کنم بچم بخوره جون بگیره..

اما تا رفتم تلفن شروع کرد به زنگ خوردن.. تا برداشتم کتی با نگرانی گفت
کتی: گلناز باید خودتو برسونی.. منتظر بودم امیر بره و مطمئن بشم بعد بهت زنگ بزنم.. باید خودتو برسونی اینجا یه چیزی شده..

🌸من بند دلم پاره شد با ترس و لرز گفتم
گلناز: یا امام رضا تو خوبی? بچه چیزیش شده? تمنا? اون خوبه چی شده کتی تو رو خدا بگو.. وای الان که نمیتونم بیام.. الان..

حرفمو قطع کرد و گفت
کتی: تمنا بیمارستانه گلناز… افرا بهم خبرداد.. تو هم باید بیای.. باید خودتو برسونی منم نمیدونم چیشده.. اما زمین اینا نخورده انوار یهو حالش بد شده.. باید بریم اونجا…

🌸با دو دستم زدم تو صودتم گوشی از دستم افتاد نمیدونم با چه حالی از خونه رفتم بیرون که یادم افتاد وااای گندم رو تخت خوابه و تنهاس.. اونم مریض.. بچه رو ول کردم.. اصلا نفهمیدم چطور برگشتم دیدم بچه گریه میکنه.. هیچ کس هم نشنیده چون فائزه که نبود فاصله تا اشپزخونه هم زیاد بود…

وای تو سر زنون بچمو اروم کردم دست و پامو گم کرده بودم اشلا تو حال خودم نبودم بدو بدو گندم رو لباس پوشوندم مجبور بودم با خودم ببرم اگه خونه میذاشتمش و امیر برمیگشت منو زنده نمیذاشت.. اونم با اون حجم از ناراحتی که دیشب پیش اومده بود..

🌸 تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم بیمارستانی که کتی گفته بود گندم هم بی تاب بود و نق میزد.. بچم بدخواب هم شده بود تو بغلم.. انتهای سالن افرا رو دیدم سرشو گرفته بود تو دستاش و ناراحت بود با عصبانیت رفتم سمتش که داد و بیداد کنم.. داشتم دیوونه میشدم..

تا منو دید از جا پرید اما من اجازه ندادم حتی یک کلمه حرف بزنه داد زدم
گلناز: میدووونستم. میددونستم.. نمیتونی مراقب بچم باشی.. تو اخه چه ادم رذلی هستی.. بهت گفتم بچه رو بده به من گفتی خودم مواظبشم.. بگو چه بلایی سرش اوردی..

🌸 افرا سرشو به نفی تکون داد که یعنی داری اشتباه میکنی اما من بهش اجازه نمیدادم حرف بزنه.. گندم تو بغلم گریه میکرد و منم فقط داد و بیداد میکردم که خدا ازت نگذره… چیکارش کردی فقط بگو چیشد.. برای من دلیل نیار فقط بگو چیشد.. افرا یه دفعه عین برق از جاش پرید.. انگار جن دیده باشه …

من با تعجب نگاهش کردم اما قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش منو کشید کنار و برد سمت پیچ راهرو و گفت

🌸 افرا:برو.. برو کنار.. شوهرته.. شوهرت اومده دنبالت.. الان میاد این طرفی.. لابد دنبالت اومده ببینه کجا اومدی.. برو.. برو حتما تو رو دیده وای الانه بیاد این طرف.. یالا برو..

من با تعجب نگاهش کردم و گفتم
گلناز: چی امیر? چرت و پرت نگو اشتباه دیدی… برو پی کارت.. اون منو تعقیب نمیکنه اما افرا منو هل داد که برم منم ناچار رفتم ببینم چی میگه که دیدم امیر ته راهرو داره این طرف و اون طرف رو نگاه میکنه و دنبال من میگرده.. جا خوردم هول هم شده بودم نمیدونستم چی بگم..

🌸اما سریع رفتم جلو که این طرفی نیاد اگه افرا رو میدید همه چیز رو میشد ممکن نبود قیافشو یادش رفته باشه… من من کنان صداش کردم
گلناز: امیر.. امیر سلام.. تو اینجا چیکار میکنی فکر کردم اشتباه دیدم..
بعد قبل از اینکه چیزی بگه دست پیش و گرفتمو ادامه دادم
داشتی منو تعقیب میکردی? دنبال من اومدی?

امیر مشکوک منو نگاه کرد و با تردید گفت
امیر: تو اینجا چیکار میکنی.. بچه رو چرا اوردی بیرون بهت گفتم سرما خورده هواشو داشته باش استراحت کنه.. الان اوردیش اینجا? چیشده مگه.. بعدم تعقیبت نکردم پرونده یکی از بیمارا رو جا گذاشته بودم با جواد برگشتیم خونه دیدیم تو سوار تاکسی شدی اومدم ببینم چیشده… حالا میشه بگی لطفا اینجا چه خبره..

🌸من چاره ای نداشتم مجبور شدم دروغ ببافم حالا تو دلم هم نگران تمنا بودم اما باید یه جوری رفع و رجوعش میکردم
گلناز: راستش.. بچه یه کم تب کرد…. من ترسیدم بهت بگم.. سریع اماده شدم بیارمش بیمارستان بهت نگفتم چون.. اخه… دیشب خیلی عصبانی بودی ترسیدم اگه بهت بگم باز از چشم من ببینی من از صبح هواشو داشتم اما یه کم تب کرد.. منم هول کردم..

امیر سریع دستشو گذاشت رو پیشونی گندم و گندمم انقدر از صب بیقراری کرده بود و تو بغلم وول خورده بود که واقعا هم داغ بود تنش امیر بچه رو از بغلم گرفت و با دلخوری گفت
امیر: ناسلامتی باباش دکتره ها.. بعدم اگه قراره ببریش بیمارستان… باید ببری بیمارستان خودمون اونجا دکترا اشنا هستن نه که بیاریش اینجا.. گلناز دیگه بدون هماهنگی با من همچین کاری نکن.. بریم.. زود باش..

خیالم راحت شد که لا اقل قرار نیست دعوام کنه البته اونقدر ناراحت و دلخور بود که دیگه بیشتر از اون نمیتونست چیزی بگه.. پشت سرش راه افتادم هیچی نمیگفت خطر از بیخ گوشم رد شده بود اما اعصابم به هم ریخته بود.. اخ.. تمنا.. اخ.. الان بچم تو چه حالی بود این افرا هم که لال مرد حتی نگفت چه مشکلی پیش اومده..خدلیا خودت اونو به من ببخش.. یه بار دیگه از من نگیرش..

🌸رسیدیم خونه امیر برگشت سمتم و گفت
امیر: گلناز… بهم بگو اگه چیزی هست.. چون نمیخوام پنهونی از من کارای یواشکی بکنی.. تو چیزیت شده? چرا یه طوری هستی.. همش انگار یه کارایی ازت سر میزنه.. فکرت مشغوله استرس داری.. الان یه ماهه.. شاید خودت حواست نباشه اما من میشناسمت کوچیکترین تغییرتو میفهمم…

یه لحظه بند دلم پاره شد اما بعدش به خودم اومدم و. تو دلم گفتم خودتو نباز.. اگه یک کلمه بگی زندگیت به هم میریزه برای همین فقط گفتم
گلناز: من… من یه کم افسردگی گرفتم.. یعنی فکر کنم به خاطر اینه.. چون سنم رفته بالا.. یا زایمان کردم.. نمیدونم اما یه کم مشوش ام.. اما چیزی نیست .. حق با تو إ خودمو جمع و جور میکنم نگران نباش.. من درستش میکنم…

دنبال امیر برگشتم خونه حواسش به رسیدگی به گندم بود دیگه هم سر کار نرفت موند خونه مواظب نفس باشه.. منم که جرات نداشتم حتی یه زنگ به خونه کتی بزنم ببینم خبری هست یا نه.. دلم دنبال بچم بود.. اخ گلم چه بلایی سرش اومده بود..

🌸سر شب بود که امیر یه دفعه پرید از اتاق بیرون و گفت..
امیر: گلناز سریع بپوش باید بریم بیمارستان تن گندم دونه در اورده احتمالا ابله مرغونه سریع باید بریم بیمارستان.. ببینم تو تو بچگی گرفتی? چون واگیر داره ها.. اگه تو بزرگسالی بگیری خطرناکه..

من دست و پامو گم کردم زدم تو صورتم و گفتم
گلناز: خاک عالم تو سرم چیشده بچم.. امیر چیشده.. خطرناکه? کوچیکه هنوز اخه چه وقت ابله مرغون گرفتن بود.. وای خدا خطرنام نباشه تو این سن براش.. من.. من گمون کنم گرفتم.. زیاد یادم نمیاد.. یعنی شک دارم بزار زنگ بزنم خونه مامان ازش بپرسم..

🌸امیر: وای خدا وقت نداریم.. تب میکنه خطرناکه بهتره بیمارستان ببرمش.. ببین ما میریم.. جواد مارو میبره.. میگم بعدش بیاد دنبال تو.. تو از مامانت بپرس اگه گرفته بودی باهاش بیا اگه نه خونه بمون چون بیمارستانم بیای فایده نداره.. نمیتونی بری بالای سر گندم چون میگیری.. ما میریم.. از اونجا بهت زنگ میزنم تو الان زنگ بزن از مادرت بپرس..

اینو گفت و سریع گندم رو بغل کرد رفت تو حیاط دنبال جواد که ببرتشون و برسونه بیمارستان من یه لحظه هاج و واج موندم اما در حیاط که صدا داد و اونا رفتن من به خودم اومدم سریع رفتم سمت تلفن.. اما یهو دیدم اول باید به کتی زنگ بزنم.. گوشی رو که برداشت از حرف زدنش متوجه شدم ازدلان خونست و نمیتونه حرف بزنه

🌸کتی: خوبم گلناز جون تو چطوری? قربون تو.. اره نی نی هم خوبه..
من گیج و گمراه نمیدونستم با چه ترفندی ازش بپرسم که خودش ادامه داد و گفت
کتی: وای اره به خدا شانس ماست ارایشگره مریض شد.. هنوزم بیمارستانه.. انگار قبلا مریض بوده الان بعد مدت ها حالش بد شده یعنی نمیدونم دقیقا چشه.. متوجه نشدم.. دکتر گفته شایدم چیزی نباشه شایدم به خاطر سابقه ی بیماری شه.. باید چود روز بستری باشه تا تکلیفش معلوم بشه…

من با ناراحتی تشکر کردم و خداحافظی کردم.. همونجا وا رفتم.. ناراحت بودم غم دنیانشست تو دلم.. اونقدررر ناراحت بودم که نگو… بچم مریض بوده مریضیش برگشته.. خدا بهم رحم کن.. دو تا بچه هام راهی بیمارستان شدن.. یادم افتاد باید به مامان زنگ بزنم.. ته دلم خالی بود.. نمیدونستم نگران کدوم جگر گوشم باشم…

🌸مامان تایید کرد که ابله مرغون گرفتم اما من بین دو راهی سختی مونده بودم.. اینکه برم پیش کدوم بچم.. بیشتر نگران تمنا بودم… نفس باباش پیشش بود.. بیمارستان هم که کلی اشنا داشتن هیچ نگرانی نبود ابله مرغون هم که چیز خطرناکی نبود.. بیشتر نگران تمنا بودم… نمیدونستم اون باباش اصلا عرضه مراقبت ازش داره یا نه..

به سرم زده بود که به امیر بگم ابله مرغون نگرفتم.. میدونستم تا صبح هم پیش نفس تو بیمارستان میمونه منم تو خلوتی میشد برم بیمارستان به تمنام سر بزنم.. اما میترسیدم.. اخه این موقع شب این کارا اخرو عاقبت نداشت.. اگه امیر یه بار دیگه مچ منو میگرفت بیچاره و بدبخت میشدم.. دیگه نه توضیحی داشتم نه توجیهی.. ضربان قلبم رفته بود بالا… نمیتونستم تصمیم بگیرم که چه کنم…

دل و زدم به دریا یعنی شایدم حماقتم گل کرده بود اما میخواستم این کارو کنم.. باید میرفتم پیش تمنا.. منتظر نشسته بودم کنار تلفن که امیر زنگ بزنه و منم بگم ابله مرغون نگرفتم بعدم که مطمئن شدم نمیان خونه و تو بیمارستان میمونن خودم رو به تمنا برسونم.. همونجور کنار تلفن منتظر بودم..

🌸اما وقتی گوشی زنگ خورد و جواب دادم دنیا روی سرم خراب شد امیر با ناراحتی حرف میزد صداش تو گوشی پیچید که گفت
امیر: گلناز جواد داره میاد دنبالت خودتو برسون بیمارستان.. ازمایش گرفتن ابله مرغون نیست…ظاهرا بچه به یه چیزی حساسیت داره.. باید بیای بگی این چند روزچی خورده چون ازمایشش طول میکشه و حالش بده باید زودتر بفهمن به چی حساسیت داشته.. خودتم باید بگی چی خوردی..

من انگارتو یه لحظه دنیا روی سرم خراب شد.. زدم زیر گریه حسابی ترسیده بودم به دلم افتاد که خدا داره تنبیهم میکنه من به بچم بی توجهی کردم و تمنا رو انتخاب کردم حالا خدا داره با بچم امتحانم میکنه.. دیوونه شدم سریع لباس پوشیدم و تو حیاط قدم رو میرفتم.. رو پا بند نبودم انگار قلبم دوتیکه شده بودوهر تیکش یه جور دردمیکرد…

🌸جواد کهاومد تا بیمارستان فقط گریه کردم امیر دم در بیمارستان بود تا منو دید هول کرد اومد جلو بغلم کرد و با نگرانی گفت
امیر: گلناز اروم باش.. چیزی نشده عزیزم.. ببین این چه حالیه..خودتو جمع و جورکن.. فقط حساسیته اما چون نمیدونیم حساسیتش به چیه یه کم اوضاع پیچیده شده.. ببین منو.. اروم باش.. فقط دست و پاتو گم نکن باشه? فقط فکر کن.. بیا بیا باید یه لیست بنویسی.. جواب ازمایشش هم تا فردا میاد.. اما شاید زودتر تونستیم رفعش کنیم..

من با گریه نگاهش کردم و گفتم
گلناز: همش تقصیر منه.. من مادر بدی بودم.. حواسم بهش نبود.. الان معلوم نیس چه بلایی سر بچم اومده.. چی خورده.. خدایا من بد کردم حسابشو از بچم نگیر… امیر چی شده حالش الان خیلی بده? بگو بهم..

🌸امیر که دید من حسابی به هم ریختم سعی داشت منو اروم کنه و گفت
امیر: ببین گفتم که چیزی نیست تنش دونه زده یه کم مشکل تنفسی پیدا کرده.. خیلی ها الرژی دارن.. یه جور واکنش دفاعی به یه غذا.. یا یه دارو.. نمیخواد نگران باشی.. بیا.. بیا بریم تو یه اب به دست و روت بزن یه کم نفست جا بیاد.. بعدم زود خودتو جمع و جور کن بیا پیش ما.. با دکتر امینی باید حرف بزنیم متخصص اطفاله..خداروشکردکتر با تبحر و خوبیه.. چیزی نمیشه خدا بزرگه… بیا..

من یه کم خودمو جمع و جورکردم و رفتم پیششون.. سعی کردم هرچی خودم یا گندم از دیرگز خورده بود بنویسم اما خب دقیق هم نمیدونستم.. بچه این چند روز پیش کتی و فائزه و چی بگم.. بغل ده نفر رفته بود نمیدونستم چی خورده.. فقط از خدا خواستم کمکم کنه و بچم چیزیش نشه..

🌸امیر هرچی اصرار کرد برگردم خونه زیر بار نرفتم.. میخواستم پیش گندمم باشم هرچند که یه دلم پیش تمنا بود.. دلم اروم و قرار نداشت و تا خود صبح چشم رو هم نذاشتم.. بلاخره طرفای صبح بود که یه پرستار اومد و صدام کرد.. امیر که بالای سر بچم بود منم این بیرون منتظر پرستار که صدام کرد بند دلم پاره شد…گفتم نکنه خدای نکرده چیزی شده…

عین برق پریدم رفتم بالای سرش تو اتاق امیر نشسته بود و کوچولوی من تو تخت کوچیکش غرق خواب بود من با چشمای اشکی نگاهش کردم و رو به امیرگفتم
گلناز: اخه چی شده.. چرا رو لپاش عین برگ گل قرمزه.. فهمیدین چیشده و چی خورده? خدای نکرده چیز بدیه?

🌸سعی کردم از قیافه ی امیر چیزی بخونم اما نمیشد.. چیزی دستگیرم نشد امیر نفس عمیقی کشید و گفت
امیر: دقیقا نمیدونم چی خورده اما حساسیتش به پسته یا مغزیجات هست.. احتمالا براش حریره بادوم یا پسته یا فندوق درست کردن.. بچه هم خورده و حالش بد شده.. امپول بهش زدن.. الان خوبه.. بیدارت نکردم تا حالش بهتر بشه.. قرمزی لپ هاشم و دون دون هاشم کم کم میره..

همون لحظه خداروشکر کردم و خوشحال گفتم
گلناز: وای خدایا شکرت.. خدایا.. امیر به خدا بهترین خبر عمرمو بهم دادی.. داشتم دیوونه میشدم.. خیالم راحت شد.. الان باید مراقب باشیم پسته و بادوم نخوره? نمیخرم.. دیگه اصلا نمیخرم..اما اگه خدای نکرده اشتباهی بخوره چی? حالش بد میشه دوباره? یا دیگه خوب شده?

🌸امیر: نه گلم حساسیت خوب شدنی نیست.. باید حواسمون باشه این چیزا رو نخوره اگه هم خدای نکرده اشتباها خورد یه امپول هست که میبریم خونه.. تو یخچال باید نگه داری بشه.. خیلی هم گرونه اینا خارجی هستن باید خوب نگه داریم.. که خدای نکرده اتفاقی افتاد سریع تزریق کنیم…

گلناز: خدا اون روزو نیاره.. دیگه حواسم جمعه نمیزارم ایناروبخوره.. تو حریره و فرنی و این چیزا هم نمیریزم.. حالا کی مرخص میشه.. طفلک من خیلی کوچیکه امروز خیلی اذیت شد…

🌸امیر: نگران نباش فردا تا ظهر میتونیم ببریمش.. ببین الان بیدارت کردم با جواد بری.. دم در منتظره تو رو میرسونه خونه.. الان که خیالمون راحت شد اینجا موندن دیگه فایده نداره برو خونه رسیدگی کن.. همه چ مرتب باشه.. بچه چند روز استراحت کنه خیلی اذیت شد…

خواستم مخالفت کنم اما امیر اجازه نداد و اصرار کرد برم.. منم اونقدر خسته بودم رو پا بند نبودم.. وقتی رسیدم خونه هوا داشت روشن میشد من رو همون مبل اول ولو شدم و از خستگی بیهوش شدم…

🌸با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم.. گوشی رو با دلهره برداشتم.. اصلا زنگ تلفن بند دلم رو پاره کرد وقتی جواب دادم و صدای کتی تو گوشی پیچید یاد تمنا افتادم دیشب گندمجوری هوش و حواسمو برد که به کل از تمنام غافل شده بودم…

کتی از صداش معلوم بود ناراحته..
کتی: ازت خبر نداشتم.. منتظر بودم اردلان بره تا باهات حرف بزنم اما افرا صبح اومد دم خونه.. گلناز.. من.. میخوام بهت بگم اما تو رو خدا اروم باش خب? ان شا الله حل میشه فقط نباید دست و پاتو گم کنی…

🌸نمیتونم بگم وقتی این حرفارو شنیدم چه قدر دست و پامو گم کردم هر فکر بدی که میشد اومد تو ذهنم اما خب نمیتونستم چیزی بگم چون میدونستم اگه جنجال کنم کتی دیگه بهم نمیگه چی شده یعی کردم صدامو اروم نشون بدم و فقط پرسیدم.. تو رو خدا بگو چیشده.. من تحملشو دارم.. بگو فقط

کتی انگار مردد بود بگه یانه اما ظاهرا چاره ای جز این نداشت.. با صدای گرفته گفت
کتی: گلناز جان… تمنا حالش .. یعنی.. اون چیزی که فکر میکردن بود.. بیماری سابقش باعث شده یه مشکل خونی پیدا کنه.. بدون هیچ نشونه ای و خیلی سریع بیماریش پیشرفت کرده.. به خدا خیلی برام سخته اینارو بگم.. جیگرم داره کنده میشه اما مگه چاره ای هم دارم… باید سریع همه چیزو بگم..

🌸من پریدم وسط حرفش و با ناراحتی گفتم
گلناز: یا خود خدا.. این بیماری دیگه از کجا در اومد.. اخه مگه قبلا بچم چش بوده? درمان نشده? خدایا تو رو به اما رضا دوباره بچمو ازم نگیر… من طاقت ندارم.. این بیماری سریع پیش رفته در چه حالیه? یعنی باید چیکار کنیم هان.. تو رو خدا بگو…

کتی سریع ادامه داد
کتی: اخه.. اخه باید ازمایش و این سری چیزا داده بشه.. مریضیه نادریه.. باید بره خارج از کشور درمان بشه گلناز و یه چیز دیگه هم لازمه.. یه چیزی لازمه…اون.. اون باید نمونه خون یا یه همچین چیزی.. یه سلولی.. نمیدونم افرا یه چیزایی گفت.. باید از فامیلش بگیره.. پدرمادر خواهر.. ازمایشش اینجا نیست باید المان انجام بشه.. ببینن نمونه ی کی بهش میخوره.. ببینن این عمل پیوند از کی میتونه انجام بشه.. اگه.. اگه عمل نکنه.. جونش در خطره.. فرصت و نباید از دست بدیم..

🌸من تلفن تو دستم یخ زد… نه میتونستم نه حرف بزنم نه چیزی بشنوم.. دیگه بقیه حرفاشو نمیفهمیدم فقط جمله ی اخرش تو گوشم زنگ میخورد.. تو گوشم زنگ میخورد که جونش در خطره.. جون دختر کوچولویی که یه بار از دست دادنشو چشیده بودم.. حالا خدا بهم برگردونده بود که ازم بگیره.. دوباره بغلش کردم که از دستش بدم? قلبم گر گرفت.. اتیش گرفت..

اشکام چکیدن و صدام میلرزید فقط میخواستم رو پا باشم با ناراحتی گفتم
گلناز: افرا کجاست.. کتی تو رو خدا بگو الان کجاست.. من باید ببینمش.. باید باهاش حرف بزنم.. اون.. اون چطور مراقب بچم نبوده… چی به سرش اورده بچم عین گل بود…

🌸کتی:گلناز تو رو خدا اینجوری نگو.. افرا هنوز بیمارستانه ولی به خاطر تمنا نرو دعوا راه ننداز به خدا وقتی با من حرف میزد اونقدر تکیده و داغون بود که نگو.. تو نمیتونی ازش حساب پس بکشی.. اونم جیگرش سوخته.. اتیش گرفته.. به این در اون در میزنه… تو رو خدا رو زخمش نمک نپاش.. الان فقط باید یه فکری برای کمک بهش کنی…

من بدون فکر.. گوشی رو قطع کردم سریع لباس پوشیدم نه به امیر فکر کردم نه گندم نه هیچی و هیچ کس فقط میخواستم خودمو به تمنا برسونم.. میخواستم خودمو بهش برسونم و ببینمش.. اون صورت کوچولوش.. صدای قشنگشو بشنوم و خدا خدا کنم دروغ باشه..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x