رمان خان پارت 92

3.8
(11)

🌸گلناز

خودمو رسوندم بیمارستان میدونستم امیر و گندم ممکنه هر لحظه برگردن خونه و امیر اگه ببینه من نیستم دوباره طوفان به پا میشه اما مهم نبود دل و زده بودم به دریا الان وقتی بود که دختر کوچولوم به من احتیاج داشت.. باید ازش مراقبت میکردم تا قبل از این خبر نداشتم اما الان که خبردار شده بودم باید کنارش میبودم.. باید لزش مرارقبت میکردم.. رسیدم و چشمم دنبال افرا بود تا دیدمش دویدم سمتش

🌸منو دید و سرش انداخت پایین خیلی ناراحت بود.. منم زدم زیر گریه تا دید دارم گریه میکنم.. ناخوداگاه دستمو گرفت و منو برد سمت محوطه ی بیرون رو نیمکت ها بشینم.. یه کم که اروم شدم نگاهم کرد و گفت
افرا: گلناز من میدونم ازم متنفری… میدونم نمیخوای حتی ریخت منو ببینی اما باور کن من مقصر نیستم تمنا یه بیماری داشت.. وقتی که بچه بود.. درمان شد خدارو شکر تا الانم خوب بود اما الان دکترش میگه چون مقاوت بدنش پایین بوده یه چیزی مثل کم خونی شدید داره.. یه بیماری نادر..

نگاهش کردم و درمونده گفتم
گلناز: بگو دروغه.. بگو داری اینارو میگی که بچه رو ازم دور کنی و ببری المان به خدا اگه بگی همه ی اینا یه نقشس من حرفی نمیزنم فقط میخوام دخترم سالم باشه… حالا هر جا باشه…
زذم زیر گریه و ادامه دادم
گلناز: دیگه ازت نمیگیرمش افرا.. فقط بهم بگو دروغه … بگو همچین چیزی نیست..

🌸افرا هم بغض کرده بود و سرشو انداخت پایین و گفت
افرا: گفتم تقصیر من نیست اما.. اما تقصیر منه… بچه ها تاوان پدر و مادرشونو میدن… من ادم بدی بودم و حالا خدا داره با بچم منو امتحان میکنه.. تاوان گذشته و دلایی که شکستم ازم پس میگیره اما به خدا که دختر کوچولوم هیچ گناهی نداره .. کاش به جای اون من این دردو رنج رو میکشیدم.. کاش سر من میومد..

راستش وقتی حالشو دیدم خیلی متاثر شدم سعی کردم به قول کتی اوضاع رو از این بدتر نکنم.. برای همین گفتم
گلناز: تقصیر تو نیست.. خودتو سرزنش نکن.. بیماری و پیشامد برای همه هست.. فقط.. فقط بگو الان چی میشه یعنی.. چه بلایی سر دخترمون میاد.. میخوام برم ببینمش افرا.. منو ببر پیشش..

🌸افرا: میبرم.. اما.. گلناز باید ببرمش.. دکتر گفته باید ببرمش المان.. اونجا میتونن عملی انجام بدن که حال دخترم خوب بشه.. از ما بهش نمونه میزنن.. نمیدونم.. دقیقا نمیدونم چی اما یه جوری از سلول های ما به بدنش پیوند میزن.. باید ازمایش بدیم.. بعدش اگه نمونمون بهش خورد ببریمش المان.. من هیچ مشکلی با هزینش ندارم.. امروزم قراره نمونه بدم.. بعدش معلوم میشه گلناز هم با خودمون نمیبریم.. پیش مادربزرگش میمونه… مادر من.. تو… تو ندیدیش.. اما خب.. بگذریم..

گلناز: افرا منم میخوام نمونه بدم.. شاید مال تو بهش نخوره.. تو الان منو ببر پیشش بعد برو با دکتر هماهنگ کن از منم نمونه بگیرن.. شاید بتونم دخترمو نجات بدم.

🌸افرا: نمیشه گلناز.. اونجوری نمیشه چون تو که نمیتونی بیای المان.. اصلا اینجا اومدنت هم صلاح نیست.. الان برو ببینش بعدش برو..
من پامو کردم تو یه کفش.. بلاخره راضیش کردم نمونه بگیره اونم کوتاه اوم نمیخواست بیشتر از این ناراحت بشم..

تا به خودم اومدم و بچمو دیدم و ناز و نوازشش کردم بعدم کلی معطلی به خاطر اون نمونه گیری.. یه نمونه از کمرم گرفتن.. زیاد دردنداشت اما خب طولانی بود.. بلاخره کارم تموم شد اما دلشو نداشتم برگردم خونه میدونستم امیر و گندم تا حالا حتما برگشتن خونه و متوجه نبودن من شدن.. چون تقریبا ظهر شده بود اما خب دلم اینجا بود

🌸 افرا پشت سرم ایستاد وگفت
افرا: بهتره تا تمنا گریه و زاری نکرده بری.. الان دورش بچه های دیگه هستن اما اگه تو رو ببینه اصرار میکنه بمونی.. اون موقعی فکر کرد رفتی دوباره خون به جیگرش نکن.. بهت میگه خاله خیلی دوست داره…

چیزی نگفتم و همونجوری از پشت شیشه نگاهش میکردم که چه قدر مظلوم به بچه های دیگه نگاه میکنه و با ناراحتی گفتم
گلناز: جواب این ازمایش ها کی میاد? چه قدر باید صبر کنیم?

🌸افرا: چند روزی معطلی داره.. گلناز.. ببین.. بهتره تو دیگه بری خیلی دیر شده.. حتما تا الان اون.. یعنی.. شوهرت برگشته خونه… دیگه برو.. من هر خبری بشه یه جوری بهت میدم.. شماره ی خونتونو از کتی گرفتم.. یه طوری بهت خبر میدم.. این روزا تلفن رو خودت بردار…

چاره ای نبود اول و اخر باید برمیگشتم گفتم بهتره زودتر خودمو برسونم و بگم رفته بودم برای خونه خرید کنم.. یا یه چیزی سر هم کنم که شر به پا نشه.. کلی میوه و شیر و سبزی خریدم و برگشتم خونه..دم در قلبم تو سینه میزد.. میترسیدم صبح زود اومده باشن و امیر نگران و مشکوک شده باشه..

🌸خدا بهم رحم کرد درو که باز کردم از سکوت خونه متوجه شدم کسی نیست.. انگار برنگشته بودن.. فقط از اشپزخونه صدا میومد.. فائزه اومده بود داشت به اشپز کمک میکرد که غذارو اماده کنن تا منو دید گفت

فائزه: خانوم صبح اقا جوادو فرستاد دنبالم اون بهم گفت چیشده.. اقا سفارش کرده بود به شما بگم تا ظهر میان.. من اومدم شما نبودی.. نگران شدم..

🌸مکث کردم اما بهتر دیدم به فائزه هم چیزی نگم برای همین گفتم
گلناز: رفته بودم خرید کنم.. گفتم سوپ قلم بار بزاریم.. یه کم چیزای مقوی هم خودمون بخوریم هم یه کم اگه دکترش اجازه بده به گندم بدیم.. سوپ قلم بار بزار بعد فقط ابشو بزار کنار.. باشه برای گندم..

نفس راحتی کشیدم که امیر نیومده همین که نشستم دیدم در هم صدا داد اومده بودن بدو رفتم استقبال بچم طفلک تو بغل باباش خواب خواب بود زیر چشماش هم ازگریه پف کرده بود دلم براش کباب شد… امیر هم خیلی خسته و داغون به نظر میومد

🌸امیر: بچه رو میبرم تو اتاق بخوابه.. استراحت کنه.. دارو هم باید بخوره میدم بهت ساعتاشو حواست باشه.. بعدش خودم میام فقط بیا جاشو مرتب کن
من هول شدم اما فائزه گفت اماده کرده.. خداروشکر اصلا متوجه نشد من از خونه رفتم بیرون.. انقدر خسته بود که سوال و جواب نکرد.. چند دقیقه بعد رفتم دنبالش دیدم اون بیچاره هم کنار تخت گندم خوابش برده

فقط دل تو دلم نبود برای نمونه ها اگه خون افرا بهش میخورد که چه بهتر اما اگه من بودم چی.. اگه هیچ کدوم نمیشد چی.. سه چهار روز گذشته بود نه افرا خبری میداد نه میشد من خبری بگیرم چون امیر بیرون نمیرفت.. به خاطر نفس خونه مونده بود

امیر به خاطر گندم تو خونه میموند منم عین مرغ پرکنده بودم بلاخره وقتی حال گندم بهتر شد امیر به روال قبل برگشت صبح که رفت سر کار تا بیماراشو ویزیت کنن سریع زنگ زدم به کتی اخه شماره ی مستقیمی از افرا نداشتم اون بنده خدا هم خواب بود با صدای گرفته گفت

🌸کتی: الو گلناز.. خوبی? افرا دیشب بهم خبر داد میخواستم بیدار که شدم بهت بگم.. امروز جواب نمونه ها میاد.. گوش به زنگ باش اون بهت خبر میده من نمیدونم چطوری اما خودش گفت یه جوری گلنازو خبر میکنم فقط گوش به زنگ باشه..

گلناز: کتی تو روخدا ببخشید.. تو هم حامله ای مت هی اذیتت میکنم و زنگ میزنم وقت و بی وقت.. دستت درد نکنه من حواسم هست.. خدا به بچم رحم کنه ان شا الله نمونه های ما بهش بخوره…

🌸ظهر شد اما خبری از افرا نبود با تمام حواس پرتی که داشتم کارارو کردم امیر که اومد خونه سعی کردم عادی باشم که دوباره حرفی پیش نیاد نهارو که خوردیم بلاخره زنگ در خونه رو زدن من تو دلم گفتم حتما خبری شده برای همین خودم عین برق رفتم دم در امیر صدا رسوند نرو منم گفتم نه با من کار دارن.. پارچه سفارش دادم اونو اوردن..

درو که باز کردم یه خانوم سن و سال داری بود تا منو دید گفت
-سلام گلناز خانوم من ملیحه ام.. برای زدن بالشتا اومدم.. خودتون هماهنگ کرده بودین.. امروز هوا خوبه اگه اجازه بدین انجام بدم..

🌸زنه سعی داشت با چشماش به من بفهمونه منم سریع گرفتم جریان از چه قراره برای همین گفتم
گلناز: ای وای به خدا حواسم پرت شده بود.. بفرما داخل ملیحه خانوم من میرم بلشتارو بیارم..

رفتم تو به امیر گفتم هماهنگ کرده بودمبیان بالشتارو بزنن اما یادم رفته بود اونم چیزی نگفت بالشتارو بردم تو حیاط زنه هم داشت بساط پهن میکرد.. بالشتارو که بهش دادم با صدای اروم گفت

🌸ملیحه: خانوم افرا خان گفتن نمونه ها نخورده… گفتن باید به این در اون در بزنیم و نمونه بگیریم اما معلوم نیس بخوره اگه نسبت خونی نداشته باشه پیدا کردنش به این راحتی نیست.. گفت امروز از خواهرش.. اون گلناز کوچولو.. نمونه گرفتن گفت اگه شدنیه از گندم شما هم نمونه بگیرن.. حال تمنا بده.. باید زودتر پیوند انجام بده خانوم

دنیا روسرم خراب شد داشتم دیوونه میشدم همونجا نشستم رو زمین امیر از بالا صدا رسوند
امیر: خوبی گلناز? بالشتارو بیارم?
سریع صدا رسوندم
گلناز: نه عزیزم.. خاله میگه اول این چند تا رو بزنم بعد بیارین… حجم پر ها زیاد میشه قاطی میشه.. تو برو تو گرد و خاک نره تو سر و صورتت.. من میام.. خوبم.. دارم کمک میکنم..

خانومه ترسید حالم و که دید با هول گفت
ملیحه: گلناز خانوم… برم بگم اب قند بیارن رنگت پریده.. بشین خانوم.. بشین حالت جا بیاد. بشین برم بگم اب قند بیارن رنگت شده عین گچ

🌸گلناز: نه.. نه بیا اینجا.. کسی رو صدا نکنی.. بیا حالم خوبه کسی نباید شک کنه بشین.. الان حالم جا میاد… خدایا یقه کیو بگیرم.. دلم اشوبه دست به دامن کی بشم که بتونم جفت و جورش کنم.. چجوری کمکش کنم.. گندم رو چجوری ببرم نمونه بده.. خدایا به بچه بیگناهم رحم کن..

همینجوری از این به اون میبافتم اصلا خودم نصف حرفامو حالیم نمیشد.. زنه هم ترسیده بود اما چیزی نمیگفت به سختی خودمو جمع و جور کردم.. اونم که کارش تموم شد لبخندی زدم و رفتم تو خودمو جمع کرده بودم و سعی میکردم عادی باشم

🌸امیرمشکوک منو نگاه کرد و با تعجب گفت
امیر: حالت انگار خوب نیس چی شدی.. رنگت پریده
گلناز: نه جونم گرم بود.. زنه هم لاجون.. مجبور شدم کمکش کنم یه کم گرما زده شدم.. بچم چطوره… گندمکم…

امیر: خوبه عزیزم.. دلتنگ مامانشه.. راستی من فردا یه مریضی دارم که میخواد عمل بشه عملش به من ربطی نداره اما دکتر بیمارستان ازم خواسته برای عمل برم.. منم چون از دوستانم بود قبول کردم… از مطب برم بیمارستان تا غروب کارم طول میکشه تو نگران نشو…

🌸یه دفعه انگار گل از گلم شکفت.. انگار خدا خواسته بود کمکم کنه اگه امیر صبح تا غروب نبود میتونستم ببرم بچه رو برای نمونه گرفتن.. خدا بهم رحم میکرد و میتونستم این کارو انجام بدم دیگه چیزی از خدا نمیخواستم..

سزیع لبخندی زدم و گفتم
گلناز: خدا خیرت بده.. اون بنده خدا مریضت گناه داره.. این کارای خیرت همیشه کمک میکنه به ما برو عزیزم.. خدا ازت راضی باشه… من و دخترمم یه روز مادر دختری سر میکنیم نگران ما نباش..

صبح که امیر رفت سر کار منم سریع اماده شدم و گندم رو اماده کردم بدون اینکه هماهنگ کنم مستقیم رفتم بیمارستان گندم تو بغلم خواب بود دلم براش میسوخت اما تمنا.. خواهرش.. به کمکش احتیاج داشت باید این نمونه رو حتما میداد…

🌸افرا تا منو دید بچه به بغل چسماش گرد شد و گفت
افرا: فکر نمیکردم به این زوذی بتونی بیای.. الان با دکتر هماهنگ میکنم ایشالا سرش خلوت باشه و سریع نمونه گیری رو انجام بدن..

من قلبم تو دهنم بود فقط با سر تایید کردم و منتظر شدم.. زمان عین برق میگذشت و منم استرس برگشتن امیر رو داشتم رو پا بند نبودم بلاخره دکتر اومد و گفت همه چیز امادس بچمو بردن منم دنبالشون..
ص
🌸هی سفارش میکردم بچه اذیت نشه تو رو خدا مراقبش باشین دکتر هم گفت
دکتر: خانوم نگران نباشین شما که نمونه دادین.. چیز خاصی نیست.. فقط چون پوستش حساسه ممکنه کمرش کبود بشه… اونم با یه یخ بهتر میشه ..

درو بستن منم نگران اینکه حالا این کبودیو چجوری از چشم امیر پنهون کنم.. خدایا دلم اومده بود تو دهنم افرا هم با چشمای نگران منو نگاه میکرد اما جرات نمیکرد حرفی بزنه…

من صدای بی تابی و گریه گندمم رو میشنیدم اما کاری از دستم بر نمیومد دلم ریش میشد اما چیزی نمیگفتم افرا هم با چشم نگران منو نگاه میکرد از طرفی میترسیدم دیر بشه تو دلم نگران کبودی ها هم بودم..

🌸افرا که دید حال و روزم رو به راه نیست و از صدای گریه بچه خیلی به هم ریختم گفت
افرا: میخوای بری تو حیاط یه قدمی بزنی.. من اینجام حواسم هست تا کارشون تموم بشه میارمش.. بعدم دکتر گفت بی حسی میزنن و درد نداره فقط چون غریبی کرده گریه میکنه.. خودتو اذیت نکن..

فقط با سرم تایید کردم و از اونجا چند قدمی فاصله گرفتم اما در باز شد و گلم و اوردن چشماش از ناراحتی و گریه قرمز بود و بغض کرده بود تا بغلش کردم سرشو گذاشت رو شونم و محکم منو گرفت.. بغل کردن یاد گرفته بود و بهم میچسبید…

🌸 افرا نگاه قدر دانی به ما کرد و خولست مارو برسونه اما من قبول نکردم بهتر بود با تاکسی میرفتیم تو راه گندم خوابش برد منم خسته و کلافه رسیدم دم در خونه که حس کردم شلوغه.. سر و صدا و بگیر و ببند بود پیاده شدم دیدم امبولانس اومده بند دلم پاره شد اما اخه کس خاصی خونه نبود که ..

با هول رفتم جلو و به هماسه ها گفتم
گلناز: چه خبره چی شده? کیو دارن میبرن
– چیزی نیس گلناز خانوم نگران نباش.. امیر اقا هم تو راهه انگار باغبونتون رفته بوده بالای نردبون افتاده دست و پاش شکسته.. اقای دکتر هم خبردار شدن امبولانس فرستادن.. ایناها خودشون هم اومدن..

🌸امیر منو نگاه کرد و با دلهره گفت
امیر: خوب شد اشپز زنگ زد گلناز.. این بنده خدا از نردبون افتاده کلی داد و بیداد کرده تو خونه به این بزرگی هیچکی نبوده به دادش برسه? کحا بودین شما…

من یه لحظه لال شده بودم اما سریع خودمو جنع و جور کردم و گفتم
گلناز: وا امیر من چمیدونستم قراره بیوفته.. من رفته بودم با نفس تا همین پارک سر خیابون.. گفتم امروز بیکاریم دو تایی هوا بخوریم.. هوا هم خنک بود خوب بود.. خوابش برد بچم ما هم اروم اروم برگشتیم.. تا همین سر خیابون رفتیم اومدیم ..

🌸من نگران شدم بابا.. گفتم خانوم کجاست اشپز میگه نمیدونم صبح با بچه رفتن بیرون.. تا اینجا دست و دلم لرزید تا اومدم مردم و زنده شدم..

بچه رو از بغلم گرفت و چون از کمر بغلش کرد بچه گریش رفت هوا وای خدا بند دلم پاره شد سریع بچه رو گرفتم و گفتم
گلناز: امیییر بد خواب کردی بچمو.. شیر میخواد بدش من ببینم.. برو با امبولانس به مش کریم برس بابا رفت شاخه هارو کوتاه کنه بنده خدا خودشو ناقص کرد… با همینا برو بیمارستان پیرمرد گناه داره.. مریضم که داشتی.. دختره ی بی دست و پا سریع خبر داد تو رو از کارت انداخت امروز باید بالای سر عمل میبودی..

🌸امیر: برای همین میگم اینارو تنها نزار دیگه.. چون باعث میشی دست گل به اب بدن و اتفاق پیش بیاد.. برو تو مراقب خودتون باشین.. بیرون نرین تا من ببینم اوضاع این بنده خدا چجوری میشه

امیر اینا که رفتن منم یه نفس راحت کشیدم سریع بچه رو بردم لباساش رو عوض کردم و رو کمرش یخ گذاشتم.. بهش شیر دادم دوباره خوابش برد.. بچم امروز خیلی اذیت شده بود.. اما خدا خدا میکردم تمنام هم حالش خوب باشه…یه نمونه براش پیدا بشه…

تا امیر برگرده من بچمو چند بار کمپرس یخ کردم که کمرش ورم نکنه میترسیدم تا امیر بغلش کنه دوباره داد بچه بره هوا اما چاره ای نبود خدا خدا میکردم امیر بخوابه و با بچه کاری نداشته باشه…

امیر دیروقت برگشت طرفای ده یازده.. شام هم یخ کرده بود منم میلی به غذا نداشتم.. گندم هم تک و توک گریه کرده بود برای همین چشماش خسته بود رو شونم خوابش برده بود…

🌸امیر: نخوابیدی عزیزم? ببخشید راستش کارم خیلی طول کشید و الانم زیاد حال خوشی ندارم.. خیلی خسته شدم.. بچم خوابیده? ای بابا.. تو هم بیا بریم بخوابیم.

گلناز: نه بابا عیبی نداره.. من زیاد میل نداشتم جسته گریخته یه چیزایی خوردم.. تو لا اقل یه لقمه بخور.. میرم الان گرم میکنم.. بیمارستان چیشد? خوب پیش رفت? بنده خدا دست و پاش شکست اره? یا فقط ضرب دیده بود

🌸امیر: بگذریم…راستش زیاد خوب نبود.. خب.. نمیخواستم بگم اما حالا که پرسیدی.. مشتی رفت تو کما.. انگار به سرش هم ضربه خورده بود.. بنده خدا به خاطر دار و درخت های ما عجب بلایی سرش اومد…

من اروم زدم تو صورتم
گلناز: تف.. ای باباااا.. عجب کاری شد یعنی الان چی میشه کما خیلی خطرناکه? باور کن من فکر نمیکردم همچین چیزی میشه وگرنه بیخود میکردم برم بیرون… خدایا خودت به این پیرمرد رحم کن..

🌸امیر با تمام ناراحتیش گفت
امیر: خودتو ناراحت نکن.. عیب نداره.. منم تند رفتم تقصیر تو که نبود تو از کجا میخواستی بدونی.. بیا.. بیا گندم رو بده بغل من ببرم بزارمش تو تختش.. خودم بیا بریم بخوابیم باور کن اصلا اشتها ندارم.. من اصلا میل به غذا ندارم…

بلند شدم و گندم و خودم بردم تو تخت امیرم دنبالم اومد.. خداروشکر کردم که گندم خوابه و امیرم اونقدر خستس که نمیخواد با بچه سر و کله بزنه.. بعدم سرشو گذاشت رو شونم و گفت

🌸امیر: گلناز امروز که این اتفاق افتاد خیلی ناراحت شدم.. پیش امد خبر نمیکنه.. اگه یه روز بلایی سرم بیاد چیکار میکنی یعنی.. یعنی میگم مراقب گندم هستی دیگه مگه نه?

من بلند شدم تو تخت نشستم و با وحشت گفتم
گلناز: امیییر.. خسته ای بگیر بخواب این حرفا دیگه چیه…از کجا در اومد این حرفا…بخواب ببینم.. اگه تو ناشی من میمیرم.. من حتی نمیتونم نفس بکشم.. نه.. نباید هیچ وقت چیزیت بشه میفهمی? تو مثل کوهی.. مثل کوه.. نباید کاری کنی که من بترسم.. نباید پشتمو خالی کنی..

🌸امیر لبخند کمرنگی زد و گفت
امیر: اره خب.. من تا اون روزی که زنده باشم مراقب شمام اما میخوام یه روزی اگه اتفاقی افتاد به هیچ وجه پشت بچمو خالی نکنی.. خودتو جمع و جور کنی و مراقبش باشی… اون باید خیلی موفق بشه.. بهش اصرار نکنی ازدواج کنه ها.. میخوام یه دختر موفق باشه..

راستش ترسیده بودم.. بین این همه دلهره این حرفا منو حسابی ناراحت کرد.. داشتم دیوونه میشدم فکر میکردم در مورد قلبش یه چیزی شده یا یه خبری گرفته که چیزی نمیگه …اما خودش میخواد بهم امادگی بده…برای همین با دلهره پرسیدم..

🌸گلناز: تو رو خدا امیر.. اگه چیزی شده بهم بگو..
سرشو به نفی تکون داد و با ناراحتی گفت
امیر: فقط میخوام بدونی.. فقط میخوام قول بدی.. ادمه دیگه.. منم بهت قول میدم.. اما امیدوارم خدا اون روزو نیاره.. گلناز این مدت یه کم هردومون سر به هوا بودیم.. بیشتر حواسمون به گندم باشه…

سرمو به تایید تکون دادم و اشکام چکیدن.. حق با امیر بود اما اون که خبر نداشت من تو دلم چی میکشم… من یه جیگر گوشه ی دیگه هم داشتم که داشت میسوخت و جلوی چشمام اب میشد.. باید حواسم به اونم میبود.. اما چطور میتونستم این راز بزرگ و از دلم بهش بگم و خودمو خلاص کنم

باز من موندم و چشمی که به در وگوشی که منتظر خبره چند روز تو بی خبری گذشت تو این چند روز تمام سعیمو کرده بودم که همه چیز رو به راه باشه به خاطر حرفای اون شب امیر خیلی به هم ریخته بودم جو خونه رو شاد نگه داشته بودم اما بلاخره افرا زنگ زد…صبح بود امیر تازه رفته بود

🌸گلناز: تو رو خدا یه خبر خوب بهم بده.. کسی از نمونه هایی که دادن پیدا شد? افرا به خدا شب خواب به چشمم نمیاد.. نمیتونم دیگه تحمل کنم بچم داره اب میشه من حتی نمیتونم بالای سرش باشم…

افرا:گلناز… نمونه پیدا شده.. اما پیدا شدن و نشدنش فرقی نداره.. نمیتونیم پیوند رو انجام بدیم.. وقتی نداریم دختر کوچولومون داره از دست میره.. نمونه.. نمونه ای که بهش خورده مال خواهرشه.. مال گندم..

🌸بند دلم پاره شد.. انگار به دلم افتاده بود که همچین چیزی میشه.. انگار میدونستم اما حالا باید چیکار میکردم.. این خواست خدا بود.. خدا میخواست دستم رو بشه.. دروغایی که این همه مدت گفتم در بیاد.. باید به امیر میگفتم عمل تمنا خارج از کشور بود.. باید به امیر همه چیزو میگفتم تا بتونم گندم و با خودم ببرم.. خدایا.. خدایا اخه چجوری بهش میگفتم.. این همه چیزو چجوری میگفتم.. بعدم یهو ازش میخواستم با من بیاد خارج تا به بچه ی شوهر قبلیم که مدت ها پنهونشون کردم کمک کنه..

چیزی نمیگفتم افرا خیال کرد گوشی قطع شده
افرا: الو… الو گلناز حالت خوبه? ببین نمیخواد کاری کنی فقط دعا کن.. وقتی یه نمونه پیدا شده شاید یکی دیگه هم پیدا بشه.. من به زمین و زمان سپردم.. هرچند از غریبه ها امکانش خیلی کمتره اما بازم نشدنی نیست..ببین تو کاری نکن فقط دعا کن..

🌸اما من دیگه نمیتونستم دست روی دست بزارم تا بچمو از دست بدم.. باید یه کاری میکردم.. باید به خودم میومدم… نباید دیگه بی عرضگی به خرج میدادم قاطع گفتم
گلناز: نه.. نه افرا… از گندم نمونه میگیریم.. میبریمشون المان.. یا هرجا که دکترش بگه.. من به امیر همه چیزو میگم.. دیگه نمیتونم این دروغ و پنهون کاری رو ادامه بدم.. این یه نشونس.. خدا داره میگه یا برو راستشو بگو یا بچتو ازدست میدی.. من نمیزارم اینجوری بشه.. همه چیزو میگم.. تو دیگه نگران نباش.. همین امشب با امیر حرف میزنم…

هرچی خواست جلومو بگیره دیگه زیر بار نرفتم و گفتم
گلناز: این بار حتی اگه به قبمت از دست رفتن زندگیم هم باشه اجازه نمیدم بلایی سر دخترم بیاد.. امیر دل مهربونی داره حتی اگه دلش نخواد به خاطر دروغام دیگه ریخت منو ببینه.. من ازش خواهش میکنم به تمنا کمک کنه مطمئنم که رد نمیکنه.. تو نگران چیزی نباش به دکترش بگو که مقدمات بستریشو تو هر کشوری که صلاح میدونه فراهم کنه.. هرچه زودتر میریم…

🌸تا شب دل تو دلم نبود.. به فائزه زنگ زدم اومد گندم رو برد خونه ی مامانم.. بهش گفتم شب رو همونجا بمونه گندم رو هم نگه دارن.. خیلی جا خورد ولی من چیزی نگفتم.. گفتم میخوام با امیر خلوت کنم.. اونم چیزی نپرسید.. فکرشو نمیکرد بخوام همه چیزو به امیر بگم چون بار ها از گفتن حقیقت شونه خالی کرده بودم به هر دری زده بودم که اصل ماجرا رو نگم… اما این بار فرق داشت.. این بار جون بچم.. جون تمنا در میون بود حتی اگه یه ثانیه ذست دست میکردم داشتم با عمر بچم بازی میکردم…

امیر که اومد و متوجه شد گندم نیست خیلی جا خورد منم فوری گفتم
گلناز: من فرستادمش خونه ی مادرم.. فائزه هم اونجاست نگران هیچی نباش.. یه شب هم بچمون پیششون بمونه من حسلبی سفارششون کردم تو به دل خودت بد راه نده..

🌸امیر: نه عزیزم.. عیبی نداره مامانت حواسش جمعه فائزه خانومم که هست… اما بگو ببینم این تدارک دیدن تنهایی و خلوت رو مدیون چی هستیم? یعنی چه خبره که قراره دوتایی خوش بگذرونیم خانومم…

گلناز: راستش.. امیر من باید یه چیزی بهت بگم اما زود عصبانی نشو اول همه ی حرفامو گوش بده.. تا اخرش بعد بهت حق میدم اگه عصبانی بشی… اگه خواستی بعدش ناراحت شو دعوام کن.. اما اول گوش بده.. ازت خواهش میکنم..

🌸امیرخیلی جا خورد بنده خدا فکر کرده بود قراره یه برنامه ی عاشقانه و یه شب رویایی داشته باشیم اما با این حال برای اینکه من ناراحت نشم لبخندی زد وگفت
امیر: من همیشه به حرفات گوش میدم عزیزم…باشه.. من اینجام.. میشینم و گوش میدم ببینم چیه که اینقدر تو رو به هم ریخته…

نگاهش کردم.. صادقانه تو چشمام نگاه میکرد و منتظر بود اما من ناراحت بودم.. خیلی ناراحت چون نمیدونستم باید چی بگم.. نمیدونستم از کجا شروع کنم.. بگم از کی فهمیدم… رومنمیشد تو چشماش نگاه کنم…

🌸گلناز: خب.. من.. از گذشته… یه چیزی رو باید بهت بگم که زندگیمونو به هم میریزه…یعنی.. همه چیزو به هم میریزه.. به خدا نمیخواستم.. یعنی میخواستم زودتر از اینا بهت بگم اما هر بار خواستم نشد.. نمیخواستم ارامش زندگیمونو به هم بریزم…

امیر با چشمای گرد شده گفت
امیر: گلم.. چرا اینجوری میگی داری منو میترسونی ها.. بگو ببینم چیه.. اما گلناز.. یه چیزی…اگه لازم نیست.. اگه چیزیه که فقط مال گذشته کشش نده.. چیزی نگو بزار تو گذشته بمونه.. من نمیخوام چیزی که قراره تا این حد زندگیمونو به هم میریزه بدونم…

🌸بغض کردم و با ناراحتی گفتم
گلناز: باید بگم امیر… مجبورم بگم.. باید بگم چون الان.. حالمون.. الانمون به این گذشته ی لعنتی گره خورده.. اون.. دیگه نمیتونم.. میگم.. اون شبی که منو نجات دادی.. اون شب من.. من… امیر من از دست شوهرم فرار کرده بودم.. من از دست اون ادم دیوونه فرار کرده بودم.. خیلی کم سن بودم ترسیده بودم.. اون اذیتم میکرد زن داشت…کتکم میزد.. من..

تند تند حرفامو پشت سر هم میچیدم و اصلا تو چشماش نگاه نمیکردم اما میتونستم نگاه خیره اونو رو صورتم حس کنم ولی جراتو شهامتشو نداشتم تو چشماش نگاه کنم…فقط پشت سر هم هرچی میتونستم میگفتم… ادامه دادم

🌸گلناز: من به خاطر بچم فرار کردم…اون.. اون قدیما دیوونه بود.. شوهرم ادم بدی بود من.. من اصلا به زور باهاش ازدواج کردم.. زمینای بابام اتیش گرفت و اموال ارباب سوخت اونم برای اینکه خسارت نگیره و بدبخت و بیچارشون نکنه منو گرفت.. از همون روز اول هم زندگیمو جهنم کرد امیر من.. من.. نمیتونستم اینو بهت بگم.. اگه اینو میگفتم منو تحویل میدادی.. منو برمیگردوندی تو اون جهنم.. اون منو میکشت.. دفعه قبلش که فرار کرده بودم تا مرز مرگ منو زده بود.. این بار منو میکشت…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رزالین
رزالین
3 سال قبل

بیخیال شاهزاده و گدا بشیم؟

نیوشا
3 سال قبل

ممنون♡
اما زن اول افرا وارش بیچاره یجورایی بهش حق میدم عصبانی بود و عقده داشت باید همون اول که افرا گلناز خواست به زور بگیره عقد بکنه باید میگفت منو طلاق بده بعد دوباره برو زن بگیر••••••••••••
زن سوم افرا { گلاب )
هم بد نبودش که آخر تبدیلش کردین به یک آدم پلید خیانتکار یبار هم که گفتن بخاطر مرگ پدرس افسرده شده بعدن هم گفتین خودش آدم بدی شود و پدرش اصلن نمرده😕😯😳😵 بگذریم•••
یک سوال دیگه رمان؛ ت مثل طابوووو چی شود•••••••؟!؟!

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x