رمان خان پارت 93

3.7
(6)

🌸گلناز

امیر خواست چیزی بگه ولی من مانعش شدم ..
گلناز: تو رو خدا اول گوش کن بعد دعوا کن.. اول بزار حرفم تموم بشه.. امیر به خدا به جون گندم من هر بار خواستم بهت بگم نشد هی بیشتر زمان گذشت و گفتنش سخت تر شد .. من.. من نتونستم بگم شوهرم زنده بود و من فرار کردم.. من نتونستم بگم اون کسی که تو جاده کشته شد افرا بود

🌸اشکام میریختن اما سریع پاکشون میکردم و تند تند ادامه میدادم…
گلناز: اما دیگه نمیتونستم پنهونش کنم از خدا خواستم یه چاره ای پیش روم بزاره خدا هم راهی پیش روم گذاشت که اول و اخر مجبور شدم بهت بگم.. الانم فقط ازت میخوام خودتو بزاری جای من میدونم تمام مدت با من صادق بودی و من همچین چیزی رو ازت پنهون کردم.. این بخشش نداره..

این بار چیزی نگفت و منتظر بود ادامه بدم
گلناز: من به خاطر پنهون کردن ماجرا خودم هزار بار عذاب کشیدم و روزی صد بار مردم و زنده شدم.. اما تو هم اگه هرچی بگی حق داری.. حالا فقط ازت یه چیز میخوام.. بعدش اگه حتی نخواستی منو ببینی از جلو چشمات میرم

🌸امیر همونجوری خونسرد بود منو نگاه کرد و گفت
امیر: حرفات تموم شد گلناز? همشو تعریف کردی? هرچی که باید میگفتی گفتی?

خیلی تعجب کردم فکر میکردم جا بخوره و شروع کنه به داد و بیداد اما همونجوری خونسرد سر جاش ایستاده بود و هیچی نمیگفت… من سرمو به تایید تکون دادم و چیزی نگفتم ته دلم خیلی ترسیده بودم گفتم تین ارامش قبل از طوفانه

🌸امیر خیره تو چشمام نگاه کرد وگفت
امیر: میدونستم.. من.. همه چیو میدونستم..
با این حرفش من خشکم زد… خشکم زد و باورم نشد که چی شنیدم برای همین با تعجب گفتم چی? یعنی چی…

امیر: من اون موقع که اون اتفاق افتاد…تصادف رو میگم راستش رفتم روستا میخواستم برم پدر خانواده ی شوهرتو در بیارم که دست از سرت بردارن.. میخواستم به خاطر تمنا اینکارو کنم چون بچه از بین رفته بود و خب منم جیگرم خیلی سوخته بود.. وقتی رفتم پرس و جو کردم همون نفر اول سیر تا پیاز ماجرا رو گذاشت کف دستم..

🌸من فقط شرمنده بودم و سرمو انداخته بودم پایین و چیزی نمیگفتم امیر ادامه داد
امیر: وقتی اسمتو گفتم گفت اوو اون زن فراری خان.. بعدم شروع کرد به تعریف ماجرای افراخان و سوختن زمیناش و گرفتن تو و زن اولش وارش و چی و چی.. سیر تا پیاز رو گفت

من با صدای اروم از شرمندگی پرسیپم
گلناز: پس تو چرا به روم نیاوردی.. چرا.. چرا این همه مدت چیزی نگفتی چرا ساکت موندی… راستش من میترسیدم بهت بگم چون میدوتستم عصبانی میشی اما… اما تو این همه مدت هیچی به روم نیاوردی.. اخه چرا…

🌸امیر: چرا.. عصبانی شدم.. خیلی هم عصبانی شدم.. دیوونه شدم.. همه چیزو به هم زدم.. اعصابم خورد شد اما به روی تو نیاوردم.. چون میشناختمت.. سعی کردم درکت کنم.. خودمو بزارم جای تو.. بعدم گلناز من دوست داشتم.. دارم.. خواهم داشت.. پس از گذشته چشم پوشی کردم.. همه چیز تموم شده بود افرا هم مرده بود بیخود چرا ازت حساب پس میکشیدم..

وای.. قسمت اسونش رفته بود.. در واقع خودش از قبل میدونست.. اما قسمت سختش اونجا بود که بگم افرا زندس.. اینو چجوری بهش میگفتم.. خودش که خیلی اروم بود اما نمیدونستم وقتی اینو هم بشنوه همین قدر اروم و منطقی برخورد میکنه یا نه…

🌸اول خواستم بخش اول ماجرا هضم بشه برای همین گفتم
گلناز: امیر با این کارت یه عمر منو شرمنده ی خودت کردی اگه.. اگه تو رو نداشتم هیچی نداشتم.. تو تمام زندگیمی اخه من مردی مثل تو رو از کجا پیدا میکردم .. این همه مدت خطا و اشتباه منو به روم نیاوردی.. خیلی دوست دارم.. باور کن..
اشک تو چشمام حلقه زد وشروع کردم به گریه کردن…

من من من میکردم که ادامشو بگم و امیر هم خوشحال از اینکه همچین شوهر نمونه ایه دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم سری تکون دادم و با ناراحتی گفتم

🌸گلناز: امیر… امیر افرا زدنس.. یعنی.. منم تازه فهمیدم.. تازه خبردار شدم به جون گندم قسم میخورم اصلا روحمم خبر نداشت.. افرا اون روز قبل از منفجر شدن ماشین با تمنا فرار کرده بود.. اصلا.. اصلا چیزیش نشده بود…

این بار تعجب و ناباوری رو کاملا میشد تو چهره ی امیر دید.. چند دقیقه چیزی نگفت بعد با تعجب گفت
امیر: یعنی تو الان داری بهم میگی اون مرتیکه بچه رو از تو ماشین گرفته بود و در رفته بود درحالی که ما این همه مدت خیال میکردیم اونا مردن… همچین کاری کرده بود

🌸گلناز: راستش اره.. همچین کاری کرده بود و من نمیدونستم چطور همه ی اینارو باید بهت بگم تازه هنوز تموم نشده.. هنوز مونده.. خدایا دیگه لال شدم نمیتونم ادامه بدم..

امیر ابروهاشو برد بالا و گفت
امیر: بگو ببینم جز این چی مونده? اگه الان بهم بگی خونه و زندگیمونو.. زنمو قراره به خاطر این یارو از دست بدم همینجا دیوونه میشم.. گلناز.. تو با این مرتیکه چه حرفی داری.. تمنا رو ازش میگیریم دیگه نمیزاریم به ما نزدیک بشه.. به هیچ وجه اجازه نمیدیم..

🌸من با یه صدایی که نزدیک گریه بود گفتم
گلناز: امیر مشکلم دقیقا همینه.. اینکه نمیتونیم به این سادگی تمنارو ازش بگیریم چون.. چون…تمنا مریضه حالش خیلی بده.. خیلی زیاد… باید بره خارج و درمان بشه و تو این راه ما باید کمکش کنیم..

امیر: چی داری میگی گلناز.. خدایا این همه اتفاق افتاده بعد الان تو به من میگی? تو مطمئنی? شاید اینا بازی های اون یارو باشه برای اینکه از شر تو خلاص بشه.. شاید داره دروغ میگه…

🌸گلناز: نه.. نه امیر به هیچ وجه.. البته برای همینا بهت گفتم چون میخوام تو کنارم باشی پرونده پزشکیشو ببینی و من … من تنهایی دیگه طاقت ندارم لطفا کمکم کن.. امیر تمنا رو نذار دوباره از دست بدم..

امیر کلافه و پریشون بود اما چیزی نمیگفت یه دفعه بلند شد و گفت
امیر:بگو ببینم کدوم بیمارستانه.. بگو تا خودم برم پرونده های پزشکیشو چک کنم.. بگو تا اصلا خودم برم با اون مرتیکه رو در رو بشم یه ادرسی چیزی از خونش بهم بده…

🌸گلناز: اون بیمارستانه… راستش همون بیمارستانی که … من و گندم و اونجا دیدی.. من رفته بودم تمنا رو ببینم..

امیر: اخ گلناز.. گلناززز چرا سرخود بدون خبر من اینکارارو میکنی.. تازه گندم منم میبری پیش همچین ادم خطرناکی.. حق نداری.. گلناز حق نداری دیگه به این ادم نزدیک بشی من باید تکلیفشو روشت کنم و بفهمم چه مویی زیر کلاهشه.. خونه بمون..

🌸گلناز: امیر.. امیر تو رو خدا این وقت شب تنها نرو میترسن دعواتون بشه.. به خدا من قصد پنهون کاری نداشتم فقط هول شده بودم همه چیز یهویی اتفاق افتاد…

امیر: من ادمی ام که دعوا کنم? همچین چیزی نیست.. میرن بیمارستان ببینم اوضاع از چه قراره.. از خونه به هیچ وجه.. گلناز به هیچ وجه بیرون نمیری تا من برگردم..

🌸امیر از خونه رفت بیرون من ناراحتی یه طرف بلکه ترسیده بودم چون افرا امیرو میشناخت میترسیدم باهاش گلاویز بشه هرچند دلیلی نداشت همچین کاری خودش میدونست که به خاطر تمنا دارم همه ی این کارارو میکنم پس سعی نمیکرد زندگیمو از هم بپاشه.. در واقع امیدوار بودم..

رو پا بند نبودم چند ساعت از رفتن امیر گذشته بود و هنوز خبری ازش نبود.. نمیدونستم چیکار کنم کاش از اول نمیذاشتم بره یا باهاش میرفتم اما جوری عصبانی بود که نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم…

🌸 رو مبل جلوی در خیره به در بودم.. امیر نیومد نمیدونم چه جوری خوابم برد اما با صدای در چشمامو باز کردم و دیدم امیر خسته و داغون پریدم سمتش و با وحشت گفتم

گلناز: عزیزم خوبی? چیشد? وای دم صبحه.. من خیلی ترسیدم نکنه چیزی شده باشه.. امیر تو رو خدا بگو خوبی? دعوات که نشد?

🌸امیر با ناراحتی منو نگاه کرد و گفت
امیر: تو بدون اجازه من هرکاری خواستی کردی بعد میگی نگرانی? نگران چی.. گندم رو بردی ازش نمونه گرفتی برای چییی? گلناز چرااا بدون اجازه ی من همچین کاری کردی.. الان چون نمونه مثبت شده مجبور شدی بهم بگی وگرنه بقیه کاراتم با پنهون کاری انجام میدادی اره? هرکاری خواستی کردی…

من از ترسم ساکت شدم.. نمیدونستم باید چی بگم.. خیلی عصبانی بودم.. از اینکه چرا لا اقل زودتر نگفتم که کار به اینجا نرسه .. امیر فقط برافروخته منو نگاه میکرد و منتظر جواب بود اما من حری نداشتم که بگم

🌸امیر: ببین.. من ازت یه جواب میخوام لا اقل یه حرفی بزن که فکر نکنم بهم بی محلی کردی.. اعصابم خورده گلناز تو کی انقدر بی خبر از من کار انجام دادی.. ّ

دیدم اگه چیزی نگم بدتره برای همین گفتم
گلناز: امیر.. امیییر من فقط دست و پامو گم کرده بودم.. همه چی یهویی شد اول افرا.. بعد پیدا کردن تمنا.. نمیدونستم چجوری بهت بگم هنوز اینو هضم نکرده بودم که فهمیدم بچم مریضه چیکار میکردم هان? بچم بود امیر نمیتونستم دست رو دست بزارم تا دوباره از دستش بدم…مجبور شدم هیچ فرصتی نداشتیم…

🌸امیر پریشون نشست و هیچی نگفت بعد له حرف اومد و گفت
امیر: اون.. اون یارو راست گفته.. حال بچه خیلی بده باید هرچه زودتر عمل انجام بشه…پس… پس اینکارو میکنیم چون.. چون این کاره درسته..

خیلی خوشحال شدم و با خوشحالی گفتم
گلناز: وای امیییر.. میدوتستم تو خیلی درکت بالاست میدونستم کمکم میکنی عزیزم.. من.. من واقعا ازت ممنونم زود انجام میشه مگه نه.. میریم و زود برمیگردیم…

🌸امیر: اگه میدونستی درکت میکنم چرا بهم نگفتی…چرا ازم پنهون کردی چرا گذاشتی به اینجا بکشه.. این که موافقت کردم اشلا به این معنی نیست که بخشیدمت.. نمیخوام در موردش حرف بزنم همین.. در ضمن.. میریم و برمیگردیمی درکارنیست.. قراره عمل المان انجام بشه من با دکترش حرف زدم.. من وگندم میریم و چند هفته بعد برمیگردیم…

با تعجب نگاهش کردم و گفتم
گلناز: عزیزم چی داری میگی … من نیام اخه مگه میشه.. اخه مگه میشه بچه کوچیک رو بدون مادر ببری.. امیر من باید پیش گندم باشم اون شیر میخوره کی میخواد نگهش داره.. من باید بیام عزیزم اما قول میدم دور و برت نباشم…

امیر با تعجب منو نگاه کرد و گفت
امیر: دور و برم نباشی? عزیزم امشب وقتی فهمیدم بی خبر ازمن چه کارایی کردی دیوونه شدم میفهمی? جا خوردم.. فهمیدم اومدی رفتی از گندم نمونه گرفتی بچه منو بی اجازه همه جا بردی.. حتی تا دم پیوند.. بعد تو چشمام نگاه کردی و با اینکه هزار بار ازت پرسیدم فقط و فقط هر بار دروغ گفتی الان انتظار داری با خودم ببرمت و باور کنم میتونی دم پر ما نباشی? دم پر اون یارو…چطوری میتونی?

🌸گلناز: عزیزم اون یارو چیه..اون یارو کیه.. من فقط و فقط به خاطر تمنا رفتم به خاطر تمنا دروغ گفتم… به خاطر اون عزیزم.. نه به خاطر هیچ کس و هیچ چیز دیگه.. تو میفهمی? اینو میتونی درک کنی که اون یارو ذره ای برام مهم نیست.. من میدونم اشتباه کردم.. میدونم دلتو شکستم.. اما چاره ای نداشتم همه چی یه دفعه اتفاق افتاد.. بهت حق میدم اگه دلخور باشی اما اینجوری نگو که جبران پذیر نباشه عزیزم…

امیر: گلناز.. من دلم نمیخواد با ما بیای.. اما نمیتونم.. یعنی وجدانم اجازه نمیده بزارم یه بچه بمیره.. اون که گناهی نداره اما تو.. تو نمیتونی بیای.. حق نداری بیای… تو بدون خبر مت خیلی کارا کردی اصلا دلم نمیخواد فعلا نزدیک گندم باشی

🌸گلناز: یعنی چی.. یه جوری داری میگی انگار من به گندم اسیب رسوندم.. من فقط به خاطر تمنا از گندم کمک گرفتم بعدم چرا جوری رفتار میکنی که انوار اون فقط بچه ی تو إ … بچه ی منم هست.. بچه بدون مادرش جایی نمیره…

امیر راهشو کشید و رفت بدون اینکه حتی تلاش کنه منو قانع کنه.. منم سعی نکردم ادامه بدم میدونستم خیلی عصبانی و ناراحته و کش دادن این بحث راه به حایی نمیبره گفتم بزار یه کم اروم بشه بعد باز دوباره فردایی پس فردایی باهاش حرف میزنم

🌸اما فردا صبح امیر خیلی جدی افتاد دنبال کارای مدارک و ویزا و اقامت برای المان بدون اینکه حتی به من بگه.. اینو فائزه بهم گفت چون مدارک اونو هم گرفته بود برنامش این بود فائزه رو با خودش ببره که مراقب بچه باشه.. واقعا که این دیگه چه جور قهری بود… حاضر بود بچه ی شیرخوره رو از مادرش جدا کنه.. داشتم از عصبانیت منفجر میشدم و نمیدونستم چجوری بروز ندم.. اگه دعوا درست میکردم همه چی بدتر میشد باید سعی میکردم قانعش کنم..

یه هفته هرجوری تونستم تلاش کردم.. با روی خوش با خواهش اما امیر سرسختانه قهر بود و هر بار فقط تکرار میکرد تصمیمشو گرفته و به هیچ وجه نمیخواد تغییرش بده به من میگفت تو هم تنها بمون و به کارایی که تو این چند وقت کردی فکر کن.. تازه وقتی اصرار میکردم نفس شیرخوره زیر بار نمیرفت میگفت عیب نداره یه ماه شیر خشک و کمکی بخوره چیزیش نمیشه فائزه هم خیلی تعجب کرده بود اما دخالت نمیکرد.. میگفت اگه میدونسته دارم بی خبر همچین کارایی میکنم جلومو میگرفته اما الان کاری از دستش بر نمیاد واقعا هم همین طور بود …

🌸فائزه: خانوم جون.. اقا به من گفته اخر هفته ی پیش رو میریم…اخه من چه به خانوم بگم.. چجوری جلوشو بگیرم حتی بهم اجازه نمیده یه کلمه حرف بزنم.. تا میرم چیزی بگم میگه تو دخالت نکن فائزه خانوم این کار همین جوری بدون گلناز فقط میشه..
وقتی فهمیدم اخر هفته میخوان برن دیوونه شدم..

با عصبانیت به فائزه گفتم
گلناز: ببین من نمیزارم شما برین.. من بچمو تنها نمیزارم باید منم بیام.. امیر هر چه قدر میخواد از دست من عصبانی باشه اصلا طلاقم بده هرکاری میخواد بکنه.. من میام.. گندممو تنها نمیفرستم

🌸فائزه: ولی خانوم خودتم میدونی حق با امیر اقاست.. شما هم کوتاه بیا این کار با دعوا و داد و بیداد پیش نمیره… شما کوتاه بیا خانوم شرمنده باش اقا هم دل رحمه کوتاه میاد..

تا شب خون خونمو میخورد اما به روی خودم نمیاوردم یه شام خوب چیدم و گندمو خوابوندم اگه امشب نمیتونستم را۱یش کنم دیگه تموم بود.. دیگه نمیشد کاریش کرد…

🌸امیر اومد خونه و سلام سرسری کرد و دست و روشو شست مستقیم رفت پیش گندم.. دید خوابه اومد نشست سر میز اما هیچی نگفت منم نگاهش کردم و گفتم
گلناز: انگار کاراتونو کردین.. فائزه میگفت اخر هفته میخواین برین…

امیر فقط با سر تایید کرد وچیزی نگفت من با ناراحتی ادامه دادم
گلناز: اون وقت هنوز قراره به این لجبازی ادامه بدی? من به اندازه کافی شرمنده شدم و غصه خوردم.. تو از دستم دلخور باش اصلا نگاهم نکن اما مگه من از گندم جدات کردم که تو داری این کارو با من میکنی?

🌸امیر با ناراحتی منو نگاه کرد و گفت
امیر: خوبه.. شرمندگی و ناراحتیت در همین حده? تو از من جداش نکردی اما چاره داشتی این کارو هم میکردی پس حق به جانب نباش…

گلناز: حق به جانب نیستم اما دارم میگم منو با بچم تنبیه نکن.. اینکارو با من نکن..
امیر کلافه منو نگاه کرد و گفت
امیر: بس کن … من این مظلوم نمایی رو نمیخوام ببینم گلناز.. بیا این چیزی که میخوای.. دیگه کشش نده..

🌸بلند شد از توی کیفش مدارک رو گذاشت رو میز شام مدارک سفر من بود ویزا و پاسپورت و حتی بلیط… برای منم بلیط گرفته بود برای همین خیلی جا خوردم و البته کلی خوشحال شدم.. با خوشحالی رفتم سمتش اما دستشو نگه داشت و گفت

امیر: شلوغش نکن.. به خاطر گندم اینکارو کردم اما به هیچ وجه.. به هیچ وجه… فکر نکن این یعنی بخشیدمت… گلناز فقط به خاطر گندم.. وسایلتو جمع کن اینم بدون که اصلا قرار نیست تو کارتی بستری دخالت کنی یا بیای بیمارستان یا جایی که اون مرتیکه هست.. وقتی این مشکلا حل بشه اولین کاری که میکنیم اینه که تکلیف همه چیزو روشن میکنیم…

🌸ناباور نگاهش کردم و زیر لب گفتم یعنی چی امیر پوزخندی زد و گفت
امیر: یعنی چی نداره.. اینکه اون عو۱ی مرده باشه خیلی فرق داشت با حالا.. اون زندس.. وسط زندگیمونه..شوهرته.. بچته.. باید شرش از زندگیمون کم بشه باید تکلیفش روشن بشه نمیخوام به بهانه ی بچه باهاش سر و کله بزنم.. اون یه عوضی شیاده ازش شکایت میکنم با هویت جعلی بچه رودزدیده… باید بچه رو بده و بره به هر جهنمی که میخواد…

امیر خیلی عصبانی بود و این عصبانیت رو اولین بار بود میدیدم.. تا حالا نشده بود به کسی اینجوری بد و بیراه بگه بهتر دیدم چیزی نگم فقط سرمو به تایید تکون دادم و ترجیح دادم ساکت باشم تا این ماجرا حل بشه..

کلا زیاد به پرو پای امیر نمیپیچیدم که بتونم کارامو کنم و اونم عصبانی نشه یه موقع نظرشو عوض کنه.. کتی بهم خبر داده بود که قراره افرا و تمنا زودتر از ما برن.. در واقع اونا پس فردا پروازشون بود

🌸تمنا هم با یه پزشک همراه این پروازو طی میکرد که اگه شرایطش اضطراری شد از پسش بر بیان.. من و گندم و امیر هم اخر هفته میرفتیم.. اون روز برای خداحافظی کتی اومده بود پیشم چون هیچ معلوم نبود این ماجرا چه قدر طول بکشه.. اما دست کم دو سه هفته شایدم بیشتر

کتی: خوبه فائزه باهات میاد لا اقل دست تنها نیستی.. اما خیلی حواست به گندم باشه اون هنوز خیلی کوچولوإ.. اما دیدی بهت گفتم امیر مرد فهمیده ایه و با ماجرا کنار میاد?

🌸شونه ای بالا انداختم و گفتم
گلناز: اره خب.. امیر مرد فهمیده ایه تو این شکی نیست اما گمون نکنم با ماجرا کنار اومده باشه.. کنار اومدن با این جریان اونقدرا هم ساده نیست.. باور کن کوتاه نیومده چند شب پیش داد و بیداد کرد و کلی به افرا بد و بیراه گفت.. گفت وقتی این عمل انجام بشه تکلیفشو روشن میکنم.. باید تمنا رو بده به ما و از زندگیمون بره بیرون.. گفت ازش شکایت میکنم…

کتی: خب عصبانیه… ترسیده.. حق داره گلنلز زندگی مشترکش تو خطره..شوهره زنی که دوستش داره برگشته.. اونم با بچشون.. افرا خطر بزرگی واسه امیره هر مردی هم باشه ته دلش میترسه..

🌸گلناز: جه ترسی عزیزم…اون که شوهری نبوده که عاشقش باشم.. شوهری بوده که از دستش فرار کردم چه خطری میتونه واسه امیر داشته باشه.. من فقط الان به خاطر تمنا دارم با افرا سر و کله میزدم وگرنه حتی حاظر نبودم ریختشو ببینم…

کتی: اما مرده دیگه.. این خرفا حالیش نیست حسادتش لابد گل کرده بعدم مبادا اون سر دنیا شر به پا کنی ها .. تو دور و بر افرا نباش فقط حواست به گندم و شوهر خودت باشه.. من واقعا درکش میکنم این امیر بنده خدا خیلی به هم ریخته خودت بهتر از من میدونی که استرس چه قدر براش سمه پس کوتاه بیا … بزار به حال خودش باشه.. این عمل ایشالا حل بشه بعدش با هم منطقی در مورد افرا و تمتا و اینکه میخواین باهاشون چیکار کنین حرف بزنین…

🌸شونه ای بالا انداختم و گفتم
گلناز: ایشالا به خوشی پیش بره.. نگرانی عمل کمه این همه نگرانی دیگه رو هم باید تحمل کنم.. بگذریم.. تو از خودت بگو حال نی نی خوبه? اردلان ذوق داره اره?

لبخند رضایتی زد و گفت
کتی: خداروشکر.. حامله بودن سخته اما اردلان هم سخت ترش میکنه.. نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم.. همش دلش میخواد ور دل من بشینه اگه مجبورش نکنم کاراشو هم انجام نمیده.. خیلی ندید بدیده..

🌸خلاصه گپ و گفت اون روزم با کتی یه کم حالمو بهتر کرد و نگرانی هام کمتر شدن.. تا اخر هفته هم مشغول بگیر و ببند بودم و بلاخره با پرواز مستقیم رفتیم المان.. فائزه اولین بارش بود با ما میومد و کلی ذوق داشت اما اونقدر جو متشنج بود که صداش در نمیومد بنده خدا فقط لبخندای ریز به من میزد.. تا حالا با هواپیما هیچ سفری نرفته بود.. خلاصه کلی براش جالب بود…

وقتی رسیدیم ساعت اونجا طرفای غروب بود امیر همچنان ساکت و بداخلاق فقط زیر لب گفت
امیر: خونه امادس میریم خونه وسایل هارو هم سپردم تحویل میگیرن خودشون میارن.. ما خودمون با تاکسی میریم.. بیاین سوار شین…

هم چنان امیر بد اخلاق بود به خونه که رسیدیم همه چی مرتب بود از قبل همه چیز فراهم و رو به راه بود خوبیش این بود یاد خاطرات خوب گذشته افتاده بودم و همون اول شروع کردم یاد اوری کردم اما فقط سرشو تکون داد…

🌸فائزه که دید اوضاع همچنان ابریه رفت تو اشپزخونه یه چیزایی اماده کنه گندم هم بغل من خواب بود…
من که دیدم فائزه رفته رفتم سمت امیر و صداش کردم
گلناز: عزیزم.. لطفا بچه رو میبری بالا… من یه کم کمرم گرفته اخه تو بغل من خوابش برده…

اومد جلو گندم رو ازم بگیره تو چشماش خیره شدم اما چیزی نگفت اما وقتی گندم رو گرفت دستشو نگه داشتم منو نگاه کرد و قبل از اینکه چیزی بگم گفت
امیر: ببین گلناز… بهت گفتم باید این ماجراها حل بشه.. من الان نمیتونم بگم از دیتت دلخور نیستم توقع نداشته باش عادی باشم.. خودتو بزار جای من.. باید فکرم جمع و جور بشه.. انقدر اصرار نداشته باش همه چیو درست کنی.. من خستم استراحت میکنم برای شام صدام نکنید…

🌸این و گفت و رفت بالا من همونجا رو مبل ولو شدم و فائزه اومد کنارم نشست
فائزه: خانوم شما یه کم فرصت بده.. کوتاه بیا.. بزار یه کم همه چیز رو به راه بشه ایشالا تمنا جونمون حالش خوب بشه بعدش خدا بزرگه همه ی این دلخوری ها رفع میشه..

نفس عمیقی کشیدم و گفتم
گلناز: من احساس تنهایی میکنم.. تو نمیدونی چه حالی ام انگار پشت و پناه ندارن اگه امیر کنارم باشه من ازچیزی نمیترسم.. اما الان.. الان… چی بگم این همه سال این جوری از دست من دلخور نشده بود.. الان همه ی ناراحتیم از اینه که امیرو کنار خودم ندارم…

🌸اما خب فائزه حق داشت کاری جز صبر نمیتونستم کنم.. از فردا امیر افتاد دنبال کارای بیمارستان هنوز به مرحله ای نرسیده بود که گندم رو با خودش ببره اما دوباره هم به من تاکید کرده بود برای گندم شیر بزارم که اگه لازم شد با خودشون ببرن.. منظورش این بود به هیچ وجه قرار نیست من برم بیمارستان…

بلاخره روزش رسید گندم باید میرفت برای بستری و نمونه گیری دل تو دلم نبگد ازروزی که اومده بودیم تمنا رو هم ندیده بودم اون بیمارستان بود و امیر اجازه نمیداد باهاش برم حتی فائزه رو یه دور با خودش برد به تمنا برسه میگفت این بابای بی عرضش نمیتونه از بچه نگه داری کنه.. یه جوری پشت سر افرا حرف میزد که انگار دشمن خونیشه.. امیر خیلی متشخص بود و این اولین بارایی بود که میدیدم به یه نفر این حد بد و بیراه بگه…

🌸فائزه برام از بیمارستان خبر اورده بود که تمنا حالش خوبه و رو به راهه البته مریض بود اما فائزه میگفت مثل روزایی که خودم دیده بودمش بیهوش و بیجون نیست.. نمیدونم به خاطر مراقبت های خارج از کشور بود یا خواست خدا بود اما خیلی امیدوار بودم که گندمک بتونه خواهرشو نجات بده…
من واقعا دلم طاقت نمیاورد که دوباره تمنا رو از دست بدم حتما دیوونه میشدم.. حتما از بین میرفتم…

وسایل گندم رو اماده کرده بودم و دم در منتظرش بودم میخواستم بدرقه کنم طفل معصوممو.. فائزه هم اماده شده بود امروز باید میرفتن برای عمل من براش شیر و وسایل آماده کرده بودم امیرم اسپند روی اتیش بود هی این طرف اون طرف میرفت میگفت اینوگرفتی.. اونو گرفتی.. فائزه هم بدو بدو هرچی مدارک لازم بود برمیداشت…

🌸امیر: بیا گلناز.. بیا خداحافظی کن ماشین اومده باید بچه رو ببریم.. تو هم تو خونه هم دعا کن هم مرلقب خودت باش نری بیرون ها.. پای تلفن باش بشه از بیمارستان بهت خبر میدم اگه هم زنگ نزدم بدون همه چیز رو به راه بوده امروز قرار نیست عمل بشن خودت میدونی دیگه.. صد بار گفتم امروز اماده سازی نمونه و خون و چمیدونم از اینجور کار ها.. فردا ظهر عمل انجام میشه…

اشک تو چشمام جمع شده بود اما چیزی نگفتم و سرمو به تایید تکون دادم دو تا بچه هام داشتن میرفتن تو یه بیمارستان برای درمان و اون موقع من باید خونه میموندم و دلم پیش اونا میموند.. حسابی عصبانی بودم اما کاری هم از دستم بر نمیومد میدونستم اگه اصرار به رفتنکنم امیر حسابی عصبانی میشه برای همین چیزی نمیگفتم..

🌸گندمم رو بغل کردم و حسابی بوش کردم.. دلم یه کم اروم گرفت و بوسش کردم و اخر دادمش بغل فائزه
گلناز: فائزه جون تو و جون گندم و تمنا اول به خدا بعد به تو سپردمشون.. امیر حواسش هست اما تو جای من هواشونو داشته باش.. مبادا یه لحظه هم ازشون غافل بشی.. برو من از اینجا دعا میکنم…

همین که رفتن و در بسته شد انگار قلبم از جاش کنده شد زدم زیر گریه نمیدونستم نگران کدومشون باشم.. گندم خیلی کوچیک بود و میترسیدم بچم اذیت بشه تمنا هم حال و روز بیماریش بد بود خدا خدا میکردم بتونه مقاومت کنه.. اخه به این سادگی نبود.. بیماری کمی نبود بدنش هم ضعیف بود.. بچم تو غم از دست دادن مادرش هم بود.. البته چمیدونست مادرش منم و زنده ام.. ای خدا بچمو نگه دار…

🌸میدونستم قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته ها اما ترسیده بودم.. بیخپدی نگران شده بودم میگفتم نکنه بچم تو بیمارستان بترسه … بلاخره امیر زنگ زد من دم تلفن نشسته بودم به سرعت گوشیو برداشتم

امیر: حال ما خوبه.. زنگ زدم بگم که نگران نباشی گندم هم با پرستارا جور شده میخنده اصلا گریه نکرده یه کم غریبی کرد اما براش عادی میشه انگار میخوان زودتر هم بخوابه که فردا سرحال باشه اما نگران نباش قرار نیست دارو یا همچین چیزی بدن ایجا و کلا تو آلمان در مورد بچه ها خیلی محتاط عمل میکنن..

🌸من زدم زیر گریه امیر با تعجب پرسید
امیر: چرا گریه میکنی من زنگ زدم خیالتو راحت کنم تو که بدتر به هم ریختی.. اروم باش من که بهت گفتم اوضاع رو به راهه…

من من و منی و کردم و گفتم
گلناز: حال.. حال تمنا هم خوبه? اون خوب میشه مگه نه? امیر من خیلی میترسم.. نمیتونم تحمل کنم دارم دیوونه میشم…

🌸امیر ناراحت شد انگار از اینکه نذاشته بود بیام بیمارستان عذاب وجدان گرفته بود
امیر: ببین.. من نمیخوام این یارو دور و برت باشه وگرنه من از ته قلبم.. واقعا میخوام حال تمنا خوب بشه.. تمنا عزیز منه تو که یادته من چه قدر دوسش داشتم الانم دوسش دارم.. میخوام خوب بشه گلناز.. اگه بزرگترا اشتباه میکنن تاوانشو بچه ها نباید پس بدن پس بدون حواسم همونقدری که به گندم هست به تمنا هم هست.. نگران نباش ان شا الله خدا کمک میکنه و حال تمنا خوب میشه.. برو یه کم استراحت کن.. من دیگه قطع میکنم..

با اینکه امیر خیالمو راحت کرده بود اما من چشم رو هم نذاشته بودم.. تا صبح نخوابیدم هوا روشن شده بود که چشمام سنگین شد و با یه خواب بد از خواب پریدم.. ساعتو نگاه کردم طرفای ظهر بود پریشون شدم گفتم نکنه زنگ زدن و متوجه نشدم.. نمیدونستم عمل شروع شده یا نه…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x