رمان خان پارت 94

4.4
(7)

🌸گلناز

هی تو خونه راه رفتم و منتظر بودم بالا پایین رفتم و فکرم درگیر بود اما هیچ خبری نشد تا اینکه تقریبا ساعت سه ظهر بود که دیدم در خونه رو زدن با وحشت پریدم درو باز کردم فائزه بود خیلی جا خوردم

🌸گلناز: فائزه تو رو خداااا یه خبر خوب بهم بده به خدا من مردم و زنده شدم اونقدری اذیت شدم که نگوو نپرس دارم دیوونه میشم فقط بگو حال بچه هام خوبه به خدا چشمم به این در سفید شد

فائزه: خانوم..خانوم عملشون تازه تموم شد به خدا منم جون به سر شدم گندم خانوم که حالشون خوبه و رو به راهن همه چی خوبه خداروشکر انگار عمل سنگینی نبوده من و امیر اقا فرستادن هم خبر بیارم هم چون بچه عمل شده اجازه نمیدن کسی نزدیک بشه باید بستری باشه بدن ادمای دیگه انگار میکروب داره یه همچین چیزی خلاصه اقا منو فرستاد گفت خودش هوای همه چیزو داره خواستم فقط خیال شمارو راحت کنم

🌸من اول یه نفس راحت کشیدم بعد سریع گفتم
گلناز: خب تمنا چی? جواب گرفت? یعنی میگم همه چیز براش خوب پیش رفت? عمل موفقیت امیز بود یا نه اینو بهم بگو.. به خدا این بچه شفا پیدا کنه دیگه چیزی نمیخوام… من نذر کردم اگه بچم حالش خوب بشه بریم مشهد پیش امام رضا…

فائزه مکث کرد اما حال منو که دید به حرف اومد
فائزه: خانوم راستش امیر اقا گفت من بگم خوب بوده اما در واقع اینجوریه که معلوم نمیکنه… یعنی یه مدت باید بگذره معلوم بشه بدنش پیوند رو قبول کرده یا پس زده.. اما خداروشکر تا اینجاش که پیش رفت.. افرا خان تو بیمارستان عین مرغ پر کنده بود ما هم که هیچ کدوم از المانی چیزی سرمون نمیشه باز خدا خیر بده امیر اقارو متوجه میشه و جواب میداده اما افرا خان اصلا چشم نداشت ببینتش یعنی هیچ کدوم چشم نداشتن همدیگه رو ببینن.. چی بگم والا تا اینجا که پیش رفته ایشالا از اینجا به بعد هم بخیر بگذره

🌸گلناز: الان تنها چیزی که اصلا برام مهم نیست مشکل اون دوتا با همه که عین بچه ها با هم دعوا دارن.. من تکلیف زندگیم معلومه شوهر و بچه دارم فقط هم به فکر شوهرمم افرا هم برای من مرده نه شوهرمه نه هیچی نه قانونی نه شرعی.. فقط دزد بچه ی منه.. که اونم بزار حال تمنام خوب بشه تکلیفشو روشن میکنم نمیدونم این سخت گیری امیر برای چیه اون هیچ موقع مرد حسودی نبود نمیدونم چرا این بار اینجوری میکنه

فائزه: خانوم مردا همه همینن.. امیر اقا هم احساس خطر کرده خیال کرده این افرا پیداش شده که زندگی شما رو از هم بپاشه امااینجوری نیست شما خودت حواست جمعه منم اینو میدونم.. نگران نباش خانوم اقا هم اینو میفهمه.. الان بزار برم یه چیزی درست کنم بخوری رنگ به رخ نداری معلومه هیچی نخوردی.. فعلا تمنا رو نمیشه ملاقات کرد حتی به باباش هم اجازه ندادن اما چند روز که بستری باشه ایشالا حالش بهتر میشه میتونین برید ببینیدش…

🌸زیر لب گفتم چند روز.. ای خدا چند روز خیلی زیاده من چجوری تحمل کنم و طاقت بیارم.. اما خب چاره ای هم نبود جزدعا کردن مگه از دستم کاری بر میومد توکل کردم به خدا که بتونم ازپس این امتحان بربیام.. من تو زندگیم شاید نمازخون نبودم اما همیشه امیدم به خدا بود و خدا هم کمکم کرد الان تو این کشور غریب تمنا رو فقط سپرده بودم به خودش.. همونجور فکری بودم که تلفن زنگ خورد…

امیر بود زنگ زده بود ببینه فائزه رسیده یا نه همون حرفارو بهم زد و یه کم دلداریم داد که دکترا از عمل راضی بودن و ایشالا نتیجه میده و حالش بهتر میشه پشت تلفن زدم زیر گریه دست خودم نبود خیلی دلم نازک شده بود امیرم یه کم نرم تر باهام حرف زد و مهربون شده بود.. همه چیو سپردم به خدا…

با تو خونه موندن و غصه خوردن چیزی از دستم ساخته نبود فعلا هم نمیشد تا دپ سه روز هیچ کدومشون رو دید برای همین عصری به فائزه گفتم بیا لااقل چهار قدم تو این خیابون راه بریم.. خیابونا هم قشنگ بودن درختا تنومند و سرسبز خونه ها هم همه ویلایی فائزه هم خوشش میومد..

🌸زیاد جایی رو بلد نبودیم برای همین تا انتهای خیابون رفتیم و روی نیمکت نشستیم اتفاقا برای فائزه از خاطرات المانمون تعریف میکردم که یه کم حواسم پرت بشه اما یهو از دور یه نفر به ما نزدیک شد فکر کردم عابره اما جلوتر که اومد دیدم افراست…

بند دلم پاره شد که اینجا چیکار میکنه داشتم دیوونه میشدم اگه امیر میفهمید اومده اینجا ما رو ول نمیکرد انقدر غر غر میکرد که حد نداشت.. بیش از حد رو افرا حساس بود و نمیخواست از صد فرسخی من رد بشده حالا اومده بود اینجا که چی اخه

🌸با نگرانی بدون سلام و علیک گفتم
گلناز: چیشده.. چرا اومدی اینجا اخه.. از کجا مارو پیدا کردی اتفاقی افتاده? بچه خوبه? تمنا چیزی شده بگو دیگه اخه چرا حرف نمیزنی نصف جونم کردی..

از قیافه ی افرا معلوم بود یه چیزی شده اما نمیتونست بگه پشت هم حرف میزدم و سوال میکردم بلاخره به حرف اومد و گفت
افرا: امون بده گلناز.. نگران نشو ادرسو خود شوهرت داد.. راه دسترسی دیگه ای نداشت هرچی زنگ زدم به خونتون کسی جواب نداد.. میدونستم جایی نمیرین اومدم تو خیابون دنبالتون… بشین میگم.. اما اروم باشی ها…

🌸من و فائزه از تعجب کم مونده بود شاخ هامون در بیاد.. همدیگه رو نگاه کردیم من با تعجب پرسیدم
گلناز: امیر?.. امیر شوهر من? از تو خواست بیای سراغ ما? تو مطمئنی سرت به جایی نخورده? اخه مگه چی شده که تو رو فرستاده اینجا هان?

افرا هنوزم مردد بود اما بلاخره خودشو جمع و جور کرد و گفت
افرا: راستش.. راستش حال شوهرت بد شده تو بیمارستانه … ببین چیز خاصی نیستا حرف میزنه خودش سرحاله یعنی به هوشه ولی خب یه کم حالش بد شده بود دیگه من که از زبون اونا چیزی نمیفهمم ولی تا بستریش کردن اون ناچار منو فرستاد زنگ بزنم چون میدونست شما هم المانی بلد نیستید .. خلاصه کارمون به هم گیر افتاد مجبور شد منو بفرسته.. الان یه تاکسی چیزی پیدا میکنم با هم بریم بیمارستان..

🌸من خشکم زد اصلا نصف حرفای افرا رو نفهمیدم که چی میگه و چی نمیگه… برای همین به فائزه نگاه کردم و وقتی ترس رو تو چشماش دیدم فهمیدم نه.. این ماجرا سر دراز داره.. امیر جدی حالش بد شده… حتی نا نداشتم بپرسم اخه چی شد فقط عین مسخ شده ها دنبال افرا و فائزه راه افتادم مه بریم بیمارستان فائزه میدید حرف نمیزنم بیشتر ترسیده بود تو ماشین نشستیم افرا یه کاغذ داد دست راننده که انوار اسم بیمارستان بود

فائزه: خانوم تو رو خدا خوبی? حالت خوبه? ببین میگه چیزی نشده تو رو خدا اینجوری نکن دیگه.. توکل کن ان شالله هیچی نیست امیر اقا به خودش فشار اورد اینا همه از خستگیه…

فائزه تند تند پشت سر هم داشت توجیه می‌کرد که چیزی نشده و سعی می‌کرد آرومم کنه و من هیچ حرفی نمی زدم و تازه داشتم به این فکر می کردم که خدایا قلبش قلبش درد میکنه نکنه اتفاق بدی افتاده واقعاً دل تو دلم نبود اما حرف هم نمی زدم انگار از ترس لال شده باشم

🌸تا برسیم بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم اما به روی خودم نیاوردم جلوی افرا انگار می خواستم نم پس ندم که چقدر نگرانم نمیدونم شایدم به خاطر افرا نبود اما سعی کردم خونسرد باشم و به خودم بگم هیچی نیست هم بچه‌ها هومن هم امیر

بلاخره رسیدیم انگار پرواز کردم نه زبون میفهمیدم نه چیزی فقط این طرف و اون طرف میرفتم افرا از پشت دستمو کشید و اشاره کرد دنبالش برم.. تا رسیدم به اتاق و دیدمش زدم زیر گریه نتونستم خودمو کنترل کنم امیر دراز به دراز رو تخت بود و چشماش بسته بود تا گریه منو شنید چشماشو باز کرد

🌸منو که دید سعی کرد از جاش بلند بشه من سریع گفتم
گلناز: تو رو خدا.. تو رو خدا بلند نشو اروم شدم.. به خدا گریه نمیکنم.. خیلی.. خیلی ترسیدم امیر این چه حالیه.. عزیزم اخه چرا خودتو اذیت میکنی…

فائزه و افرا پشت در بودن تا مارو دیدن که اونجوری گریه و و زاری میکنیم دور شدن سریع خودمو انداختم تو بغلش اونم ناراحت نوازشم کرد و با ناراحتی گفت

🌸امیر: عشقم تو رو خدا اینجوری نکن به خدا خون به جیگر همه کردی هیچی نیست.. باور کن چیز خاصی نیست.. یه کم سر پا موندم و خسته شدم سرم گیج رفت اینجا خارجه دیگه فرنگی ها نازو ادا دارن تا حالمودیدن بستریم کردن.. به خدا خوبم گلم

گلناز: امیر به خدا من جز تو کسیو ندارم تو رو خدا با من اینکارو نکن.. اینجوری خون به جیگرمن نکن اگه تو یه تارو مو از سرت کم بشه من میمیرم..

🌸ده دیقه نشده بودکه امیر داشت ارومم میکرد تا اینکه یه دفعه در باز شدو فائزه باذوق اومد تو
فائزه: خانوم انگار دستو پا شکسته دارنحالیم میکنن با امیر اقا کار دارن… بگم بیان تو?

سریع تاییدکردم یه پرستار اومدتو و رو به امیر یه سری چیزا گفت که گل از گل امیر شکفت و گفت خدارو شکر سریع به من گفت
امیر: عزیزم.. مژده بده.. گندمکمون وضعیتش کاملا نرمال شد .. برو دنبالشون بهت لباس میدن بپوش برو ببینش..دیدی? اینم امتحانه.. تموم میشه عزیزم ایشالا تمنا هم خوب میشه..

بین اشکام لبم به خنده باز شدوگفتم
گلناز: خدااااروشکر وای به خدا داشتم دق میکردم.. عشقم.. استراحت کن من میرم دخترمونو میبینم زود میام.. با ذوق تا اونجا پروازکردم و رو پا بند نبودم

وقتی دیدنش اونقدر ذوق داشتم که نگو دختر کوچولوی من حالش خوب بود و الان دیگه قهرمانی بود که خواهرش و نجات داده بود لباس رو پوشیدم و رفتم تو خواستم بهش دست بزنم اما پرستار اجازه نداد و بهم علامت داد که فقط نگاه کنم منم همون جور پیشش موندم و باهاش حرف زدم خدارو شکر حالش خوب بود

🌸تا اومدم بیرون افرا اومد جلو و بهم گفت
افرا: گلناز ازت خیلی ممنونم که مجبور شدی به خاطر من همه این ها را تحمل کنی هم بچه رو روی تخت بیمارستان دیدی و هم شوهرت رو من میدونم دیدن بچه روی تخت بیمارستان چه حس بدیه..‌. خدا رو شکر که حال گندم خوب شد …‌بدون که هم از تو هم از گندم خیلی ممنونم بهتون یه جورایی مدیونم… خیلی مدیونم

نگاهش کردم و برای اولین بار توی اون چشمای از خود راضی تشکر و قدردانی رو دیدم مکثی کردم میخواستم بگم همه ی اینا به خاطر تمناست نه تو ولی حرفمو خوردم و گفتم
گلناز: بلاخره آدم به خاطر بچه هاش باید اذیت بشه و سختی هارو تحمل کنه منم اگه کاری کردم وظیفه بوده وظیفه ی مادری که این همه مدت نتونستم در حق بچم انجام بدم

🌸افرا سری تکون داد و گفت
افرا: چی بگم خوب شاید آدم بعضی وقت ها مجبور میشه کارهایی رو انجام بده که شاید خیلی درست نباشه من اون لحظه ای که تمنا رو از ماشین پیاده کردم فقط میخواستم از تو دورش کنم نمیخواستم بچه زیر دست ناپدری بزرگ شه اما ناخواسته سرنوشت تغییر دادم ولی نمیدونستم اون ماشین قراره تصادف کنه این خواست خدا بود که زنده بمونیم اما اینجا جای حرف زدن درمورد این چیزا نیست فقط خواستم بدونی یه بخشی از اتفاقاتی که افتاد دست من بود یه بخشی هم تقدیر اما حالا ببین دوباره دست تقدیر تو تمنا رو به هم رسوند.‌‌

حق با افرا بود اما من نمیخواستم تاییدش کنم نمیخواستم فکر کنه با اون موافقم… هر کاری هم می کردم نمی تونستم بابت گذشته ببخشمش فقط نگاهش کردم و ازش فاصله گرفتم رفتم دوباره به امیر سر بزنم بهش گفتم که حال گندم چقدر خوب بود و بچه همین روزا ایشالا مرخص میشه در مورد حال و اوضاع خودش پرسیدم قسمش دادم که راستشو بگه چون من که چیزی از حرف دکترها پرستارا حالیم نمیشد

🌸امیر مکث کرد چون قسمش داده بودم نمیتونست دروغ بگه
امیر: ببین گل ناز عمر دست خداست ولی خوب تو یادته دیگه همیشه بهت گفتم پدرم مشکل قلبی داشته و حتی از سمت مادرم هم همچین مشکلی داشتن پس مشکل قلبی یه جورایی از دو طرف برای خانواده ما ارثیه تو نباید بترسی و نگران بشی فقط باید سعی کنی کنارم باشی به خدا اگه تو و بچه کنارم باشید من هیچیم نمیشه الانم دکترا بهم گفتن آزمایش و انجام بشه یه سری دارو جدید برام مینویسن خب قطعا از داروهای قبلی بهتره همین‌جا تهیه میکنیم ایشالله حالم بهتر میشه نگران نباش زیادم نگهم نمی دارن گندم که مرخص بشه ایشالا منم تا اون موقع مرخص شدم نگران نباش

من اصرار کردم که بمونم پیشش اما قبول نکرد به یکی از پرستارها سپرد برای ما تاکسی بگیرن که بریم خونه دیگه نمی خواست به افرا رو به اندازه اون موقع مجبور شده بود من و فائزه هم برگشتیم خونه چاره ای نداشتیم اگه من تو بیمارستان می موندم فائزه تنها می شد نمیذاشتن دو نفری بمونیم قوانینشون سفت و سخت بود منم برگشتم و توکل کردم به خدا

 

من دو روز طاقت آوردم یاد گرفته بودم برم‌بیمارستان و سر بزنم و برگردم بعد از دو روز گندم کم کاملاً حالش خوب شده بود با صحبت با دکتر امیر متوجه شده بود که تنها مراقبتی که لازم ازش انجام بدیم اینه که اجازه ندیم زخمی‌که مربوط به جراحی خشک بشه پانسمان کنیم که زود خوب بشه خدا رو شکر بخیر گذشت…

🌸مونده بود تمنا که باید تقریباً یکی دو هفته دیگه بستری میاد طفلک بچم تو بیمارستان خیلی اذیت شد اما قرار بود بالاخره فردا اجازه بدن که بتونیم بریم ملاقاتش امیرم که رو به بهبودی بود بیشتر برای اینکه از وضعیت قلبش مطمئن بشن نگهش داشته بودن به قول امیر خارجی ها همینن دیگه ناز نازی آن همه چیزو بزرگش می کنن اما بازم من ته دلم نگران بودم

اما قرار بود برم ملاقات تمنا و این نگرانی منو کم می‌کرد دلتنگ دختر قشنگم بودم فقط حیف که نمی تونستم بغلش کنم و بهش بگم دخترم قشنگم عزیزم مامان اومده نمیتونستم بهش بگم مادرش منم میدونستم از غم دل کوچولو که فکر می‌کرد مادرش از دستش رفته رفته تو آسمون… رو کم کنم هرچند خدابیامرز هر چی هم که بود زحمت دختر منو کشیده بود خدا رحمتش کنه من بابت این کارش ممنونم

🌸با فائزه رفتیم بیمارستان افرا پشت در اتاق تمنا بود دختر قشنگم رو آورده بودن تو بخش حالا دیگه راحت میشد ملاقاتش کرد اما به ما گفته بودن بهتره زیاد نرید ملاقاتش چون بدنش هنوز ضعیف و ممکنه ما مریضش کنیم

تا دیدمش دلم آب شد اول باباش رفت و تا باباش رو دید با صدای کوچولویی قشنگش گفت
تمنا: بابا جون من دیگه خسته شدم دلم برای آبجی و مامانم تنگ شده کی برمیگردیم خونه خانم ها چی میگن من اصلا نمیدونم؟ هی یه چیزای عجیب میگن.‌..

🌸باباش با بغض و ناراحتی گفت
افرا: الهی فدات بشم بابا حالت‌خوبه؟؟ جایت درد نمیکنه دخترم؟ دلتنگ نباش یه کوچولو دیگه تحمل کنیم زود زود میریم اونوقت منم قول میدم کلی چیزای خوشگل خوشگل برات بخرم الان چون یه کوچولو مریض شدی باید یه مدت اینجا بمونیم یادته تو بیمارستان بودیم؟ اونجا پرستاراش خانم بودن اینجا هم همینه خانومای مهربونم ولی خارجی هستن زبونشون یه جور دیگس‌‌ تو فقط اگه جای درد گرفت با دست بهشون نشون بده

لبای کوچک شو ورچید و گفت
تمنا:ولی بابا من اینجا حوصلم سر میره تنم درد گرفته همه جام درد میکنه من مامانمو می خوام
بعدشم شروع کرد به گریه کردن
من دلم براش غش کرد باباش منو نگاه کرد و گفت
افرا: بابا جون مامانت نمیتونه بیاد قبلاً که با هم حرف زدیم عزیزم گفتم مامان که…. اما… گوش کن…. یه چیزی … یه خبر خوب برات دارم خالت اومده نگاه کن… اینجا اونم مثل مامانه اندازه همون مهربون نگاهش کن کلی با هم بازی می‌کردیم یادت اومد مگه نه دیگه؟خاله به خاطر تو اومده هااا

🌸من و نگاه کرد و لبخندی زد منم دو تا بال در آوردم و رفتم جلو و با چشمای اشکی نگاهش کردم اما نمیتونستم بغلش کنم بهمون اجازه نمیدادن برای همین نشستم باهاش حرف زدم‌‌ .. هزار ماشالا حالش خوب بود برام شیرین زبونی میکرد‌‌‌ منم خدارو شکر میکردم البته دکترا گفته بودن تا مدتها باید تحت نظر باشه و رعایت کنه که حالش کامل خوب بشه اما من همین قدر که سرحال می دیدمش خدا رو شکر میکردم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

ممنون♡

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x