رمان خیالت پارت 27

4.3
(24)

 

آیدا غرزنان خم شد پایین صندلی و راننده بی‌صدا پدال گاز را فشرد.

– یه ساله جونت و دادی دست این بی‌دست و پاها!

یک ‌سال!؟
پس چرا تازه می‌آمدند!
تمام آن خاطرات، تصویر آن جاده‌ی لعنتی، آن جمجه‌ی متلاشی‌شده‌، آن جوانِ غرقِ در خون و آن چشم‌ها…

– دوچرخه به اون گندگی میاد سر راش، نمی‌بینتش…

راننده با احتیاط راه افتاد و تیله‌های پریشان دانا از جاده تا آینه پرت شدند.

– خودت بشین پشت فرمون دانا، اینا راننده نیستن که…

تصویر چشمانش دوباره رفت و چشم‌های بی‌روح جوان لحظه‌ی جان دادن جایشان را گرفت…

خیره‌اش بودند، با حسرت، غم‌زده و پر از حرف..درست مثل شب‌هایی که با فریاد از خواب می‌پراندنش.

قلبش تند شد، تنش گُر گرفت و انگشتان لرزانش دور پشتیِ صندلی راننده چنگ شد…

– گوشت با منه! اینا رو ردشون کن، دوباره خودت بشین پشت فرمون دانا!

صدای دخترک شبیه وزوز نامفهوم زنبور از کنار گوشش رد شد و چشمش دوباره سوخت، دلش بیشتر…

دستش را بالا کشید و پرفشار پوشاندشان، هم چشمان نم‌گرفته‌ی خودش و هم آن چشم‌های گرد و سرخ میان آینه را!

– چته دانا! خوبی؟

#پارت_113

دخترک خرت و پرت‌هایش را کناری ول کرد و چرخید تا او.

مضطرب شد، خودش را جلو کشید و مرد به آرامی عقب برگشت.

– چی شده؟ باز سرته؟

تکیه زد به پشتی صندلی‌ و دستانش را کنار تن کشید.
سری برای سؤال دخترک جنباند امّا پلک باز نکرد…

حوصله‌ی توضیح نداشت، نمی‌فهمیدند، هیچ‌کس نمی‌فهمید، نه پدر، نه آیدا…نه حتّی مادری که تنها پناهش بود…

– می‌خوای بریم دکتر؟ علیجانی…اسم دکترت علیجانی بود نه؟!

برگشت سر جایش و بی‌آنکه منتظر جواب دانا بماند، دست به گوشی شد، تیزیِ چوبک مانندی که در پهلویش رفت سر کشید عقب،

– اَه این کوفتی چیه که داره کمرم‌و سوراخ می‌کنه!

چنگی پشت کمرش زد و دسته‌گلی که به لطف ترمز نا‌به‌هنگام ماشین، پایین افتاده بود، حرصی بیرون کشید…

– ای…این چیه!؟

گوشی میان انگشتان لاک‌خورده‌اش مشت و نگاه شوکّه‌اش تا نیم‌رخ مرد رفت و برگشت.

کاغذ کاهیِ میان دستش که به خش‌خش افتاد، پلک‌های مرد به آرامی باز شدند.
سر کج کرد به پهلو و لب‌های مردّدش با مکث جنبیدند…

– گفتی گل بگیر منم گرفتم!

لحنش بی‌تفاوت بود اما نگاه دختر شراره‌ی آتش!

– من گفتم اقاقیا…گفتم اقاقیا بگیر نه بابونه!

#پارت_114

پر خشم تکانی به دسته‌ گل سفید و ساده‌ی میان دستش داد و چشمِ متعجب مرد همراه گل‌ها جلو‌عقب شد.

– اینهمه گل چرا این!…چرا این گل، ها؟!

سکوت مرد را دید و با نفرت عقب کشیدش،

– با تواَم! جواب من‌و بده، چرا این لعنتی!

طلبکارانه صورتش را جلوی صورت مرد کشید و مرد به خود آمد.
پلک زد و آب دهانش را بلعید…

– گل گله دیگه چه فرقی میکنه اون یا این…

رو گرفت و خیره‌ی درختانِ گذرای دو طرف جاده شد.
از گوشه‌ی چشم صورت درهمِ دختر را دید، اما نچرخید،

– فرق می‌کنه! خیلی هم فرق می‌کنه، هر چی خواستی بگیر غیر این…

دخترک غیظی دسته گل را به سینه‌ی عضلانیِ مرد کوبید و چشم به خون نشسته‌ی مرد از گل‌های پرپر روی پیراهنش تا آیدا خیز برداشت.

– تمومش کن این کولی‌بازیا رو! گفتی گل بگیر براش، گرفتم…

گل‌فروش پرسید کدام گل؟ و او بی‌مکث همین را نشانش داد!

– اما ندادم بهش…می‌بینی؟! ندادم بهش!

گل را گرفت و لحظه‌ی آخری پشیمان شد.
انداختش کنار شیشه و رفت برای آن صیغه‌ی مسخره!

– محبّت کردی ندادی! شرمنده‌م کردی دانا خان!

مرد کلافه دست انداخت گل را بگیرد، دخترک دستش را پس زد.

– واقعاً نمی‌فهمم دردت چیه آیدا!

با افسوس گفت و دختر شیشه را پایین کشید،

– از بابونه متنفرم…

گل بینوا را با کینه پرت کرد بیرون و مرد با تعجب خیره‌اش.

– حالا فهمیدی دردم چیه!؟ ازش متنفرم…

 

#پارت_115

***
جلوی کوچه ایستاد، تکیه زد به دیوار آجریِ خانه‌ی اقدس و دست گذاشت روی قلبش.

نای دویدن نداشت…حتی یک قدم…

سینه‌اش می‌سوخت و نفسش؟

کش‌دار بود و با سوت…سرش با هر نفس بالاپایین میشد و تنش…کوره‌ی آتش.

دست کرد داخل کیف…دنبال اسپری آبی رنگش، بیرون کشید و گذاشت لای لب‌های نیم‌بازش.

فشاری به مخزن فلزی بالای اسپری داد و نفسش را حبس کرد.

محتویات تلخش به گلو نرسیده صدای اُتول آمد…

ویلچر ده‌ساله‌ی پدر، صدایش می‌کرد اُتول، چرخ چپش هفته‌ها میشد که لَق می‌زد، آقا مدام پشت‌گوش می‌انداخت.

نگاه تارش را بالا کشید و وسط کوچه دیدش.
اسپری را داخل کیف سر داد و با فاصله پشت‌سرش قدم برداشت.

محو تماشا، پر از حسرت…

شانه‌های پهن پدر در همین چند ساعت خمیده‌ شده بودند، همه‌‌اش هم به لطف او…

پشت دستش را کشید روی چشم نم‌گرفته‌اش و لبش کودکانه لرزید…

مردِ بینوا با اکراه جلو می‌رفت، دست می‌کشید روی چرخ…یک قدم جلو نرفته مکث می‌کرد و توی فکر می‌رفت…

انگار پایش برود و دلش نه…

– بابا؟

116

رسیده بود حوالیِ خانه که دخترک صدایش کرد.

پلک فشرد و دستش بالای چرخ خشکید.

با ترس می‌گفت بابا، پر از خواهش…

درست مثل اولین روز مدرسه که میان جماعتی غریب تنهایش گذاشت و دخترک گریه‌کنان دوید دنبالش…

امّا اینبار؟

دستش را با ضرب کشید روی چرخ‌ها و پر شتاب از دخترکش دور شد…

بابا گفتن‌های پشت هم دختر هم فایده نکرد.

دسته کلیدش را بیرون کشید و دستپاچه فشردش داخل مغزی!

در باز شد و التماس‌های دختر بلندتر…

فقط دو قدم مانده بود بگیرتش که چادر رقصانِ دورش، ناجوانمردانه پیچید به پایش…

همان امانتیِ سیاه پرماجرا! همانکه در دفترخانه به اجبار عاقد سر کرده بود!

وحشت‌زده دستش را جلو کشید و صورتش را نجات داد امّا زانویش به ضرب کوبیده شد بر زمین سنگی کوچه…

– آخ!

ناله‌اش تا گوش جان مرد پیچید و چرخش میان چهارچوب متوقف شد.

دخترک که دست‌کشان خودش را از زمین جدا کرد، نگاه پریشان مرد هم تا گوشه پرید‌…

سرپا نشد، همانجا وسط کوچه نشست و زانوی خون‌افتاده‌اش را بغل گرفت.

مظلومانه سر گذاشت روی زانو و در خود جمع شد، چون بیوه‌زنی عزادار…

#پست_117

شانه‌هایش که بی‌صدا لرزیدند صورت دلواپس پدر نم‌نم به پهلو چرخید، تا دخترک ظریف و مچاله‌ی میان چادر.

انگشتان مردّدش به آرامی روی چرخ غلتیدند و گوشه‌ی چرخ را کج کرد سمت دختر…

امّا دختر دست نشاند روی زمین برای بلند شدن و تمام آن خشم یک‌باره برگشت.

لب فشرد و حرصی داخل شد، دست انداخت عقب و لنگه‌ی در را هم هل داد.

عصبانی بود از خودش، از شیرین، از تکرارهای کثیف سرنوشت اما بیشتر…

– بابا…در و نبند، بذار منم بیام توو…

ناامید بود، کجای راه را اشتباه رفته بود که دخترک ماه‌پری‌اش، عزّت پدر و حرمت خانواده‌ را به آتش کشیده و معصومیتش را فدای مشتی پول کرده بود!

– همه چی‌و از اول بهت می‌گم بابا، قول می‌دم…

لنگ‌زنان دست کشید به دیوار و جلو رفت، امّا در روی صورتش کوبیده شد!

درِ خانه‌ای که تنها پناهش بود، تمام دل‌گرمی‌اش…

صدای چیلیک‌چیلیک قفل در آمد و ناباور پلک زد.
دست کرد میان کیف و …

– چرا در و قفل می‌کنی بابا!؟

بی‌قرار کف دستش را کوبید به در و خون سرخِ دور انگشتانش، نقش زد بالای دروازه…

#پارت_118

– بابا به روح عزیز من کاری نکردم این در و باز کن…

قسم مادرش را می‌داد، مادری که چشم به راه مُرد…

شیرین تبِ بچه و بدحالی‌اش را بهانه کرد و دیر گفت.

وقتی رسید که چشم مادر بسته و میان پارچه‌ای سفید پیچانده بودنش.

– بذار توضیح بدم، بذار برات بگم…

گریه‌کنان گفت و دسته کلیدِ دوتاییِ میان انگشتان لرزانش را جلو‌عقب کرد.

کلید کوچک‌تر را انداخت داخل مغزی، هر چه تقلّا کرد توو نرفت.

– نمی‌دونم اون حاج آقا چی بهت گفته اما منم حرف دارم…

تکانی به در داد و انگشتان پدر از دسته کلید آویخته روی قفل سر خورد…

– بابا منم، ساچلی دخترت…یادته؟ می‌گفتی چشات آینه‌ی قلبته…حالا این درو وا کن و یه بار… فقط یه بار توو چشام نگاه کن…به خدا دلم آتیشه، داره می‌سوزه بابا…

گریه‌کنان گلایه کرد و روزه‌ی سکوت پدر بالاخره شکست.

– ساچلیِ من مُرد، دختر کوچولوی چشم شیشه‌ایه من مرد…

درد عجیبی میان سینه‌اش پیچید و لب گزید.

دستش را از زانوی بریده‌اش جدا کرد و چنگ زد به بازوی دردناکش،

– همون موقعی که توو چشمام نگاه کرد و بهم دروغ گفت برام مرد…

دروغ که نه، فقط از اعتراف حقیقت ترسید و همان ترس بر سرش آمد،

– تو دخترِ من نی…

#پارت_119

قلبش تیر پردردی کشید، نشد، نتوانست بگوید “نیستی”

اوایل بهار بود که به دنیا آمد، کوچک بود و شکننده، دو کیلو و نیم!

قدّ عروسک کوکی‌های پشت ویترین.

پرستار مُشتولوقی گرفت و خندان گذاشتش میان آغوشش.

رفت و مرد… وحشت‌زده چسباندش به سینه.

چشمان شیشه‌ای‌اش که‌ باز شدند،
مرد با احتیاط انگشتش را کشید کف دست نوزاد، می‌خواست مطمئن شود عروسک نیست.

امّا انگشتان سفید و کوچکش پیچیدند دور شست مرد و دل مرد لرزید.

خندید، ناباورانه…
گریه‌ی بچه بلند شد و چشمان مشتاق مرد بارانی شدند، همانجا بود که فهمید پدر شده…

– همه کار کردم مثل اون نشی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x