گوشی را داخل جیب مانتوی سفیدش سُر داد و صدای آلارم دستگاه بالای سر پدر بلند شد.
– استرس و فشار براش خطرناکه ساچی. یالله دختر… نمیخوای که بابات سکته کنه…
همزمان که سُرنگ نازکی را از محلول بیرنگ پر میکرد، چشم از خطهای بهمریختهی روی مانیتور گرفت و اشاره زد به داریوش.
– ببرش بیرون داریوش… زود تا نیومدن.
داریوش بازویم را کشید و پری دکمهی کنار تخت را زد، سر پدر را کمی پایین برد و سریع ساعدِ چپش را چرخاند.
– من باید میمُردم… من باید…
تا وقتی سوزن فرو رفت زیر پوستش و در بسته شد همین جمله را میان درد و سرفه تکرار میکرد.
مرد درشتهیکل جلویی کشان کشان میبردم و نگاه من به عقب…
جسمم میرفت اما جانم؟
همانجا داخل اتاق جا مانده بود، روی لبهای بیرنگ و پلکهای لرزان پدر، میان نالههای دلِ سوختهاش و آن نگاه!
نگاهی به غربتِ نگاهِ یک غریبه…
– دستات یخه! بریم تا بوفه، ببینم بازه؟
به دو راهی که رسید پیچید راهروی دوم، نرفت میان جماعت نالهزنِ اورژانس…
– نمیخواست منو ببینه!
زمزمهی ناباورم بیصدا لای لبهای بغضآلودم گم شد.
پدرم، تنها کسی که در دنیا داشتم، دیگر نمیخواستم!
– میخوای هم خودتو به کشتن بدی هم اون مردِ بیچاره…
#پارت_157
حرفش را بلعید و پدرانه تن لمسم را دنبالش کشید.
مقاومت نکردم، توانی نداشتم دیگر…
این روزها همهی من سیاهی بود و نحسی. هر طرف میچرخیدم فقط خرابی به بار میآوردم و فلاکت!
برگشتم جلو و همقدمِ پاهای تندش شدم. نگاهم که دوباره تار شد، سر خم کردم تا پر و خالی شدن چشمانِ افساربریدهام را نبیند…
درهای شیشهای لابی باز شدند و داخل شدیم.
رد شدنی دست کشیدم روی اولین نیمکت خالی.
پا سست کرد. حرفم را فهمید، نای یک قدم دیگر را نداشتم…
– میشینی همین جا برم بیام؟
مگر جایی هم داشتم بروم!
سر بالا کشید، دنبال ردّی از بوفه بود، آن وقت شب!
– به ساندویچت که لب نزدی… کیکم گرفتم دادی بچهی مردم خورد!
پوفی کشید و خیرهی نیمرخم.
– اصن امروز غذا خوردی تو!
امروز! خوردم؟
این امروز چرا قدّ یک سال گذشت، چرا تمامی نداشت!
– برم؟
باز راه نیفتی توو راهروها، میرم زود برمیگردم.
شاکیانه خم شد روی صورتِ بیرمقم و فشار انگشتانش دور ساعدم بیشتر شد.
نگاه پر حرفش سرِ دلم سنگینی میکرد، عین بغضی که به زور میبلعیدمش.
بیصدا سری بالاپایین کردم و دستش با تردید جدا شد.
#پارت_158
– بوفه رو بستن امّا آبدارچی اینجا آشناست، بشین برم ببینم به خاطر پری خانوم یه چایی تریاکی بهمون میده سر و دلمون وا شه…
لبخندزنان میگفت، نگاهش به آخر لابی و دست به کمر…
برای خودش میگفت یا برای من که بخندم؟
من خنده نمیخواستم، فقط تنهایی و جایی دنج که باصدا گریه کنم، برای این روز ناتمامِ پردرد…
چه میدانستم آخرین ترکش از بقیه بدتر خواهد بود!
– ساچلی…
پسر بیچاره آن خانومش را مدام یادش میرفت و مدام تصحیحش میکرد!
– ساچلی خانوم، میگم که…
قدمِ برداشته را عقب برگشت و مکث کرد.
اینبار سر بلند نکردم.
بیحال چادر و کیف را روی صندلی ول کردم و انگشتانم روی دستهی اُوریبش مشت شد.
سرمایش برای تنم زیادی گرم بود!
– اگه… یعنی میخوای…
طفلک اینپا و آنپایی کرد. میخواست چیزی بپرسد، اما پشیمان شد.
– تو بشین من تیز میام.
رفت و ویرانههایم آوار شد روی نیمکت سرد.
چشمم دور چرخید، خلوتترین کنجِ لابی…
خیالم که راحت شد نفسی عمیق گرفتم، نیامد؛ چیزی وسط گلویم راهش را بسته بود…
مشتی روی سینه زدم، فایده نکرد… آرنجم را تکیهی زانو کردم و سرم را میان دو دست گرفتم، زخم بالای زانویم تیری کشید، زخم چانهام هم…
لب گزیدم و پلک بستم. نفس گرهخورده بالاخره آزاد شد، اما اشک به همراهش بیاجازه راهش را باز کرد.
– ساچلی… ساچلی؟
#پارت_159
صدای پری آمد و به دنبالش خودِ پری.
محکمتر لب گزیدم که ناله نکنم، امّا شانههای لرزانم احمقانه لو دادنم.
– قوربان اُلوم دای آقلاما کُور اُلارسانا.
(فدات شم دیگه گریه نکن کور میشیا.)
نشست جلوی پایم، کج شد به پهلو و دست کشید پای چشم خیسم.
انگشتانش همدردانه پیچیدند دور ساعد دو دستم.
– منه باخ.
( منو نگا)
رویم نیامد، سرشانههایم پریدند و هقی زدم.
– سوزَ نه گلیپ قز؟!
( چه بلایی سرتون اومده، چه اتفاقی بین شما دو تا افتاده؟!)
لبهایم تکانی خوردند امّا…
– ساچی بِناوا کیشی سَنی گُردی اُلیمَ توشتی، دِ منه گُوریم!
( ساچی مرد بیچاره تو رو دید تا مرگ رسید، بگو بهم چی شده!)
– پری…
پر درد صدایش کردم و ترسید!
– پری اُولسون کی سن بِله آقلیسان بالا!
( پری بمیره که تو اینجوری گریه میکنی دختر!)
اشکی میان چشم درشتش تاب خورد امّا مادرانه نزدیکتر شد.
همانطور نشسته خودش را میان پاهایم کشاند و تندتند دست کشید پای چشمانم.
– منو نمیبخشه پری… عاقّم کرده. میدونم! دیگه نمیخواد منو ببینه…
گریهکنان سری بالاپایین کردم و پری اخمی برایم ریخت.
– سَفِی لَمه قز! هر غلطی هم که کرده باشی… باباته، غریبه نیس که!
( سَفِی لَمه قز: پرت و پلا نگو دختر)
– توو چشاش دیدم پری، نمیخواد ببخشه…
دستانم را فشردم روی صورت.
بیتأثیر!
نگاه سرد و پر از یأسش گوشهی مغزم که نه، تمامصفحه روی قلبم حک شده بود.
– ساچلی تو رو خدا منو سکته نده بگو ببینم چی شده؟
#پارت_160
کفِ دستانم را از روی صورتم باز کرد و موشکافانه خیرهی نگاه درماندهام شد.
از آن نگاهها که زبانت را باز میکند…
– منِ خاک توو سر دور از چشم بابام صیغه کردم!
صدای کوبیده شدن دستش بالای سرش بلندتر از “چی!” گفتنش شد.
– کول باشما! سن نه غلط…
(خاک توو سرم! تو چه غلطی…)
– خانوم قربانی!
اکوی صدای نگهبان در سکوتِ گوشهی دنجمان ترسناک بود، آنقدر که پری “وایِ” بلندی گفت و درجا زد.
– همراه توو اتاق… دکتر افخمی امشب کشیکه.
– توو گَلسین سنه کیشی!
صد دفعه گفتم یهویی عین جنِّ بسمالله پشتم ظاهر نشو! آخرش جوون مرگ میکنی منو راحت میشی!
(توو گَلسین سنه کیشی: تف به روت بیاد مرد!)
شاکیانه عقب چرخید و نگاه نمدارم از کنار تن پری دیدش،
– جانِ عزیزت منو توو دردسر ننداز…
– باشه دیگه آقای ترابی! یه بار گفتی شنیدم!
کوتاه بود و فربه، صورتش به سرخیِ لبو. دست به شکم، مدام پا عوض میکرد، انگار…
– من میرم دست به آب، تا برمیگردم چشت به ورودی باشه…
نفسش را حبس کرد و چرخید.
– هی سردی گرمی رو قاطی کن اسهال که هیچی استفراغم میگیری راحت میشم از دستت!
دسته کلیدِ شلوغِ میان کمرش صدایی خورد و مرد بینوا در حالیکه پاهایش را کیپ کرده بود، با عجله دور شد…
– آی آلله مَنه صبر وِر!
( خدایا بهم صبر بده!)
***
رمان بعد آواز قو
طفلک ساچلی کاش یه انسانی پیدا میشد نجاتش میداد از این وضعیت