رمان خیالت پارت 46

4.5
(40)

 

 

بالاتنه‌ی لختش را کمی عقب کشید، با همه‌ی زوری که داشت، در مقابل سماجت‌های دخترک کم آورده بود…

 

– با تو نیستم مگه؟! به جا چنگ انداختن حرفت‌و بزن ببینم چه دردته؟!

 

مرد… یک دستش به در، با دست بعدی مدام پنجه‌ی دختر را مهار می‌کرد.

 

– من رو اون… رو اون تخت لعنتی نمی‌خوابم…

 

نگاهِ مضطرب دختر جلو پرید و مرد درز باز‌شده‌ی در را دوباره بست، عصبی و کمی صدادار… امّا دخترک دستگیره را ول نکرد، دو دستی به جانش افتاده بود.

 

– خیال کردی حالا که باهات اومدم اینجا قراره پیشت بخوابم؟! نخیر آقا… کور خوندی!

 

در که با فشار کیپ شد، دخترک ناامید از در، چرخید طرف دانا، جفت پنجه‌هایش را بالا کشید و…

 

– من… قرار نیست… توو… این… خونه… بمونم… بابام خوب شه فوراً میرم… فهمیدی… می‌… رم…

 

دو دستش را بی‌هدف طرف دانا پرت می‌کرد و تأکیدی می‌گفت، انگار بیشتر از اویِ متعجّب برای دلِ بی‌کس و پر از یأسِ خودش بگوید.

 

صدای لرزانش؟

ترکیبی از خشم بود و درد، خشمی که تمام روز در دل پر دردش انبار شده و حالا مثل آتشفشان درونش طغیان کرده بود…

 

– صدات‌و بیار پایین! چی داری می‌گی برا خودت! آخ…

 

پنجه‌اش که تا صورت مرد پرت شد، ناله‌ی کوتاهی کرد و همزمان مشت دختر را میان هوا شکار کرد. با عصبانیت انگشتان ظریفش را توی مشت مردانه‌اش قفل زد و کوبید به دیوار بالای سر دختر،

 

– تمومش کن این وحشی‌بازی رو! میخوای نصف شبی اهل خونه رو بکشونی اینجا؟!

 

اختلاف قدیشان آنقدری بود که تن دختر روی دیوار کش آمد، صورتش از درد جمع شد، اما ناله نکرد…

 

– وحشی خودتی، بذار بیان، من توو این اتاق نمی‌خوابم…

 

آن یکی دست دختر را هم توی مشتش گرفت و بالای سرش قفل زد.

 

#پارت_223

 

– دردت چیه؟! این اتاق؟! اون تخت…

 

همانطور که دخترک را میان دیوار و هیکل عضلانی‌اش قفل کرده بود، سرش با عصبانیت این طرف و آن طرف پرت می‌شد.

 

– خوابیدن؟! یا… من؟!

 

به آخری که رسید لب‌های دختر با نفرت جمع شد و مرد کفری‌تر.

 

– دِ لامصّب گفتی حموم نمی‌کنم، لباس عوض نمی‌کنم، گفتم برو بخواب رو تخت …

 

خم شد روی صورت دختر و صورت ترس‌خورده‌ی دختر همزمان پایین رفت.

 

– منم رو اون مبل بی‌صاحاب بگیرم بِکپم… سرم داره می‌ترکه…

 

سرش را عقب پرت کرد و نگاه دختر تا مبل بزرگ پایین تخت کشیده شد، خجالت کشید و گونه‌اش گل انداخت.

 

مرد سرجنبان یک دست دختر را رها کرد و انگشتش را بالا کشید. پر حرص روی شقیقه‌اش کوبید و تن دختر روی دیوار مچاله شد…

 

– واقعاً نمیدونم چی توو این مغز فندقیت می‌گذره؟! نمی‌فهمم …

 

نگاه نم‌گرفته‌ی دختر یک لحظه بالا آمد و انگشت مرد میان هوا خشکید، زبانش هم توی دهانش.

 

پلک زد و یکدفعه چیزی مثل برق از سرش گذشت…

 

– چِح!!

 

پوزخند تلخش برای دختر بود اما دهان خودش تلخ شد، به تلخیِ مزّه‌ی کثیفِ لفظِ “متجاوز”ی که دخترک با نگاه سنگینش در صورتش تف می‌کرد.

 

– خواستم آدم باشم امّا انگار خوبی بهت نیومده!

 

#پارت_224

 

چشم‌های به خون نشسته‌ی مرد میان طوسی‌های لرزان دختر چپ ‌و‌ راست شد و پایین پرید، تا چانه‌ی زخمی و…

 

لب‌های کوچکش که بغض‌کرده می‌لرزیدند. مرد پلک فشرد، دستش را کلافه روی صورت کشید و غیظی آن یکی دستش را هم رها کرد…

 

– باشه!!

 

نفس صداداری گرفت و یک قدم عقب رفت.

سرش را بالا داد و نفس حبس‌شده‌اش را پر حرص بیرون فرستاد…

 

– حالا که دوس داری عین تیر چراغ برق همینجا وایستی! وایستا…

 

چشم‌های یاغی‌اش یکباره باز شد و دختر چشم‌های نگرانش را پایین کشید، چسبید به دیوار…

 

– انقده وایستا تا خورشید بالا بیاد…

 

همین را گفت و خم شد، چنگی به پیراهنِ زیر پایش زد، با یک حرکت بالا کشید و قدم‌های بلندش را طرف حمام کج کرد.

 

در شیشه‌ای حمام را محکم بهم کوبید و شانه‌های دختر پریدند.

 

آب با فشار باز شد و نگاه دختر از مسیر رفتن مرد کنده شد. مچ دستش را نوازش‌کنان پایین کشید، هق زد و آرام‌آرام روی دیوار سُر خورد.

 

نگاهش که تا در حمام رفت لب‌هایش را بهم فشرد و

کف زمین فرود آمد.

 

مچ دردناک دستش را ول کرد و زانوهایش را بغل گرفت،

سر گذاشت روی زانو و بی‌صداتر هق زد.

 

شانه‌هایش لرزیدند و اشک به پهنای صورتش راه افتاد.

صدای آب که قطع شد گریه‌ی او هم قطع شد، حتّی نفس‌هایش بی‌صدا شد و گوش تیز کرد. صدای کشیده شدن در آمد و خش‌خشی شبیه به وقتی که لباس می‌پوشی …

 

#پارت_225

 

سربلند نکرد، فقط انگشتانش محکم‌تر دور پایش حلقه شدند

و این از نگاه تیزبین مرد دور نماند.

 

کمرِ کشیِ گرمکنش را بالا کشیدنی با افسوس سری برای وضعیت مسخره‌ی دورش جنباند.

 

شقیقه‌اش دوباره تیر کشید، دردناک‌تر از قبلی… پلک فشرد و جلو رفت.

 

خوابیدن… آنهم با موهای نم‌دار؟

خلافِ عادتش بود امّا کشش سشوار دست گرفتن و صدایش را نداشت، پس بی‌حوصله حوله را روی موهای نمدارش کشید و دست برد به کشوی بالای پاتختی.

 

از روزی که دخترک را دیده بود، سر دردهایش عجیب‌تر شده و دیگر دم‌نوش‌های گلین هم افاقه نمی‌کرد…

 

فشاری به شقیقه‌اش داد و چشمان جمع‌شده‌اش به دنبال آب دوری روی سینیِ بزک‌‌شده‌ی گلین زد.

 

از ظهر که در خانه بحث شد، چیزی نخورده بود امّا اشتها هم نداشت.

 

شیشه‌ی قهوه‌ای قرص همیشگی‌‌ را از کشو بیرون کشید، قرص را ته زبان گذاشت و بدون آب بلعیدش.

 

نیم‌نگاهی طرف دختر انداخت و حوله را پرت کرد روی پشتی صندلی چوبی…

 

چرخید رو به تخت و ملحفه‌ی طوسی را کنار زد.

 

نگاه خسته و کلافه‌اش دوباره تا دخترک گوشه‌ی اتاق خیز برداشت. زیر لب غر زد و کفری ملحفه را پرت کرد پایین تخت.

 

چراغ زرد گلین بالای سر او و دخترک در تاریکی، کنج در چمبر زده بود که اگر خدایی ناکرده خواست نزدیکش شود، در برود!

 

پوزخند پر حرصی زد و خزید زیر لحاف ابری‌اَش.

 

سرش را روی بالشت گذاشت و کج کرد طرف پاتختی،

دکمه‌ی گوشی را زد، چهار و نیم صبح!

 

گویا این شب جهنمی قصد صبح شدن نداشت!

 

– بیا این چراغ‌و وردار از اینجا، نورش کورم کرد.

 

#پارت_226

 

پوفی کلافه کشید و دوباره سرش را روی بالشت برگرداند.

 

نفس عمیقی گرفت و خیره‌ی گچ‌بری بالای سقف ماند.

 

طرحش را خودش داده بود، هزارتوی میانِ سرش بود، همانقدر گیج‌کننده و همانقدر بی‌نتیجه!

 

حرکتی که از دختر ندید دوباره صدایش را رها کرد.

 

– با تو نیستم مگه! توو نور نمی‌تونم بخوابم بیا ورش دار اگه نه خاموشش کنم…

 

دروغ می‌گفت، از تاریکی بیزار بود، خوابش نمی‌برد اگر چراغ خواب بالای سرش روشن نمی‌بود اما حالا …

 

بی‌آنکه سرش را از بالشت جدا کند به پهلو کج شد.

 

– چی شد؟!… خاموشش کنم؟

 

تهدیدش که جدی شد، دختر وحشت‌زده تکانی خورد.

فکر تاریکی و تنها شدن با این نرّه‌غولِ بی‌اعصاب؟!

 

اوف!

 

جوابش را نداد فقط برپا زد، امّا از راسته‌ی دیوار جدا نشد، با‌ احتیاط خودش را از کنج دیوار تا میز چوبی رساند.

 

بالای میز که رسید نگاهش به سینی غذا افتاد، دلش ضعف رفت و دهانش آب افتاد…

 

آب که نه تلخ‌آب، اسید معده‌اش از فرط گرسنگی بالا زده و دهانش را عیناً زهر کرده بود…

 

سنگینی نگاه مرد به خودش آوردش… آب دهانش را به هر زحمتی بود، بلعید.

 

سرش را بالا گرفت تا خوشمزه‌های چشمک‌زنِ روی سینی بیشتر از این دلش را آب نکنند و مستقیم دست انداخت وسط سینی.

 

 

✅ شرایط عضویت در وی‌آی‌پی😍:

https://t.me/c/1811907542/69

 

#پارت_227

 

چراغ را برداشت و تیز برگشت.

 

گذاشتش کنار دستش، روی پارکت، خودش هم کنارش نشست.

همچنان نگاه مرد روبرویی را حس می‌کرد امّا ندید گرفتش، دوباره همان ژست سر‌به‌زانو را گرفت و کجخندی که مرد منتظر بود حواله‌ی دخترک کند، جمع شد.

 

– دختره‌ی مغرورِ پررو…

 

دو سر لحاف را بالا گرفت و همانطور که پاهایش را زیر لحاف جلوعقب می‌کرد، زیرلبی نثار دخترک لجباز کرد.

 

حرصش که کمی خالی شد سرش را روی بالشت کوبید و پلک بست.

 

به دقیقه نکشیده غلتی زد به پهلوی راست، کمتر از دقیقه غلتی زد به پهلوی چپ…

 

چه مرگش بود؟!

 

هوفی کشید و محکم‌تر پلک فشرد.

 

سکوت امشب چرا با هر شب فرق داشت؟!

 

هم خودش و هم اتاقش به تنهایی عادت داشتند و حالا انگار متجاوزی خلوت اتاقش را شکسته باشد، بی‌قرار بود.

 

یک چشمش را باز کرد و از گوشه‌ی چشم دزدکی دید زدَش.

 

دخترک دیوانه سنگ سخت را به مبل مخملیِ نرم ترجیح می‌داد!

چرا؟!

چون روبروی او و تختش بود!

 

پلک زد و عصبی‌تر شد، کاش… زودتر… این سکوت احمقانه را بشکند و همه چیز را اعتراف کند، بلکه جوابی برای سوالات توی سرش پیدا شود و این بازی مسخره تمام شود و خلاص!

 

سرش دوباره پر شد از وزوز و تنش یکدفعه گر گرفت، کلافه نیم‌خیز شد و نشست، جیرجیر تخت هم همراهش بلند شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x