رمان خیالت پارت ۱

4.4
(103)

 

 

*خیالَت

 

 

 

-اینبارم بهم بخوره، رگم‌و می‌زنم…

 

غمگین نگاه کرد، با بغض…به دخترکی که زیر پایش مشغول پر کردن جام عسل بود.

 

-به خدا ساچی…رگم‌و می‌زنم…خلاص…

 

بیست سالش بود و حرف از مرگ میزد، کجا؟ سر سفره‌ی عقدش…

 

-چرند نگو آیدا!

 

دخترک حرصی چاقو‌ی دسته‌بلندِ پاپیون‌خورده را از دست عروس گرفت و پشت شمعدان پایه‌دار نقره پنهان کرد.

 

-اگه به جای سلفی و اِستوری، حواست‌و یکم جمع کرده بودی، دسته گلت‌و توو آرایشگاه جا نمی‌ذاشتی که داماد بدبخت توی این ترافیک سِیلونِ خیابونا شه آیدا خانوم!

 

دوست بودند و هم‌سن…اما از دو دنیای مختلف.

یکی تک‌دختری نازداشته از بالاشهر و آن یکی…

 

-اگه دوباره تصادف کرده باشه چی؟اگه برده باشنش بیمارستان؟ اگه دوباره رفته باشه توو کُما…

 

عروس بیچاره! چشمش ترسیده بود.

پارسال، همین موقع تصادف شد، یکی مرد و داماد به کما رفت، عروس هم که شوکه.

 

-آخ آیدا! آخخخ…خ!

یه سال گذشت، تو نمی‌خوای اون تصادف لعنتی رو فراموش کنی!

 

آیدا که لب‌های سرخش را برچید، دخترک هوفی کشید و کلافه سرجنباند.

 

-گریه نکن، همه میکاپت ماسید…

 

سکوت که شد لبخند زد. سرش را کج کرد و کمی ناز عروسِ دل‌نازک را خرید.

 

-نازنازی جونم، مگه همین یه ربع پیش باهاش حرف نزدی!

 

عمرِ رفاقتشان یکسال بود اما حسشان، عمیق و خواهرانه.

 

-نگفت ترافیکِ خانومم؟ نگفت دارم میام خانومم…

 

#پارت_2

 

آیدا انگشتان لاک‌خورده‌اش را پایین کشید و بی‌قرار دست کوبید بر زانو.

 

-گفت، گفت…اما مثل اونوقتا نگفت!

 

لب جوید و بغض کرده دست کشید به چادر سفید و زربافت روی دسته‌ی صندلی،

چشم‌روشنی مادرشوهر جان بود.

 

-دانا یه جوری شده ساچی…

ی…یعنی خیلی عوض شده!

 

پیراهن ابریشم سفیدش را کنار زد و روی صندلی خم شد. بی‌قرار دست دخترک را میان مشت گرفته فشرد. دخترک جاخورده سرش را بلند کرد.

 

-چی میگی آیدا!

 

-میگم دانا مثه قبلنا نیست! همش توو عالم خودشه! چشاش به منه‌ نگاش یه جا دیگه‌، گوشش به منه فکرش یه جا دیگه‌…

 

اشکی از گوشه‌ی چشم آیدا چکید. دخترک با نگرانی قاشق را داخل ظرف عسل رها کرد.

 

-موندی موندی شب عقد یادت افتاد اینا رو!

 

نفس صداداری گرفت و با پشتِ دست اشک روی گونه‌ی عروس را گرفت.

 

-اگه شک داشتی چرا عجله کردی آیدا!

 

از بچگی نشان‌شده‌ی دانا بود، پدرهاشان از حجره‌دارهای قدیمی بودند و هم‌سفره.

یکی میشدند، اسم و رسمشان یک کشور را حریف میشد.

 

-دیگه من‌و نمیخواد، می‌دونم…منِ عقب‌افتاده نه مثل اون پلنگای رنگ و وارنگ دورش سکسی‌ام نه‌ پوزیشن بلدم…

 

-چی! باهاش خوابیدی مگه؟!

 

-باهاش خوابیدی چیه بیشور! هرزه که نیستم شوهرمه خو!

 

-یاااا خدا! آیدااا…

 

دهانش وا ماند، سری به پهلو کج کرد و دوباره خیره‌ی آیدا شد.

 

-صیغه‌ی محرمیت خوندن برین بیرون، بیاین، بیشتر همدیگرو بشناسین نکه…

 

#پارت_3

 

او که عصبی لبش را گزید نگاه مضطرب آیدا تا درِ نیم‌باز اتاق رفت.

 

-هیییش! یواش‌تر خرِ یکی بشنوه بدبخت میشم…

 

-احمق! تو که انقده از مامانت می‌ترسی واسه چی همچین غلطی کَر…

 

دخترک با بلاتکلیفی نیم‌خیز شد سرپا شود، آیدا دستش را محکم کشید.

 

-قیل و قال نکن ساچی! عقد کنیم تمومه، دیگه گندش درنمیاد خیالِ منم راحت میشه…

 

لب وا کرد جواب آیدا را بدهد، گوشی موبایلش زنگ خورد‌ و در اتاق باصدا باز شد.

 

-چی تمومه!؟ چه گندی؟ کدوم خیالِ راحت آیدا…

 

صدای خشنِ زن تازه‌وارد باعث شد دختر‌ها هینی بکشند و ترس‌خورده سرپا شوند…

 

-عاقد منتظره، مهمونا نشستن، داماد نیومده، حاجی کلافه…

اون بابای بی‌عارت نشسته پسته میشکنه، دخترشم که…!

 

بیتا بود، مادر عروس، چشم و ابرو مشکی مثل آیدا اما کمی فربه…

پرستیژ بالایش از یک کیلو طلای دور دست و گردنش عیان بود.

 

-شما پدر و دختر با این کاراتون آخرش من‌و جوون‌مرگ میکنین…!

 

گلایه‌های پشتِ‌هم‌اش که متوقف شد آیدا آب دهانش را بلعید، چشمی تا صورت رنگ‌پریده‌ی دخترک برد و راضی از اینکه لو نرفته شروع به چاپلوسی کرد…

 

-خدا نکنه بیتا جون، مامان دارم ملکه ویکتوریا، بترکه چشم حسود ایشالله…

 

هر چقدر مادرش جاه‌طلب بود و باسیاست…آیدا سرخوش بود و بیخیال، عین پدرش.

 

-خُبه‌خبه! به جای زبون‌ریختن…

 

#پارت_4

 

گفتنی چشمی دُور چرخاند، اتاقِ بی‌روح عمارتِ آژگان، حالا با آن تزئینات سرخ و سفید، شبیه یک اتاق عقدِ لاکچری شده بود.

 

-یه زنگ بزن بببین اون شوهر عتیقه‌ت کجا مونده! آبرومون رفت…

 

چشمش که به تزئین‌کننده‌ی خوش‌ذوق اتاق رسید، ترش‌کرده در را کج کرد کسی نبیندِشان.

 

-مگه بهت نگفتم غریبه نیار سر سفره‌ی عقد نکبت.

 

-مامااااان!!!

ساچی غریبه نیس…

 

مشکل غریبه بودن دخترک نبود، نَدار بودنش بود، زن این دوستی را در شأن دختر عزیزکرده و خانواده‌‌ی متمول‌شان نمی‌دانست.

 

-شگون نداره احمق…نمی‌فهمی!؟

 

-خسته نشدی ازینهمه خرافات؟!

 

آیدا هوفی کشید و دست به کمر شد.

 

-بهت میگم کمتر برو پیش این کف‌بین و فال‌گیرا، واسه این چیزاس بیتا خانوم!

 

-توام همه چی‌و شوخی بگیر ذلیل‌مرده!

 

زنگ دوباره‌ی تلفن دعوای مادر و دختر را قطع کرد وُ نگاه پر‌افاده‌‌ی بیتا را تا گوشیِ آشنای میان دست دخترک کشید.

 

-میخوای بخت و اقبالتم مثل گوشی و رخت و لباسات، خیرات کنی به این دختره‌ی گدا؟

باشه بفرما!

 

پشت چشمی برای صورت جاخورده‌ی آیدا نازک کرد و در را صدادار بست.

 

او رفت و نگاه شرمنده‌ی آیدا به پهلو کشیده شد.

 

تا دخترک خوش‌قلب کناری.

تمام مدت سر به زیر بود، دریغ از یک اعتراض یا یک بی‌حرمتی.

 

اولین بار در بوفه‌ی دانشگاه دیده بودش، دخترهای کلاس صدایش میکردند “بِده”…چون…

 

#پارت_5

 

-اوه اوه…سوره‌ست ساچی. جواب بده…

 

زنگ سه‌باره‌ی گوشی آنهم از خانه!

 

-عمو حالش بد نشده باشه؟؟ یالله جواب بده دختر، نگران شدم.

 

دخترک سر بلند نکرد تا چشمانِ گریانش حال دل تنها رفیقش را خراب نکند.

 

خجالت‌زده بود…از نداریِ پدرش نه، از بخشندگیِ آیدا…

 

-الو، سوره‌ی من…

 

گوشی اهداییِ آیدا را بالاتر گرفت و چرخی رو به دیوار زد.

 

-جونم مامانی؟

خوبی؟ بابایی خوبه؟

نه، دست به گاز نزنیا.

کوکو پختم، توو یخچاله، توو کاسه رویی، بذارش رو بخاری فوری گرم میشه…

 

در که باز و بسته شد، آیدا فرز دستی به سر و رویش کشید،

 

-داناااا!!!

 

چشم از دخترک گرفت و هیجان‌زده جلو رفت.

 

-سلام.

 

دانا بود، سر به زیر و کمی بی‌حوصله سلام داد و جلو آمد.

آیدا با لبخند محو تماشایش شد.

 

-سلام عشقم، بالاخره اومدی!

 

شاهزاده‌ی چشم میشی‌اش در کت و شلوار انگلیسی تیره‌، پرجذبه‌‌تر از همیشه به نظر میرسید.

مردی ایده‌آل، جذاب و دست‌نیافتنی،

همین‌‌ها اخم و سردی‌های اخیر مرد را در نظرش مات می‌کرد.

 

-دیر کردی نگرانت شدم…

 

خنده‌ی نازداری کرد و دست انداخت دور گردن دانا.

دختر که صدایشان را شنید، از جایش تکان نخورد تا مزاحم بغل و بوسه‌ی دو دلداده نشود.

 

-آ…آره سوره جان…

تا تو شامت‌و بخوری منم رسیدم خونه…

منم دوست دارم چشم عسلی.

 

#پارت_6

 

تماس را قطع کرد، گوشی را داخل جیب شلوار پارچه‌ای‌اش سر داد و کتش را مرتب کرد.

 

آیدا میگفت؛ نقره‌ای، تیله‌ی طوسی چشمانش را شفاف‌تر میکند و حالا آن تیله‌های شفاف بارانی هم بودند!

 

نفس پرحسرتی گرفت و خم شد.

 

جام پرشده‌ی عسل را کنار باقی بساط گذاشت و سرپا شد، باید قبل عقد کمی تنهایشان می‌گذاشت….

 

-ساچلی؟

 

عروسِ خوش‌خنده باذوق‌ اشاره زد به داماد، که با دقت سعی در عبور از کنار زمبل و زیمبیل‌های چیده شده روی زمین را داشت.

 

-عشقم، خنچه‌ی عقدمون‌و دیدی؟

 

کلی تور سفید و ساتن و شمع و گل… فقط برای یک بله‌ی صوری!

 

-هنر دست ساچلیِ، ها.

 

-همون ساچلی خانومِ معروف؟!

 

تمسخرِ کنج حرفِ مرد ناخواسته بود.

گفت و شانه‌به‌شانه‌ی عروس نشست!

 

این روزها کمی بدعنق بود، بی‌خوابی‌های شبانه، سردردهای روزانه، فکر و خیالات سریال‌گونه…

اما با لبخندی کوتاه سعی کرد میزبان مناسبی برای عروسش باشد.

 

-آره، همون ساچلیِ معروف، ساچلیِ من.

 

آیدا مالکانه اسم دخترک را تکرار کرد و خیره‌ی خنچه‌ی سفید و قرمز رویایی‌اش شد.

 

دخترک بی‌آنکه بداند یک هنرمند بالفطره بود، از ساز زدن گرفته تا خیاطی و خنچه‌عقد…

حیف امکانات نداشت.

 

-توو زحمت افتادین، دست شما درد نکنه خانومِ ساچ…چ…

 

دخترک که تعارف‌کنان چرخید سمتشان، حرف در دهان مرد خشکید.

 

-خواهش میکنم…آیدا رحمتِ نه زحمت…

 

چشمان ناباور مرد بی‌وقفه شروع کردند به چرخ زدن روی ساچلی…

 

#پارت_7

 

مگر میشد!

همان موهای بلند موّاج، همان صورت ظریف استخوانی، همان لبخند زیبای غم‌زده، حتی طوسی‌های شفافش هم همان بود…

 

-چطوره؟ خوشگله؟ خوشت اومد؟ خودم که عاااشقش شدم…

 

-آ…آره…خوشگله…

خیلی خوشگله…

 

آیدا نمکی خندید، برای تپق‌زدنِ عجیب مرد.

نگاه ماسیده‌‌اش را که دید با شیطنت و کمی حسود، مقابل صورتش خم شد.

 

-دوستم‌و میگی یا خنچه عقدو دانا خان؟!!

 

مرد جاخورده پلک زد.

 

-م… منظورم اینا بود، خیلی قشنگن ممنون.

 

گفتنی سری بالاپایین کرد و اجمالی دستی دور چرخاند.

تا بساط ساده اما شکیلِ جلوی پایشان.

 

-با اجازتون من برم یه آبی به دستام بزنم.

 

دخترک خجالت‌زده سر به زیر شد وُ آیدا:

 

-ساچی به بابا عطام بگو ده دقیقه دیگه عروس و دوماد آماده‌ن.

 

اشاره‌ی ریزی به مرد کناری و چشمکی برای دخترک زد.

 

-چشم عروس خانوم.

 

دخترک لبی برای عروس سرتق پیچ داد و راه افتاد.

از در بیرون نزده مرد هم سرپا شد، هول‌زده و حتی نگران.

 

-این گل‌و بگیر آیدا.

 

-کجا! تازه اومدی باز کجا داری میری؟!

 

-برم ببینم چیزی کم و کسر نباشه. حاجی ده‌بار بهم زنگ زد، دستم بند بود نشد جواب بدم.

 

بی‌حواس گفت، شتاب‌زده سمت در رفت و دخترک پوف‌کشان بر صندلی آوار شد.

 

جا خورده بودند، هر دویشان.

 

دخترک از حال آشفته‌ی همسرش و مرد از پرتره‌ی زنده‌ای که دقایقی قبل شاهدش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
اشتراک در
اطلاع از
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

رمان جدید گذاشتی قاصدک جان دستت درد نکنه گلم پارت گذاریش چطوریه ولی کاشکی رمانای چند ساله تموم میشدن زودتر تا جدیدا رو با خیال راحتتری میخوندیم

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
12 روز قبل

سلام میگم نمیدونید چرا سایت رمان دونی باز نمیشه چند روز

نازنین مقدم
پاسخ به  یاس ابی
12 روز قبل

واسه منم باز نمیکرد ولی اگر فیلتر شکن روشن کنی میاره بالا

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
12 روز قبل

چه الکی مگه برنامه خارجی که اینجوری کردن مسخره ها

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
12 روز قبل

چه چس فیس الکی حالا خوبه روزی که ننه شون میزایدشون خط ایرانسل کادو گرفته بودن

تارا فرهادی
پاسخ به  یاس ابی
11 روز قبل

عزیزم انگار دست خودشونه بعدشم انگار ارث باباتو خوردن انقد طلبکاری
ادب و شخصیتم خوب چیزیه والا

یاس ابی
پاسخ به  تارا فرهادی
11 روز قبل

فعلا که ارث نداشته تورو خوردم پاچه خوار اینم ادبم

تارا فرهادی
پاسخ به  یاس ابی
11 روز قبل

توالتتو ببند تا نبستمش برات
معلومه چه مادر پدری داری که همچین…. تربیت کردن
صیکتیر حوصله‌ ندارم جواب مغز کچیتو بدم

یاس ابی
پاسخ به  تارا فرهادی
11 روز قبل

اون وقت تو جدو ابادت گشنه مومنین میوفتی به جون خودت 👍

تارا فرهادی
پاسخ به  یاس ابی
11 روز قبل

عه برعکس گفتی که
من و جد و آبادم میرینیم تو دهن گشاد توالت🤣

خواننده رمان
پاسخ به  تارا فرهادی
11 روز قبل

کوتاه بیایین خانما مشکل برای هر سایتی پیش میاد

یاس ابی
پاسخ به  خواننده رمان
11 روز قبل

من کاری ندارم همیشه به موقع خودش اعتراض کردم هم تشکر در هر دو صورتم امتیازم دادم ولی با ادم پاچه خوار کنار نمیام

تارا فرهادی
پاسخ به  یاس ابی
11 روز قبل

منم با آدم عقده ای کنار نمیام 🤌
انگار از همه طلب کاره باید یکی سرجاش بنشونتش
خوشحال شدم از ریدن بهت گود بای

یاس ابی
پاسخ به  تارا فرهادی
11 روز قبل

یه جوری حرص میخوری که انگار اسم شو کن ننه تو اوردم خودم خبر ندارم

تارا فرهادی
پاسخ به  یاس ابی
11 روز قبل

احیانا اشتباه نمیکنی یه دور از اول کامنت هاتو بخون بعد ببین کی حرصیه مغز نخودی
والا انگار من ننتو مورد عنایت قرار دادم از باسن داری میسوزی😅

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x