ساچلی که راه افتاد، پدر آکاردئونش را داد دستش…
-بخون باباجان…عیبه.
پدر لب گزید و دختر بیشتر شرم کرد.
-مارال خانوم به گردنت حق مادری داره بابا…
صدای بهشتی پدر کجا و صدای او کجا!
-پس باهم بخونیم بابا.
پدر سری بالاپایین کرد و دختر با آرامش گلو صاف کرد.
*-سودان گَلَن سورمَلی گْز…*
صدای سوت و دست مهمانها آمد و مارال با خوشحالی ژست رقص آذریشان را گرفت، پرعشوه وسط مجلس آمد و مرد جوان همراهیاش کرد…
دستان مردانهاش به دو طرف باز و رقص پایی رفت.
جوانها هیجانزده دورشان حلقهزده حالت نشسته گرفتند و تشویقشان کردند اما داریوش؟
یک چشمش به مادر بود و یک چشمش به دلبر خوشصدا…
سالها بود که خاطرش را میخواست، از دوران راهنمایی.
با آمان میرفتند دم مدرسه و دزدکی تا خانه تعقیبش میکردند.
با همان موتور هیوندای قدیمی که حالا گوشهی حیاط افتاده…
آنقدر رفت و آمد، نفهمید کی دل باخت به دخترک قلمیِ گیسوکمند.
-هوی ساچلی!
#پارت_73
سقلمهی محکمی خورد به پهلوی ساچلی و یک لحظه از پدر عقب افتاد.
-یه نگاه به اون ساغور(اصطلاحاً یتیممونده، بدبخت) بنداز…چِر(لوچ) شد از بس یواشکی نگات کرد…
پری بود، خواهر داماد، همان دخترک پیرهن صورتی…سینی و منقل به دست اشاره زد به خوشتیپترین و بلندترین مرد مجلس.
-ولم کن پری! باز سوزنت گیر کرد رو منا!
تایم آزادِ بین آهنگ پچ زد، اما پری از رو نرفت، چشمکی زد و نزدیکتر شد.
-بیشرف! سوزن من یا اون داریوش بِنَوا…بیچارا پسر عمهمو دَلیدیوانا کردی ذلیلمرده…
پری با شیطنت خندید و ساچلی سری برایش جنباند.
-بیا برو حواسمو پرت نکن.
پری دست زد و سوت بلندی برای دوستِ دوران کودکیاش کشید.
-ساچلی بعدِ این “دلبرم دلبر خانه خرابم کرد” و برا من بخون باشه؟
نگاه غمزدهی عاشقانهاش تا سهراب رفت و ساچلی خندهای کرد.
-به جان خودم، اگه مخ اینو بتونم بزنما، یه ساندویچ بندری مخصوص از دکّهی اصغر برات میخرم.
نگاه کجکجِ ساچلی را دید و مظلوم شد.
-جانوآ قوربان ساچلی، نه نیار، بخون، واللهی میرم…
#پارت_74
ساچلی لب گزیده “برو” یی گفت و دختر ماچی آبدار بر لپش نشاند.
دور شدنی رقص شانهای آمد و با زرنگی خودش را لابلای رقاصان، تا سهراب رساند…
ساچلی خندهای برای سرتقبودنش زد و پرهیجانتر خواند.
برای دلِ عاشق پری…
و نگاه عاشقانهی پدرش را ندید، که چطور خیرهی فرشتهی صدا مخملیاش بود.
صدایی که تنها ارث پدر به دخترکش بود، پدر هنرمندی که بعد از جنگ دیگر مثل قبل نخواند!
جنگ پایش را گرفت، اما یار جانش…
شوقش به موسیقی، امیدش بود برای زندگی.
اصلاً همین ساز و آواز بهانهی عاشقیاش شد و دلیل آشناییاش با شیرین…
دخترکی ترک زبان از محلهای ضعیف، محلهای که ۲۲ سال است خانهاش شده.
پلک زد و تصویرآن شب بارانی در سرش جان گرفت.
تازه به تهران آمده بود، برای دورهی سولفِژ صدا، شبها کار میکرد و روزها کلاس میرفت.
همانجا با عادل آشنا شد، سنتور میزد، پیشنهاد کار داد، موزیک جشن…
درآمدش بهتر از کار نگهبانی بود.
اولین کارشان شد، یک جشن عقد، در یکی از محلات ترکنشین تهران…
#پارت_75
محلهای قدیمی اما با صفا…
هر کدام از بچههای محل که داماد میشد، کل محل را آذین میبستند و شیرینی میدادند.
آن شب هم همین بود…فقط بارانی بیموقع آمد و اهالی محل بسیج شدند، او هم همراهیشان کرد…
داربست میبستند تا صندلیها خیس نشوند.
همانجا بود که دیدش…
دخترکی ۱۸-۱۹ ساله، لاغراندام، لپقرمزی، با موهایی مواج تا کمر، شیرین…درست مانند اسمش…
میان ایوان ایستاده، با شیطنت جوانهای مجلس را دید میزد.
مثل باقی دخترهای جوان…
سنی نداشت اما پر بود از شور زندگی، در آن پیراهن گلدار قرمز، انار سرخ مجلس شده بود…
ریشسفید خانه که داد زد “حاج آقا اومد”
دخترها گریختند داخل خانه به دنبال چادر، اما او از لای در چشم میچرخاند!
آتشپارهای بود برای خودش، خندهکنان بساط سازش را پهن میکرد که دخترک متوجهِِ او شد.
خندهی پرنازی کرد برایش و با عشوه رو گرفت.
همانجا بود که دل و دینش را به چشمان طوسی کشیدهی دختر باخت.
شیرینش شد و او فرهاد، قید برگشت به آغوش خانواده و رویای زندگی در شمال را زد، ماند در این شهر طوسیِ دودی، به عشق دلبرک چشم طوسیاش.
اما او رهایش کرد و رفت
و مَرد…هنوز دلِ کندن نداشت!
از محلهای که عطر و بوی خاطراتشان را داشت.