رمان خیالت پارت ۱۸

4.3
(44)

 

 

 

چشم بینایش تار شد، پلک زد و بیشتر به پهلو چرخید.

چشم دوخت به دردانه‌ی درخشانش و چشمش بارانی شد، درست مثل آن شب.

 

اینبار به عشق فرشته‌ی گیسو کمندش، شیرمردش، دخترکی که بعد از رفتن مادر، خانوم خانه شد، مادر دختر کوچکش، چراغ شب‌های تاریکش و علاج دردهای لاعلاجش…

 

صورت دلربای مادر را داشت، همان چشمان طوسیِ عاشق‌کش، همان بینی قلمی همان لبهای قلوه‌ای و همان پوست مهتابی…اما سیرتش؟!

 

نه…دخترکش خودِ وفا بود، فداکار به معنای واقعی، پرستارِ جانش، ایمانِ روح کفرگویش…

 

در این میان صدای پدر را هم ارث داشت، بعلاوه‌ی قلبی ضعیف و آسمی خفیف…

 

غمی بزرگ دوباره دلش را پر کرد، لعنتی بر خودش فرستاد، بر زندگی، بر جنگ…که تاوانش نه تنها گریبان یک کشور که دردانه‌هایش را هم گرفته بود.

 

دیلینگ‌دیلینگِ آشنای گوشی دختر، حسرت نگاه پدر را برید.

 

-نرفتی گوشیت‌و از خونه‌ی حاج آقا بگیری؟

 

اسم حاجی آمد و هُرّی دلش ریخت. سرش را پایین‌تر کشید و دست برد داخل جیب کتش،

 

-وقت نشد باباجون، فعلاً همین کارم‌و راه میندازه…

 

-اما این که کار نمی‌کنه باباجان…

 

نگاه پرشرمش از صفحه‌ی ترک‌خورده‌ی گوشی قدیمی‌اش، یواشکی تا صورت مشکوک پدر بالا آمد،

 

-کارم چیه باباجون! زنگ بزنه و پیام بده کافیه.

 

#پارت_77

 

 

-ساچلی…های ساچلی!

 

صدای پری بهانه‌اش شد، از زیر نگاه دقیق پدر در رفت و بی‌مکث چرخید به پهلو.

 

اسکناس‌های سبز زیر پای داماد و قیافه‌ی منتظر رقاصانِ دورش؟

یعنی ضدحال، یعنی شروع کن…

 

-سُودوک! باشلا دا قز.(سرد شدیم! شروع کن دیگه دختر)

 

پری با لب و لوچه‌ی آویزان اشاره ‌زد به سهرابی که حالا کنار دستش بود.

 

-عذُر ایستییَم…( معذرت می‌خوام)

 

گفتنی نگاهی گذرا به اسم تماس‌گیرنده انداخت.

آیدا!

 

چشم‌هایش گرد و لبش سوالی به پایین شیب برداشت.

بعد از آن روز نحس گفته بود دیگر نمی‌خواهد حتی پیامش را ببیند و حالا…

 

-ساچلی بابا ساز و بده من می‌زنم اگه واجبه تو برو جواب بده، مردم منتظرن…

 

مرد انگشتان لرزانش را بالا کشید و دخترک سرجنباند.

 

-نه بابا واجب نیس بعداً زنگ میزنم.

 

گوشی را سایلنت کرد و در جیب سُر داد.

اشاره‌ای به عمو عادلش زد و لبخند گرمی تحویل گرفت.

 

صدای ضرب و دهل که دوباره بلند شد، سوت و جیغ‌ها هوا رفت. رقصیدند، بدون خستگی، تا دلِ شب…

 

#پارت_78

 

 

-خانوم ببخشید؟

 

نگاه متعجبش تا مرد شیک‌پوشِ پشت دروازه‌ی نیم‌بازِ خانه‌ی یدالله رفت.

 

-ببخشید خانوم با شمام!

 

دخترک با شک سر بالا داد، زیپ کاور برزنتی سازش را کشید و انگشت چسباند به سینه.

 

-بله میشه چند لحظه تشریف بیارین؟؟

 

کنجکاو سر پا شد و چشم چرخاند.

 

حیاط بهم‌ریخته بود و نفرات باقیمانده مشغول جمع‌کردن ریسه‌های چراغ و صندلی‌ها…

 

پدر هم به اصرار آقا یدالله داخل خانه، برای حساب و کتاب و تقسیم شادباش.

 

-با کی کار دارین؟!

 

-با شما کار دارم اگه میشه…

 

با فاصله از در ایستاد و نگاه مضطربش عقب جلو شد.

 

-من اینجا مهمونم آقا، اجازه بدین بگم صابخونه…

 

مرد که ترس دخترک را فهمید، فرز خودش را کشاند لای در و دست جلو کشید.

 

-نه‌نه، ساچلی خانوم…

 

نگاه جاخورده‌ی دختر را دید و گوشی میان دستش را جلوتر برد.

 

-من مزاحم نیستم، لطفاً گوشی رو بگیرین…

 

#پارت_79

 

 

شق و رق ایستاد و سر به زیر شد.

رنگ و روی پریده‌اش داد می‌زد، تعریف محله‌شان را شنیده…

 

-آیدا خانوم پشت خطّن…می‌خوان با شما…

 

اسم آیدا کافی بود تا دلش نداهای بد بدهد!

 

لب جوید و گوشی را با تردید گرفت.

 

-اون گوشی لامصّب‌و جواب بده که مجبور نشم راننده‌م‌و بفرستم سر وقتت…

 

به گوشش چسباند و صدای غضبناک آیدا تتمّه‌ی شکّش را هم برطرف کرد.

 

-عروسیم‌و خراب کردی، آبروم و بردی،

حالام می‌خوای دیوونه‌م کنی! بس کن دیگه!

 

-چی میگی تو!

 

نگاه بالاچشمیِ مرد را دید و صدایش را پایین‌تر آورد.

 

-واضح حرفت‌و بزن به جای جیغ و داد کردن…

 

قدمی فاصله گرفت و نیم‌چرخی در جایش زد.

 

-حاج بابا برات بپّا گذاشته! گفتنیا رو بهش گفتم باز می‌خواد ته و توت‌و درآره معلوم نیس پیرمرد چی توو سرشه…

 

-من چیزی برا قایم کردن ندارم…

 

-میگه چیزی واسه قایم کردن…یعنی اعتماد به نفس تو رو مورچه داشت الآن ملکه‌ی انگلیس بود!

 

صدای نفس‌های پرحرص و بلندش تا این‌طرف خط هم رسید.

 

#پارت_80

 

-یارو قبله‌ی یه شهره، ببینه دختری که توو دامنش افتاده مطربه فک می‌کنی چیکا میکنه!

 

دخترک لبخندی با رضایت زد.

 

-بی‌خیالِ من و اون حکمِ مسخره‌ش میشه…

 

-نخییییر خانوم! اوّل دانا رو عاق می‌کنه بعدم از ارث محرومش می‌کنه، عروس شدن منم که کلاً کنسل…

 

دخترک پلک بست و دمی سنگین گرفت، معلوم نبود درد این دختر داناست یا …

 

-مُطربم، عملَه‌م، کارگرم…هر چی‌ام…کارمه. باهاش نون خونواده‌م درمیاد، تو که خوب میدونستی دیگه این قیل و قالت واسه چیه آیدا!

 

-اسم من‌و توو دهنت نیار دیگه، آیدا خانوم.

 

لب فشرد بی‌احترامی نکند، خشمش را بر انگشتان مشت‌شده‌ی کنار تن خالی کرد.

 

-اگه دردت پوله؟ می‌ریزم به حسابت، دیگه لازم نیس بیُفتی وسط یه مشت مرد غریبه، بزنی و بخونی…

 

-آیدا!

 

-چیه! گفتم یه مدت لای مردا قر و قمیش نیا پولت با من، به غرورت برخورد!

 

-هر چی که باشم خراب نیستم. رو پای خودم واستادم چشمم به دست بابام نیست.

 

-توی دوزاری کارت به جایی رسیده که به من تیکه می‌ندازی! گدا کیه؟ من یا تو!

 

داغ می‌زد و طاقت داغ خوردن نداشت!

 

-من گدا نیستم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x