۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت ۲

4.6
(82)

 

 

مگر میشد!

همان موهای بلند موّاج، همان صورت ظریف استخوانی، همان لبخند زیبای غم‌زده، حتی طوسی‌های شفافش هم همان بود…

 

-چطوره؟ خوشگله؟ خوشت اومد؟ خودم که عاااشقش شدم…

 

-آ…آره…خوشگله…

خیلی خوشگله…

 

آیدا نمکی خندید، برای تپق‌زدنِ عجیب مرد.

نگاه ماسیده‌‌اش را که دید با شیطنت و کمی حسود، مقابل صورتش خم شد.

 

-دوستم‌و میگی یا خنچه عقدو دانا خان؟!!

 

مرد جاخورده پلک زد.

 

-م… منظورم اینا بود، خیلی قشنگن ممنون.

 

گفتنی سری بالاپایین کرد و اجمالی دستی دور چرخاند.

تا بساط ساده اما شکیلِ جلوی پایشان.

 

-با اجازتون من برم یه آبی به دستام بزنم.

 

دخترک خجالت‌زده سر به زیر شد وُ آیدا:

 

-ساچی به بابا عطام بگو ده دقیقه دیگه عروس و دوماد آماده‌ن.

 

اشاره‌ی ریزی به مرد کناری و چشمکی برای دخترک زد.

 

-چشم عروس خانوم.

 

دخترک لبی برای عروس سرتق پیچ داد و راه افتاد.

از در بیرون نزده مرد هم سرپا شد، هول‌زده و حتی نگران.

 

-این گل‌و بگیر آیدا.

 

-کجا! تازه اومدی باز کجا داری میری؟!

 

-برم ببینم چیزی کم و کسر نباشه. حاجی ده‌بار بهم زنگ زد، دستم بند بود نشد جواب بدم.

 

بی‌حواس گفت، شتاب‌زده سمت در رفت و دخترک پوف‌کشان بر صندلی آوار شد.

 

جا خورده بودند، هر دویشان.

 

دخترک از حال آشفته‌ی همسرش و مرد از پرتره‌ی زنده‌ای که دقایقی قبل شاهدش بود.

 

#پارت_8

 

***

 

-شناختی منو؟!

 

نگاه مرد دزدکی میان راهرو چرخ خورد، خیالش که از خالی‌بودنش راحت شد بی‌صدا در دستشویی را بست و تکیه‌اش را به در سپرد.

 

-شناختی و در رفتی نه؟!

 

صدای بم و شاکی مرد که آمد نشد شیر آب را ببندد. دخترک بینوا ترس‌خورده چرخی زد و پشت به آینه ایستاد، خیره به او.

 

صورتش خشم داشت و غم، شاید هم ترس!

 

-آ…آقا دانا!!؟!

 

مرد بی حوصله نوچی کرد.

 

-آقا ماقا و این حرفا رو بریز دور، بگو چرا اینجایی؟

 

حرفش را گفتنی چشم چپش سوخت.

پلک بست و بی‌حوصله سری تکاند.

 

-چند وقت با هم بودیم؟!

 

بهتر نشد هیچ، بدتر هم شد. اصلاً این چشم‌ لعنتی همیشه بدموقع آب می‌افتاد،

 

-چرا یادم نمیاد کِی بوده؟!

 

دست مردانه‌اش را بر چشمِ نم‌دار و سرخش کشید و دختر از کلافگی‌اش جا خورد، اما از راحتیِ ‌لحنش بیشتر.

 

دخترک پلک زد و در فکر رفت. چند باری تا بیمارستان رفته بود، همراه آیدا اما…

 

-اشتباه گرفتین! ما…یعنی من…

 

-نه دیگه! حرفتو عوض نکن، راحت باش، بگو ما!

 

دختر بی‌توجه به لحن طلبکارش ادامه داد.

 

-من اولین بارِ که از نزدیک شمارو…

 

مرد با تلخ‌خندی حرفش را برید و قدم بلندی برداشت،

 

-که اولین باره!

پس ماشالله خودم، ماشالله خودت! دورکاری‌ام داشتم و خبر نداشتم!

 

صورت بهت‌زده‌ی دختر را دید و دست به سینه شاکی شد.

 

-خو حالا تا کجاها پیش رفتیم؟!

 

#پارت_9

 

 

با لذت گفت، کمی هم خبیث، سینه به سینه‌اش که ایستاد، دخترک قدمی عقب رفت.

 

دستان لرزانش را بالا گرفت و مضطرب شالی را که دور گردنش افتاده‌ بود، بالا کشید.

 

-توو این دورکاریا بچه‌مچه‌ام کاشتم که تا اینجا اومدی یا قسر در رفتم!؟

 

دختر که بی‌حرف مشغول حلّاجی طعنه‌هایش شد،

به تمسخر سری بالا انداخت.

 

-چیه؟! چرا یهو لالمونی گرفتی!

 

طلبکار بود، شاید چون هر چه زور میزد تصاویر شکسته‌ی میان سرش بر هم سوار نمیشدند و تنها سرنخ خودِ زرنگش بود.

 

حالا که دخترک بعد از ماه‌ها بلاتکلیفی با پای خود مقابلش سبز شده، باید خلاص میشد، از شر او، از شر خود و حتی از شر آن خاطرات مسخره…

 

-آهان…اومدی حرومزاده‌ی یکی دیگه رو ببندی به من و تقاص بگیری!

 

تقاص! با مشتی‌گری دستانش را از هم باز کرد و سینه جلو داد.

 

-بفرما…منتظر چی هستی…بگو…من اینجام.

 

با انگشت بر شقیقه کوبید و دختر بیچاره از تعجب وا رفت.

 

-حرفتو بزن و واسه همیشه دست از سرم بردار…

 

چشمان طوسی‌اش نم زد. قلبش هنوز از زخم‌های گذشته‌ میسوخت و حالا این حرف‌ها…

 

-من!؟

 

-آره تو!

 

دانا که با خشم فریاد زد قلب دخترک تیر پردردی کشید.

دستش نامحسوس سر خورد تا روی سینه

و پر فشار مشت شد اما دردش کم نشد.

 

#پارت_10

 

 

تپش‌هایش یک در میان بود و نامنظم…

زبان کشید بر لبهای خشک رژ‌خورده‌اش، ترکهایش حتی نم نشدند!

 

-م…من…نمیدونم از چی حرف می‌زنین آقا دانا…

 

-جداً!

یعنی باور کنم اومدی سفره‌ی عقدم‌و بچینی و برام آرزوی خوشبختی کنی!

 

سر بالا کشید، پوزخندی زد و حرصی خم شد بر صورت رنگ‌پریده‌ی دختر.

 

-زیادی جِم میبینی دخترجون!

 

دخترک ظریف بود، نصف سایز آیدا، میان آغوشش گم شده بود…عیناً جوجه‌ای ترسیده!

 

-هه! اومدنت چیه، این خودت‌و به موش‌مردگی زدن واسه چیه!

 

بی‌رحمانه می‌تاخت و خبر قلب نامیزان دختر را نداشت!

 

-برین کنار لطفاً…

 

دخترک با عجز گفت، نفسهایش کشیده شده بودند و صدادار.

 

دست آزادش را به سرعت میان جیب شلوارش فرو برد، به امید یافتن مرهم، اما نبود.

 

-بذارین برم…

 

نفس‌زنان چنگی به گلو زد، قدمی به پهلو برداشت و خواست از کنار مرد بگذرد اما مرد اجازه نداد.

 

با قلدری نزدیک‌تر شد و مماس با تنش ایستاد.

 

-نمی‌تونم نفس بکشم…

 

سینه‌ی دختر تند و تند بالا و پایین میشد و دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زدند.

 

-بذارین…برم…آق…آ…دا…نا!

 

دست بی‌جانش بر سینه‌‌ی عضلانیِ مرد نشست، با التماس به عقب می‌فشردش بلکه کمی هوای تازه بیاید اما دریغ از ذره‌ای حرکت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
11 روز قبل

چه خبر بود اینا قبلا با هم بودن

یاس ابی
پاسخ به  خواننده رمان
10 روز قبل

فکر نکنم انگار این دانا بعد از کما یه چیا قاطی پاتی یادش امده

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x