-به مولا لب تر کنی اون تیربرقِ وسط کوچَه رو میکنم میکارم توو حیاطتون که دیگه توو تاریکی درس و مشق ننویسی…
تیلههای جاخوردهی دختر که بالا پریدند، پلک فشرده نیم چرخی زد.
دستی پشت گردنش کشید و لب گزید.
اولین همصحبتیشان بود، اولین باری که دختر از او فرار نمیکرد
و مرد گنده چون پسربچهای ذوقزده داشت خرابکاری میکرد،
-ساچلی جان بابا…
صدای یاسین از بالای پله آمد و نگاه جوان جلوعقب شد.
-ساچلی خانوم تو برو سازتو بیار، من میرم کمک آقا یاسین…
دخترک “چشم”ی گفت و سر به زیر شد، رفت و چشم و دل پروانهای جوان دنبالش،
-یاسین خان بمون بیام کمکت…
لبخندزنان چرخ خورد تا پله و مرد سرجنبان مشغول صحبت با یدالله و مارال شد.
کمی اینپا و آنپا کرد و نگاهش دزدکی تا عقب رفت، ساچلی که دست به ساک جلو آمد گل از گلش شکفت.
-اونو بده من سنگینه ساچلی خانم…
ساک را از دست دختر قاپید و جنگی خیز برداشت طرف پله.
-تا من یاسین خان و میارم برو ببین چیزی نمونده باشه…
#پارت_87
– خودم میاوردمش آقا داریوش…
دهان واماندهی دختر را دید و لبخندزنان رفت کمک یاسین…
رفتنی پسیِ بیصدایی هم پشت سرش نواخت، برای حال و روز افتضاحش.
همسایهی روبرویی بودند، از سالهای دور…
خانهشان دوبلکس بود با یک بهارخواب کوچک و یک تراس اختصاصی…
بهارخوابی که شد اتاق خوابش، برجک دیدهبانیشان و پاتوق آمان…
-ماشالله عمّه اُغلی(پسر عمّه) بزنم به تخته خیلی جنتلمن شدیا!
پری گفت، از پله پایین آمدنی، ابرویی بالا انداخت و ناز و ادایی آمد.
-گُرمییَن کور اُلسون.(چشم حسود کور)
جوان اخمی ریخت و جدی شد.
از کنار پری رد شدنی دستهی ساک را با ضرب روی شانهاش کشید.
-هُوووووو! نَه خبر عاشخ!(چه خبرته عاشق!)
عرض پله باز بود، جوانک عمداً ساک را کوبید به سرشانهی پری،
-اَزدون منی قُدخ! (له کردی منو قلدر)
پری با بدجنسی فحش داد و خندید، ولی کوتاه نیامد.
دختردایی پسرعمه از بچگی شوخی داشتند…
-میگم دست به خیرتم خیلی خوب شدهها داریوش جان!
-توام اون زبونتو یکم کوتا کنی خیرشو میبینی پری جان…
#پارت_88
مرد خندهکنان و کیفور پلههای سنگی را دوتا یکی کرد و پری پشتش دهنکجیکنان دست به کمر شد…
-خدا شانس بده یِه!
خندههای زیرزیرکیِ ساچلی را دید و چپچپی حوالهاش کرد.
-تو واسه چی میخندی ساغْر(در زبان ترکی به شوخی گفته میشه، یعنی بیپدر و مادر)
-هیچچی!
کلّ محل حریف زبانش نمیشدند! رسماً آجانِ محل…
-میگه هیچی ولی نیشش تا اینجا بازه برا من!!
پری حرصی دستش را تا کنار گوش کشید و خیرهی دخترک ماند.
-دو دیقه رفتم بالا نَه خبر شد بین شما دو تا؟!(نَه خبر: چه خبر شد)
“هین”کشان چشم ریز کرد و لبخند دختر کج و کوله شد،
-اُوووو…نکنه…بالاخره…اون و تو…یعنی تو با اون اخمخ…
با شیطنت سری عقب پرت کرد، دو انگشت اشاره را به هم چسبانده مالید و رنگ از رخ ساچلی پرید.
-م…من برم ببینم چیزی جا نمونده!
منمنکنان دست انداخت به گرهی روسری و پری با افسوس سرجنباند.
چرخید عقب و پری نوچنوچی کرد.
پا تند کرد و پری “کیشکیش”کنان دستش را جلو انداخت.
-ها…هاااا…برو…برو ببین گلب این عمّه اُغلوی(پسرعمهی) عتیقهی ما اون ورا نیفتاده باشه!
کاش ساچلی با همین داریوش ازدواج میکرد