۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت ۲۳

4.5
(52)

 

 

-من دیگه برم…

 

کتانی سیاهش را پا زد و بلند شد.

 

-شب نزده برگرد.

 

چرخی زد و مقابل چرخ پدر ایستاد،

 

-سوره بیاد بهونه‌ت‌و می‌گیره!

 

نگفت خودم بی‌تو تنهایم، سوره را بهانه کرد و دخترک نخودی خندید.

 

-به سوره بگو زودِ زود برمی‌گردم.

 

پدر سری بالاپایین کرد و دختر چنگی بالای تک‌پله‌ی سنگی زد، کیف و ساک‌دست را برداشت و خاکِ نشسته بر مانتوی سیاهش را تکاند.

 

-چیزی خواستین زنگ بزنین.

 

قدمی برداشت و مردّد شد.

ایستاد، نیم‌چرخی به کمر داد و خیره‌ی پدر شد.

 

-خوبی بابا جان؟! چیزی شده…

 

سری چپ و راست کرد و لب فشرد.

 

-بابا؟

 

با حسرت چشمان پدر را طواف کرد و همین شد آخرین طوافش…

 

-جانِ بابا؟

 

جان گفتنِ باعشقِ پدر و آن برق زیبای افتخار، که هر بار کنج نگاهش بود…

 

لبش لرزید و نگاهش پر شد، بی‌تاب خودش را جلو کشید و پیشانی‌ پدر را بوسید.

 

-هر چی‌ هم که شد، تو یادت نره که من خیلی خیلی عاشقتم.

 

گفت و تن مرد تکانی خورد!

 

دوید و ندید،

قطره اشک کوچکی که از گوشه‌ی چشم بینای پدر چکید و آرام‌آرام بر گونه‌ی ته‌ریش‌دارش راه گرفت…

 

رفت و ندانست با همان یک جمله‌ی آشنای فراموش‌شده، چه آشوبی در سر پدر راه انداخته!

 

دفتر خاطراتِ گذشته باز شده تند و تند در سرش ورق می‌خوردند و مرد بینوا لابلایشان در حال جان دادن…

 

#پارت_98

 

***

– إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصّابِرینْ…

 

صُوت عربی پیرمرد، میان دیوارهای سفید رنگِ دفترخانه‌ی کوچک حاج رضوانی چرخ خورد

و نگاه متعجب دو جوان عقب پرید.

 

تا دو مردِ میان چارچوب، یکی ایستاده و آن یکی روی چرخ…

 

– صبر دِینیِه به گردن مؤمن یاسین خان…

 

دو پدر…شانه‌‌‌به‌شانه، جایی که نباید!

 

– جز در کارِ خیر که لِسان‌الغیب می‌فرمایند: حاجتِ هیچ استخاره نیست!

 

پیرمرد پوزخند بر لب دست گذاشت بر شانه‌ی وارفته‌ی یاسین و دختر ترس‌خورده سر پا شد،

 

– بابا!؟

 

مرد بیچاره رنگ به رو نداشت…مرگِ غرورش را شاهد بود، عزّتش، تمام دارایی‌اش، دخترکِ ماه‌پری و پاکش…

 

انگشتانش بالای زانو جمع شدند و چشمانِ ناباورش؟

خیره به برگه‌ی زیر دست دخترکش.

 

– وقت‌شناس مثل همیشه، بفرمایید داخل حا‌ج آقا، چرا دم در وایستادین…

 

پیرمرد تسبیحِ گردان میان دستش را بالا داد و دفتردار تیز از پشت میز بیرون زد.

 

– مزاحم اوقات نمی‌شیم جناب رضوانی، اگر کار عروس و داماد جوون تموم شده که…

 

پیرمرد با بی‌رحمی کنایه می‌زد و داغ پدر بینوا را زنده‌تر می‌کرد!

 

– مگه خشک و خالی میذارم، چایی تازه‌دمه، تا شما رفع خستگی کنین من خدمت رسیدم…

 

 

 

#پارت_99

 

دفتردار تعارف‌کنان بیرون زد و نگاه پر غیظ دانا دنبالش، مردکِ راپورت‌چی.

 

-با…بابا جون…این…

 

نگاه شرمنده‌ی دختر تا برگه‌ی زیردستش آمد و برگشت تا پدر.

 

– آتیشت خیلی تنده دخترجون!

 

پیرمرد همانطور تلخ‌ ادامه داد و دست دختر بی‌هوا مشت شد، تیزی خودنویس که در انگشتش فرو رفت قطره‌ای خون بیرون زد،

 

– اما حاج بشیر مالِ شک‌دار توو خونش نمیاره!

 

دخترک آخ ریزی گفت و رهایش کرد،

 

خودنویس غلتان غلتان راه افتاد روی برگه و نگاه تیز پیرمرد دنبال ردّ سرخش…

 

– بی‌ اذن والد عروس آوردن!؟ توو مرام و مسلک ما حرامه.

 

خودنویس افتاد زیر پای دانا و چشمان ریزبینِ پیرمرد از آن کفش مشکی برّاق تا صورتِ پر حرصِ صاحبش خیز برداشت.

 

– کدوم حروم حاجی! شرط کردی حلالش کن، صیغه‌ خوندیم و حلال شد! حرفی از تبصره و مادّه‌ش نزده بودی!

 

دانا شاکی از حکم اجباری پدر غرید، بی‌آنکه حال بد مردِ روی ویلچر را ببیند!

 

مرد بینوا پر درد لب می‌فشرد، سر به زیر و آشفته…

 

– بابا جون! به…به خدا اونجوری نیست که فکر می‌کنی!

 

دخترک قدمی جلو آمد، ترسیده بود…از آبروی رفته‌اش نه، نگران حال پدر بود.

 

– پس چجوریه عروس!

 

 

 

 

#پارت_100

 

پیرمرد بی‌خیالِ دانا و غرور پشت نگاهش، دخترک را هدف گرفت.

 

– دختری که روز عقد رفیقش، شوهرش‌و میکشه توو خلوت، اگه بدکاره نباشه یعنی دنبال حقّشه…حقّی که پایمال شده…

 

پیرمرد با بی‌رحمیِ تمام ادامه داد و دخترک بی‌توجه به حرفهایش بی‌نفس خود را به پدر رساند.

 

– من لقمه‌ی حلال پدرم‌و خوردم پسر، نمی‌ذارم حقّی به گردنم بمونه فهمیدی؟

 

آخرین تَشرش را رو به دانا گفت و پلک‌های یاسین پرفشار بسته شدند.

 

– بابا قربونت برم، همه چی‌و برات می‌گم..

 

دختر زانو بر زمین سنگی کوبید و نشست زیر پای پدر…

 

– تو رو خدا فقط چشات‌و از من ندزد…

 

صدای تقِّ استخوا‌هایش ابروهای دانا را در هم پیچید، امّا دختر؟

خم به ابرو نیاورد…

دردش آمد امّا درد دلش؟

 

– باباجون، بی…بیا بزن توو گوشم…

 

دخترک التماس‌کنان دست انداخت بالای دست پدر و مرد مشتش را عقب کشید! پس زد، برای اولین بار فرشته‌ی کوچکش را پس زد…

 

– می…می‌خوای داد بزن سرم، اصلاً…اصلاً هر کاری دوس داری بکن بابا…

 

هقی زد و یکباره بغضش ترکید.

 

– اما قهر نکن باهام بابا…بابا من بدون تو می‌میرم بابا…

 

اشک‌هایش به پهنای صورت راه افتادند و نگاه دانا خیره‌ی پدر و دختر شد.

دم سنگینی گرفت و چیزی شبیه حسرت، به سینه‌اش چنگ زد…

 

– بس کن حاجی! نه اینجا جاشه نه الآن وقت این حرفا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 روز قبل

کی باباشو خبر کرد البته بهتر که از همین اول فهمید

Mahan M
13 روز قبل

چقد مسخره اس این رمان

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x