-نهههه! خوشم اومد، خوب زرنگی!
آقا دانا آقا دانا…
عصبی ادایش را آمد و ناغافل چنگ انداخت پشت سر دختر، دخترک که با نالهای کوتاه در آغوشش فرو رفت تنش بیاراده لرزید.
پلک بست، مکث کرد، دم عمیقی از موهای دختر گرفت و مردّد شد.
-ولم کنین!
دخترک که حرصی به تقلّا افتاد به خودش آمد.
قدمی عقب برداشت، اما بیخیال نشد. دخترک را هم با خود عقب کشید، تا آینه
و مقابلش ایستاد.
-واسه چی هوار میکشی دخترهی عوضی!
گفت و خشمگین پنجه زد میان آبشار موهای خرمایی دختر.
تقلاهای دخترک هم فایده نکرد، فقط حصار دست مرد دور کتفش محکمتر شد.
-مگه نمیگی منو نمیشناسی!
غرید و موهای موجدار دختر را به چنگ گرفت.
-مگه نمیگی دیدارمون اتفاقیه!
همهی موهایش را یک سمت شانهاش کشید و گردن استخوانی دختر نمایان شد.
-پس این چیه؟!
بگو این تتوی لامصّب چیه ها؟!
منه لعنتی از کجا باید بدونم تو تتوی لاله داری، اونم پشت گردنت؟
-ولم کن، این تتو نیست…من…تتو ندارم…
مرد تلخ خندید، دخترک با آن نفسهای به شماره افتاده و تن لرزان خوب پنجه میکشید!
-بهت میگم ولم…کن…
تمام قدرتش را بکار گرفت که ثابت نگهش دارد.
حال غریبی داشت، انگاری بین واقعیت و خیال دست و پا بزند.
موهای دختر را کنار شانه رها کرد و خیره ماند به تصویرِ میان آینه!
خودش، دخترک و آن آغوش مسخرهی عاشقانه…
#پارت_12
چشمان میشیِ به خون نشستهاش بیتاب راه افتادند،
از گردن تا کتف دخترک.
به لالهی واژگونِ صورتی و ظریف میان کتفش که رسیدند بیحرکت شدند.
مَسخ شدند و خیره،
اگر این نقاشیِ فراموشنشدنی تتو نبود پس؟
شستِ لرزانش بیاراده بالا آمد و جایی میان کتف دختر مکث کرد.
چیزی شبیه خُوره، درونش را میخورد.
تردید را کنار گذاشت، دستش را جلوتر کشید
و تا آن نقش عجیب را لمس کرد چشمانش بیاراده بسته شدند.
تنش داغ و تمام سرش یکباره پر شد از صدای خندههای شیرینِ دختر…
دمی گرفت آرام شود، نشد…
انگشتش که نرم و با ولع بر آن برجستگی گوشتی راه افتاد، تصاویر هم تند و تند در سرش راه افتادند.
*دخترک با موهای افشان، میدوید، لابلای درختانی نوبهار دیده، پر از شکوفههای آلو…
-یالله بدو…اوناهاش اونجاست…رودخونه رو میبینم…
همانطور که نفسزنان میدوید، چرخ زد عقب.
-پل چوبی رو که رد کنیم دیگه میرسیم به باغ کَبلایی…
برق چشمان طوسیاش زیر نور خورشید و طرح آن لبخند بینقص…*
#پارت_13
ترکیب دیوانهکنندهای که این روزها خیالِ هر روزهی لحظههای عذابآورش شده!
و تکرارشان تا مرز جنون کشیده بودش…
-دیگه…دستای کثیفتو به من نزن…
فریادِ پر از تشویشِ دختر همزمان شد با پرت شدنِ یکبارهی هیکل درشتِ مردانهاش به عقب…
پلک باز کرد و به خود آمد، دخترک دیوانه، عجب زوری داشت!
-فراموش میکنم چه حرفایی زدین…
خیرهی چشمان جاخوردهی مرد گفت، نفس کم آورد و دولا شد.
یک دستش بر سینه و آن یکی بر زانو.
دم و بازدمی کوتاه گرفت و دوباره لب وا کرد.
-یا حتی چه کارایی کردین…
دوباره نفس گرفت، سهباره
و چرا چیزی در این بین مشکل داشت!
دردِ دخترک چه بود!؟
-من نمیشناسمتون و خوشحالم که نشناختمتون…
چشمان متعجب مرد بیحرف، حرکات حرصیاش را زیر نظر گرفتند.
-الآنم بهتره برین، آیدا پای سفرهی عقد منتظره…
-که خوشحالی!!
-اگه…اگه نرین…داد میزنم…
به زور سر پا بود و با جسارت تهدیدش میکرد.
-تا کی میخوای حاشا کنی ها؟!!
#پارت_14
تکخند صداداری زد، خشمگین بود، ناباور و کمی هم بی طاقت…
-برین بیرووون.
-منو از عمارت خودم بیرون میکنی!
در عجب بود…از دخترک بیعقلی که نه تنها نادیدهاش گرفته، که در کمال خونسردی داشت پسش میزد…
او را! پسر حاج بشیر آژگان را!
-اگه شما صاحبِ این خونهاین منم مهمون این خونهم…
مگر نه اینکه باید راضی باشد، پس چرا درونش آتش گرفته میسوخت!
جایی درست میان سرش، که ذرهذره داشت آبش میکرد…
-یعنی میگی برم پی کارم تا مهمونیت تموم شه!
نگاه مصمّم دختر را که دید، حرصیتر گفت،
-یعنی میگی گورمو گم کنم و توام بعد عقد گورتو گم میکنی و تمام؟!
سر دختر که تأییدی بالاپایین شد، کفرش بالا آمد…
-تو…تو یه الف بچه به من…
دم عمیقی گرفت و نفهمید چطور؟! یا حتی کِی…
با دو قدم بلند فاصلهی میانشان را پر کرد و شانههای دختر اسیر پنجههای مردانهاش شد.
فرصت اعتراض هم نداد، پرحرص سرخم کرد و تا دخترک لب به اعتراض وا کند، حریصانه به کام کشیدشان…
طوریکه صدای نالهی دختر میان گرهی لبهاشان گم شد.
پلک فشرد و قلبش تند شد!
ازین کشش احمقانه! ازین حماقتِ تهوعآور…
#پارت_15
جدا شد، پلک باز کرد و فریاد زد.
-حالا چی؟!
فقط یک لمس کوچک بود! یک عشقبازی یکطرفه میان لبهایشان،
کوتاه در حد یک پلک زدن،
اما این حس و حالِ دیوانهکنندهی نفرتانگیز…
همانی بود که بارها در خیالش چشیده و حالا که از نزدیک تجربه میکرد!
عقب کشید و پر غضب غرید.
-حالا منو یادت اومد لعنتی؟!
صدا نبود، فقط تصویر…
تصویر دو تیلهی طوسیِ غمزده و بارانی
و دستی که به ضرب بالا رفت،
دری که همزمان باز شد
و صدای کشیدهی صداداری که با نالهی بهتزدهی دخترِ کنار در یکی شد.
-دانا؟!
نگاه طوسیِ دختر حتی از چشمان به خون نشستهی مرد جدا نشد،
آن معصومیت پشتشان عجیب فریبنده بود!
-ساچلی؟!
نگاهِ گیجِ آیدا گفتنی از دانا تا ساچلی کشیده شد.
گوشهی دامن سفیدش را گرفت و با عجله راه افتاد.
اما صدای تختخِ پاشنههای میخیاش بر کف سنگیِ عمارت هم تکانی به آن دو نداد.
-اینجا…اینجا چه خبره!!!؟