رمان خیالت پارت ۳

4.3
(87)

 

 

 

-نهههه! خوشم اومد، خوب زرنگی!

آقا دانا آقا دانا…

 

عصبی ادایش را آمد و ناغافل چنگ انداخت پشت سر دختر، دخترک که با ناله‌ای کوتاه در آغوشش فرو رفت تنش بی‌اراده لرزید.

 

پلک بست، مکث کرد، دم عمیقی از موهای دختر گرفت و مردّد شد.

 

-ولم کنین!

 

دخترک که حرصی به تقلّا افتاد به خودش آمد.

 

قدمی عقب برداشت، اما بیخیال نشد. دخترک را هم با خود عقب کشید، تا آینه

و مقابلش ایستاد.

 

-واسه چی هوار میکشی دختره‌ی عوضی!

 

گفت و خشمگین پنجه زد میان آبشار موهای خرمایی دختر.

تقلاهای دخترک هم فایده نکرد، فقط حصار دست مرد دور کتفش محکم‌تر شد.

 

-مگه نمیگی من‌و نمیشناسی!

 

غرید و موهای موج‌دار دختر را به چنگ گرفت.

 

-مگه نمیگی دیدارمون اتفاقیه!

 

همه‌ی موهایش را یک سمت شانه‌اش کشید و گردن استخوانی دختر نمایان شد.

 

-پس این چیه؟!

بگو این تتوی لامصّب چیه ها؟!

منه لعنتی از کجا باید بدونم تو تتوی لاله داری، اونم پشت گردنت؟

 

-ولم کن، این تتو نیست…من…تتو ندارم…

 

مرد تلخ خندید، دخترک با آن نفس‌های به شماره افتاده و تن لرزان خوب پنجه می‌کشید!

 

-بهت میگم ولم…کن…

 

تمام قدرتش را بکار گرفت که ثابت نگهش دارد.

 

حال غریبی داشت، انگاری بین واقعیت و خیال دست و پا بزند.

 

موهای دختر را کنار شانه رها کرد و خیره ماند به تصویرِ میان آینه!

 

خودش، دخترک و آن آغوش مسخره‌ی عاشقانه‌…

 

#پارت_12

 

 

چشمان میشیِ به خون نشسته‌اش بی‌تاب راه افتادند،

از گردن تا کتف دخترک.

 

به لاله‌ی واژگونِ صورتی و ظریف میان کتفش که رسیدند بی‌حرکت شدند.

مَسخ شدند و خیره،

 

اگر این نقاشیِ فراموش‌نشدنی تتو نبود پس؟

 

شستِ لرزانش بی‌اراده بالا آمد و جایی میان کتف دختر مکث کرد.

چیزی شبیه خُوره، درونش را می‌خورد.

 

تردید را کنار گذاشت، دستش را جلوتر کشید

و تا آن نقش‌ عجیب را لمس کرد چشمانش بی‌اراده بسته شدند.

 

تنش داغ و تمام سرش یک‌باره پر شد از صدای خنده‌های شیرینِ دختر…

 

دمی گرفت آرام شود، نشد…

 

انگشتش که نرم و با ولع بر آن برجستگی‌ گوشتی راه افتاد، تصاویر هم تند و تند در سرش راه افتادند.

 

*دخترک با موهای افشان، می‌دوید، لابلای درختانی نوبهار دیده، پر از شکوفه‌ها‌ی آلو…

 

-یالله بدو…اوناهاش اونجاست…رودخونه رو می‌بینم…

 

همانطور که نفس‌زنان می‌دوید، چرخ زد عقب.

 

-پل چوبی رو که رد کنیم دیگه میرسیم به باغ کَبلایی…

 

برق چشمان طوسی‌اش زیر نور خورشید و طرح آن لبخند بی‌نقص…*

 

#پارت_13

 

ترکیب دیوانه‌کننده‌ای که این روزها خیالِ هر روزه‌ی لحظه‌های عذاب‌آورش شده!

و تکرارشان تا مرز جنون کشیده بودش…

 

-دیگه…دستای کثیفت‌و به من نزن…

 

فریادِ پر از تشویشِ دختر همزمان شد با پرت شدنِ یک‌باره‌ی هیکل درشتِ مردانه‌اش به عقب…

 

پلک باز کرد و به خود آمد، دخترک دیوانه، عجب زوری داشت!

 

-فراموش میکنم چه حرفایی زدین…

 

خیره‌ی چشمان جاخورده‌ی مرد گفت، نفس کم آورد و دولا شد.

 

یک دستش بر سینه و آن یکی بر زانو.

دم و بازدمی کوتاه گرفت و دوباره لب وا کرد.

 

-یا حتی چه کارایی کردین…

 

دوباره نفس گرفت، سه‌باره

و چرا چیزی در این بین مشکل داشت!

دردِ دخترک چه بود!؟

 

-من نمیشناسمتون و خوشحالم که نشناختمتون…

 

چشمان متعجب مرد بی‌حرف، حرکات حرصی‌اش را زیر نظر گرفتند.

 

-الآنم بهتره برین، آیدا پای سفره‌ی عقد منتظره…

 

-که خوشحالی!!

 

-اگه…اگه نرین…داد میزنم…

 

به زور سر پا بود و با جسارت تهدیدش میکرد.

 

-تا کی می‌خوای حاشا کنی ها؟!!

 

#پارت_14

 

تکخند صداداری زد، خشمگین بود، ناباور و کمی هم بی‌ طاقت…

 

-برین بیرووون.

 

-من‌و از عمارت خودم بیرون می‌کنی!

 

در عجب بود…از دخترک بی‌عقلی که نه تنها نادیده‌اش ‌گرفته، که در کمال خونسردی داشت پسش می‌زد…

او را! پسر حاج بشیر آژگان را!

 

-اگه شما صاحبِ این خونه‌این منم مهمون این خونه‌م…

 

مگر نه اینکه باید راضی باشد، پس چرا درونش آتش گرفته می‌سوخت!

جایی درست میان سرش، که ذره‌ذره داشت آبش میکرد…

 

-یعنی میگی برم پی کارم تا مهمونیت تموم شه!

 

نگاه مصمّم دختر را که دید، حرصی‌تر گفت،

 

-یعنی میگی گورمو گم کنم و توام بعد عقد گورت‌و گم می‌کنی و تمام؟!

 

سر دختر که تأییدی بالاپایین شد، کفرش بالا آمد…

 

-تو…تو یه الف بچه به من…

 

دم عمیقی گرفت و نفهمید چطور؟! یا حتی کِی…

با دو قدم بلند فاصله‌ی میانشان را پر کرد و شانه‌های دختر اسیر پنجه‌های مردانه‌اش شد.

 

فرصت اعتراض هم نداد، پرحرص سرخم کرد و تا دخترک لب به اعتراض وا کند، حریصانه به کام کشیدشان…

 

طوریکه صدای ناله‌ی دختر میان گره‌ی لبهاشان گم شد.

 

پلک فشرد و قلبش تند شد!

ازین کشش احمقانه! ازین حماقتِ تهوع‌آور…

 

#پارت_15

 

 

جدا شد، پلک باز کرد و فریاد زد.

 

-حالا چی؟!

 

فقط یک لمس کوچک بود! یک عشق‌بازی یک‌طرفه میان لبهایشان،

کوتاه در حد یک پلک زدن،

اما این حس و حالِ دیوانه‌کننده‌ی نفرت‌انگیز…

 

همانی بود که بارها در خیالش چشیده و حالا که از نزدیک تجربه می‌کرد!

 

عقب کشید و پر غضب غرید.

 

-حالا منو یادت اومد لعنتی؟!

 

صدا نبود، فقط تصویر…

تصویر دو تیله‌ی طوسیِ غم‌زده و بارانی

و دستی که به ضرب بالا رفت،

دری که همزمان باز شد

و صدای کشیده‌ی صداداری که با ناله‌ی بهت‌زده‌ی دخترِ کنار در یکی شد.

 

-دانا؟!

 

نگاه طوسیِ دختر حتی از چشمان به خون نشسته‌ی مرد جدا نشد،

آن معصومیت پشتشان عجیب فریبنده بود!

 

-ساچلی؟!

 

نگاهِ گیجِ آیدا گفتنی از دانا تا ساچلی کشیده شد.

 

گوشه‌ی دامن سفیدش را گرفت و با عجله راه افتاد.

اما صدای تخ‌تخِ پاشنه‌های میخی‌اش بر کف سنگیِ عمارت هم تکانی به آن دو نداد.

 

-اینجا…اینجا چه‌ خبره!!!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x