۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت ۳۹

4
(29)

 

 

– نا ندارم برم پیشش، خودت بده… فردا صب یه سر بهش می‌زنم.

 

غفور “چشمی” گفت و مرد چرخ زد.

 

بی‌حوصله راه افتاد و دخترک با فاصله پشت‌سرش…

 

قدم اوّل را برنداشته صدایِ بمش دوباره بلند شد.

 

– یکم پات‌و تند کن، عقب بمونی خاموش می‌شن…

 

منظورش را نفهمید.

 

خودش را به چراغ‌ها نزدیک‌تر کرد و نگاهِ سر به زیرش یواشکی طول جاده‌ی مارپیچ را بالا رفت.

 

سنگ‌فرش بود و شیبش رو به بالا،

عرضش؟

عرضِ یک ماشین و دو سمتش پر از چراغ‌های پایه‌دار کوتاه و بلند که یک‌درمیان لایِ سنگ‌های رودخانه‌ایِ سفید و قلوه‌ای کاشته شده‌ بودند…

 

از جاده نرفت، روی سنگ‌ریزه‌ها راه افتاد.

 

صدای خش‌خش سنگ‌ها زیر پایش حسِ خوب می‌داد.

 

آخرین باری که باهم شمال رفتند، خانه‌ی آقابزرگ، زیر بغل سوره را گرفت و تا رودخانه بُردش، ذوقِ چشمانش وقتی که پایش به آبِ سرد خورد؟

 

لب‌هایش به لبخندی بغض‌آلود لرزید،

تنها آرزوی خواهرکش این بود که با پای خودش، ساحلِ شنی را تا دریا بدود…

 

پلک زد و نفس گرفت، سنگینیِ سینه‌اش با نفسی عمیق هم کم نشد.

دستی پای چشمش کشید و نگاهِ شیشه‌ای‌اَش را به سایه‌ی سیاه درختانِ قدکشیده داد…

 

هنوز قدمِ دومش پایین نرسیده بود که چراغ‌های میان او و دانا یکباره خاموش شدند و دخترک هینی کشید…

 

– نگو که تا حالا چراغ حس‌گر ندیدی!

 

مرد همانطور که قدم برمی‌داشت پوزخند زد و چراغ‌های جلویی با کمی وقفه روشن شدند.

 

#پارت_193

 

نه ندیده بود!

خانه‌ی کلنگی‌شان با دو اتاق، سرجمع ۳۵ متر هم نمیشد، یکی آشپزخانه بود و آن یکی هال…

دستشویی هم که بیرون، ته حیاط قدیمی امّا باصفایشان…

 

یادِ خانه دلتنگ‌ترش کرد… سنگ‌ریزه‌ی سفید زیرپایش که خیس شد، نگاهش را بالا کشید.

 

آسمان شب، خاکستری و گرفته بود اما دیگر نمی‌بارید

امّا آسمان این چشم‌ها؟ گویا قصد بند آمدن نداشتند!

 

یک‌دفعه صدا آمد، زوزه‌ای کش‌دار‌ و بلند، پشت‌بندش هم چندین صدای زوزه برای همراهی…

 

نگاه مضطربش چپ و راست شد، بغضش را بلعید و قدم بعدی را تندتر برداشت.

خیره‌ی منظره‌ی مبهوت‌کننده‌ی مقابل…

 

ماهِ مه‌گرفته، نوکِ کوهِ برف‌پوش، درست پشت عمارت سنگی،

عیناً شبیه به کلاه منگوله‌دارِ سفید بر سر قلعه‌ی اشرافیِ آژگان‌ها بود.

 

چند اتاق داشت این عمارت؟! یک، دو، سه…

 

پاهایش را نرم‌ بر سنگ‌ریزه‌های ریز و درشت می‌فشرد و همزمان می‌شمرد.

 

پنجره‌های درندشتش انگاری تمامی نداشت، تا گوشه‌هایِ چند‌ضلعیِ عمارت کندو‌شکل ادامه داشتند!

 

– انقد اون پات‌و نکش رو سنگا!

 

ایستاد و دخترک همزمان ایستاد.

 

نگاه کفری‌اش به سرشانه چرخید و دختر چادر میان مشتش را روی شکم فشرد.

 

– می‌خوای همینجوری عین جوجه اردک زشت پشت‌سرم شالاپ‌شولوپ کنی؟!

 

سکوت دختر کلافه‌ترش کرد.

 

– یا بیا جلو، یا بمون من برسم دم پله بعد بیا…

 

هیچ!

نه حرفی نه حرکتی…

 

#پارت_194

 

نفس صداداری گرفت و سرش را رو به آسمانِ شب جنباند.

 

عصبی از طالع نحسی که سرنوشت برایش رقم زده، دستش را از جیب بیرون کشید و قدم‌هایش بلندتر شدند…

 

– هیع!

 

صدایِ ناله‌ی ترس‌خورده‌ی دختر همزمان شد با خاموشیِ چراغ‌ها!

 

جلو، عقب، چپ، راست… همه جا یکدفعه تاریک شد.

سیاهِ سیاه…

 

دورشان؟

پر شد از صدای زیر و بمِ زوزه‌ و جیرجیر و هوهو…

 

– آقا…!

 

نعره‌ی غفور از اتاقک نگهبانی بود.

 

– آقا نترسین، موتور‌برق دوباره اتصالی کرد، الآن می‌رم درستش می‌کنم!

 

– اَی لعنت به تو و من و اون موتور برق بی‌صاحاب و این…

 

دستش را پرخشم این‌ور و آن‌ور پرت کردنی، چرخید عقب.

 

کورمال‌کورمال دنبالِ دکمه‌ی نورافکن بود که چیزی محکم روی انگشتان پایش فرود آمد و تنی ظریف و استخوانی به ضرب میان سینه‌اش فرو رفت.

 

– آخ… !

– آخ… !

 

ناله‌هایشان هم‌زمان شد و تا چراغ را بالا گرفت، دختر بیچاره دستپاچه عقب پرید، آنقدر سریع که انگار اصلاً میان آغوشش نبوده…

 

– تو دیگه چته!

 

#پارت_195

 

نور سفید را غیظی روی صورت دختر گرفت و پلک‌هایش با فشار بسته شدند.

 

– اونکه زد دماغم‌و ترکوند توام بیا بزن چشمم‌و کور کن، خلاص!

 

– ببخشید…

 

دخترک همانطور که عذرخواهی می‌کرد، پشت دستش را جلوی صورت حفاظ کرد و تازه مرد چادرِ کش‌آمده توی مشتش را دید.

 

زبان به دهان گرفت و نور را پایین کشید، روی پاهایشان

و دختر فرز دولّا شد.

 

شتاب‌زده لبه‌ی چادر را از زیر کفشش بیرون کشید و دوباره عقب رفت.

 

– بیفت جلو…

 

نیم‌چرخی زد، دست به کمر صاف ایستاد و چراغ میان دستش را جلو پرت کرد.

 

امّا دخترک باعجله چادر را میان دستانش گِرد کرد و بی‌توجه به حرص و جوش خوردن مرد، قدم دیگری عقب رفت.

 

– می‌خوای دیوونه‌م کنی؟! بهت میگم بیفت جلو، میری عقب!

 

تکخند پر‌حرصی زد و رو کرد طرف خانه.

 

عمارت در تاریکی مطلق بود، فقط…

 

حرکتِ پرده‌ی همیشه بسته‌ی اتاقِ بالا؟!

 

لب فشرد، خشمگین… فشار انگشتانش دور چراغ، لرزشی به نور اطرافشان داده بود.

 

نگاهِ پر از نفرتش به سرعت از پنجره‌ی قدّی اتاق جدا و چند قدم باقی‌مانده را با گام‌های بلند جلو رفت.

 

او که رفت، تاریکی برگشت، صداها برگشتند…

دخترک ترس‌خورده، سری چپ و راست کرد و ناچار دوید دنبالش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ساعت قبل

چه گیری افتاده این دختر بیچاره😔
کاش امشب پینار رو هم میذاشتی قاصدک جان دلمون خوشه به تو و سایتت پارتا رو کم نکن لطفا

نازنین مقدم
13 دقیقه قبل

یک دنیا سپاس یه دونه ای ♥️

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x