۵ دیدگاه

رمان خیالت پارت ۴

4.2
(103)

 

 

پا سست کرد و درست مقابلشان ایستاد.

 

نگاه خیره‌اش از هاله‌ی سرخ روی صورت مرد

تا انگشتانی که به جای گونه روی لبهایش نشسته بودند سُر خورد و آن نگاه؟

 

حسرتِ میان نگاهِ مرد زیادی آشنا بود، هم‌جنس حسرت خودش وقتیکه…

 

بغضش اشکی شد و آرام از گوشه‌ی چشمش چکید.

 

-من‌و توو اتاق عقد کاشتی بیای اینجا رفیقم‌و ببوسی؟!

 

سر‌انگشتانش بی‌طاقت بر بازوی مرد کوبیده شدند.

 

تن لمسش تکانی خورد و تازه به خودش آمد.

پلک زد و انگشتانش از گوشه‌ی لب لغزیدند.

 

گیج و خمار بود، از تمامِ آنچه گذشته و حالا…

 

-خیال میکردم آدمی!

تومنی صنّار توفیرتِ با بقیه…

 

چرخی به کمر داد، قهقهه‌ای آمیخته با جنون زد و دوباره سمتشان چرخید.

 

یک‌ور نامزد عزیزش و یک‌ور رفیقِ جانش!

 

محال بود…

مگر میشد این مثلث بی‌معنا…یک مثلث عشقی باشد!

 

نه! محال بود…

 

-یه سال آزگار افتادی گوشه‌ی تخت!

 

#پارت_17

 

 

ضربه‌ی دیگری زد و مرد دوباره تکانی خورد.

 

-همه گفتن رفتنیه! حتی اون یزدان، همون داداش جون‌جونی‌ت…

 

سر کج کرد و با طعنه پرسید، از مرد ماتِ مقابلش.

 

-میدونی چی گفت بهم؟!

 

فکّ مرد سفت شد اما حرفی نزد، چیزی برای گفتن نداشت، انگاری سرش خالی باشد از حرف

و زبانش…

 

-گفت ازین برات شوهر درنمیاد…گفت برو پی زندگیت…

 

ضربه‌ی سومی و چهارمی هم آتش سوزان دلش را خنک نکرد.

 

-اونوقت منِ نفهم چیکار کردم؟!

 

هِقی زد و آخرین ضربه را محکم‌تر کوبید،

با مشت بسته، وسط سینه‌ی سختش…

 

-موندم به پات چون عاشقت بودم!

 

سکوت مرد را دید و لب برچید.

 

-اگه انقده هُولِ یه لب گرفتن بودی، واسه چی تمام این یه سال پَسم زدی؟!

 

خیره شد به تیله‌های میشی‌ مرد، همان‌ها که غریب‌ترین عضو صورتش بودند.

 

-واست لباس یقه دلبری پوشیدم، عطر مورد علاقت‌و زدم، سینه‌هام‌و انداختم بیرون…

 

#پارت_18

 

 

شانه‌هایش را به عقب کج کرد و حرصی ادا اطوار آمد.

 

-تو چی گفتی؟!

 

سکوتِ کش‌دار مرد کلافه‌ترش کرد،

 

-گفتی فعلاً آمادگی‌ش‌و ندارم.

 

کمر صاف کرد و با انگشت زد بر سینه‌ی خودش.

 

-منِ خَرم به خودم گفتم بمون آیدا، فرصت بده بهش، حتماً مردونگیشم فلج شده دنبال دوا درمونه بفرستَتِش بالا…

 

رگهای برآمده‌ی گردن مرد را دید و حرفش را خورد،

 

-حالا واسه این‌و بوسیدن مردونگیت زد بالا، آمادگی ایجاد شد، احساست غُل زد…

 

فریاد زد و چرخید تا دخترک و بعد مرد،

مردی که با نفرت، خیره‌ی تصویرِ خودش میان آینه بود.

 

-خوبت شد؟!

حالا فهمیدی پس‌زده شدن چجوریه دانا خان!؟

 

انگشتان مردانه‌ی دانا کنار تن مشت شدند و آیدا آخرین تیرهای زهرآلوش را رها کرد.

 

-تو با حرفات من‌و ‌پس زدی اونم با سیلی‌ش تو رو…

 

قیل و قال دختر در راهروها پیچید و تا سالن بزرگ و مجمع بزرگان پیش رفت.

 

صدا کمی نامفهوم بود ولی رنگ و بوی مچ‌گیری داشت و خیانت…

 

بیتا سرپا شد و گوش‌ها تیزتر شدند.

 

لبخند‌زنان دستی به روسری کشید و پرغیظ اشاره‌ زد به همسر خوش‌خیالش.

 

#پارت_19

 

 

-آقا عطا یه لحظه تشریف میارین؟

 

نگاهی دور چرخاند و خدمه دست به سینی جلو آمدند.

 

خانوم عمارت نبود اما دخترش را تک‌عروس عمارت و خود را مالکش می‌دانست.

 

-شما از خودتون پذیرایی کنین سوری جون، من الآن خدمت می‌رسم.

 

دستی به شانه‌ی خواهر شوهرِ کمی فضولش کشید و لبخندی مصلحتی زد.

پا تند کرد و پچ‌پچ‌ها شروع شدند.

 

-من محرمت بودم، زنت…زنِ توووو…

 

هوارهایِ آیدا از سرویس انتهای راهرو می‌آمد…

 

در که یک‌ضرب باز شد، صدای مادر و دختر یکی شد.

 

-چی شده مادر! صدات کل عمارتو برداشته…

 

حرف تأکیدیِ آیدا، با آن صورت اشکی و آرایش پخش‌شده، دامادِ برافروخته

و آن دخترک گیس‌بریده که لنگ‌لنگان قدم برمیداشت تا از مهلکه بگریزد…

 

یکدفعه چیزی میان سرش جرقه زد…

 

کفری نیم‌چرخی زد و گیسهای نامرتب دختر را به چنگ گرفت.

 

-تویه هرزه چیکار کردی این دو تا به جون هم افتادن ها؟!

 

-اونو ولش کن مامان!

 

صدای معترض آیدا را شنید اما موهای دختر را ول نکرد!

 

#پارت_20

 

 

سر دخترک میان مشت بیتا کج شد، دردش آمد اما این درد در مقابل درد سینه‌اش حتی به چشم نمی‌آمد.

 

-ولش کن خانوم…کشتی دختره مردم‌و…

 

آیدا از یک طرف، عطا از طرف دیگر…

 

-دختر مردم!

 

بیتا پوفی کشید و با نفرت تکانی به موهای دختر داد،

 

-این دختر جادوگره…جاااادوگر…

 

پدر و دختر نمی‌توانستند دخترک را از چنگش نجات دهند.

 

-چقد بهت گفتم این گربه‌ی بی‌چشم و رو رو توو خونه زندگیمون نیار احمق، نفهم…

 

یکسره می‌تاخت، با صورتی گُر گرفته.

انگاری بخواهد تقاص معصومیت و دخترانگیِ از دست‌رفته‌ی دخترِ هُولش را از او بگیرد.

 

-بهت گفتم نبرش ور دل شوهرت، گفتی اونکه بیهوشه! نمی‌بینه، نمیشنوه…

 

سرزنش‌کنان خم شد به پهلوها و دخترک هم همراهش کج شد.

 

-هی با خودت بردیش بیمارستان، آوردیش…هی بردیش آوردیش…

 

سالها چشم انتظار این وصلت بود و حالا یک یتیم پاپتی داشت تمام رویاهایش را یک شبِ بر باد می‌داد.

 

-ساچلی اونجوری نیس مامان!

 

بغضش را بلعید و غم‌زده اما با تردید، خیره‌ی صورتِ مچاله از دردِ رفیقش شد.

 

-دخترِ یه بارم توو اتاق دانا نیومد، باهام میومد که تنها نباشم، همشم می‌نشست توو راهرو مامان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
9 روز قبل

رمان جالبیه کاش هرشب ازش پارت بذاری قاصدک جان

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
8 روز قبل

سلام ،مثلا ما هم بگیم هر شب پارت بذار، میذاری؟فکر نکنم😂 جدیدا خیلی کم پارت میذاری عزیزم

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
8 روز قبل

😂 😍

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x