-بس کن بیتا! نمرده که مرثیه میخونی!
هلن بود، خالهی کوچک آیدا، دو خواهر فقط ظاهرشان شبیه بود…اما باطنشان!
-خدا رو شکر کن…آیدا زندهس.
-چی میگی هلن…بچهم سیاهبخت شد هلن! اوّل جوونی هَوو اومد بالاسرش هلن…
سینه زد و شیون کرد و بیصدا اشکِ راه افتاده را با پشت دست گرفتم.
دلم میرفت و پایم نه!
که گفته من هوویش میشوم، بمیرم هم نمیشوم…
نگاه از دو زن گرفتم و زائرانه چشم دوختم به تخت روانِ وسط حلقهیِشان.
کمی بیشتر به پهلو کج شدم و لابلای تنهای خمیدهی خانواده و آن دو پرستار سفیدپوش…بالاخره دیدمش،
صورتِ در خواب و…
-آقای دکتر بچهم خوب میشه دیگه نه؟ دستش…دستش که فلج نمیشه؟ انگشتاش کار میکنن؟
دکتر از درِ کوچک نزدیک به بخش اورژانس بیرون آمد و عمو عطا شانهبه شانهاش.
بیتا که لبخندِ آرامشبخش دکتر را دید، مجال حرف نداد…
-عطا دیدی دستیدستی داشتن بچمونو میکشتن؟
نالید…با درد…
شانهی مردانهی عمو عطا لرزید و نزدیکتر شد.
احساساتیِ خالص بود، عشقِ آیدا، رفیقش بود تا پدر…
#پارت_41
دستش نوازشوار بر موهای کوتاه آیدا نشست و هقی زد.
صدای پردردش سنگی شد و آیینهی چشمانم را شکست، جانم را شکافت و تا ناکجایِ قلب سوختهام پیش رفت…
-خدایا شکرت.
عمو عطا زمزمه کرد، من هم همراهش…
گریهکنان گفتم، رو به سقف سفید بالاسری، با لبهایی لرزان…
دکتر اشاره زد و تخت روان راه افتاد.
آیدا را بردند و نگاه من هم دنبالش.
-بیتا تو خستهای، برو خونه من میمونم…
هلن با نگرانی گفت و عمو عطا سرجنباند برایش.
جماعت پچپچکنان متلاشی شدند و بیتا همراهِ تخت شد.
هر یکدقدمی که برداشت، یکبار خدایش را صدا زد.
-خدا از باعث و بانیش نگذره عطا…الهی داغ عزیز ببینه…
تن بیتوانم از سنگینی نفرینهایش لرزید و هقهقم صدای ریزی به خود گرفت.
-الهی جیگرش آتیش بگیره همونجوری که جیگر منو آتیش زد…
رو گرفتم و تکیه زدم به دیوار.
بیانصافی بود، به همان خدا بیانصافی بود.
درد میخواست، برای منی که دنیای درد بودم…
گناهم چه بود؟!
بیگناهی…
#پارت_42
***
صدای بهمخوردن در، پلکهای سنگین و سوزناکم را از هم باز کرد،
-الو مامان؟ تو چرا بیداری این وقت شب!
صدای آشنای بیتا تمام حواسم را سرجایش آورد.
-آره آیدا خوبه، نگران نباش…
روی صندلی فلزی راهرو صاف نشستم و چادر سیاه را حفاظ صورت کردم نبیندَم.
-کیسهی قرصاتو میخوای چیکار!
رد شدنی از کنارم لحظهای مکث کرد، شَکدار سمتم چرخید و در خود جمع شدم،
-قرصات و که ثریا داد بهت مامان جان، دیگه نباید بخوری تا صب…
پشتخطی بود که فرشتهی نجاتم شد.
-مامان جان! به خدا جون ندارم بیام خونه دوباره برگردم بیمارستان، داده حواسش هست…
انقده لج نکن با اون دختر!
هوفی گفت و بیحوصله دستی به پیشانیاش کشید.
-ملیح رفته مامان! چندبار بگم…
رد شد و نفس حبسشدهام بالا آمد،
-مانی…قربونت برم گریه نکن، به من گوش کن دروغ نمیگم به خدا…
مانی، آیدا اینطور صدایش میکرد.
مادر بیتا بود، آلزایمر داشت.
-ملیح رفته شهرستان، پیش مریم، مریم دخترشو یادته؟
حامله بود…
#پارت_43
طفلک تازه شروعِ فراموشیهایش بود و همه امیدوار بودند به کنترل بیماری، به همین خاطر چند وقتی میشد که در خانهی داماد میماند.
-آره همون دختر سیاهه، زایمان کرده، رفته کمکش، تا اون برگرده ثریا پرستارته…
صدا دورتر شد و چادر را کمی از صورت کنار زدم.
پلکهای متورمم را به سختی بازتر کردم و با احتیاط سرپا شدم.
ساعتِ روی دیوار ۱۲ نیمهشب را نشان میداد.
چهار ساعت انتظار و حالا این فرصتِ ناب….
کاش آیدا هم به هوش باشد…
چشمم تا انتهای راهرو رفت، بیتا پشت به من مشغولِ فشردن کلید آسانسور بود،
مقصدش پارکینگ!
سرم به ضرب تا درهای بسته و راهروی خالی رفت و تیز قدم برداشتم.
باید میدیدمش، قبل ازینکه بیتا سر برسد.
-عشقم…بالاخره لیوان پیدا کردی برام؟
باز شدن در اتاق اختصاصی آیدا همزمان شد با پیچیدنِ صدای عشوهدار و قشنگش میان گوشم.
تمامِ این چند ساعت انتظارِ کشنده را به امید دوباره شنیدن همین صدا تحمل کردم و حالا…
-تو…تو اینجا چیکار میکنی؟
قلبم تند شد و لبم خندان،
نه حرفش را سبکسنگین کردم و نه صورت جاخوردهاش…