رمان دلبر استاد پارت 42

4.5
(61)

 

بازهم سکوت اتاق با صدای دستگاه هایی که به شاهرخ وصل بودن شکسته شده بود.
صدای ضربان قلبش و نفس کشیدنش باعث شد تا واسه چند لحظه هم که شده چشم هام و ببندم و بیخیال حرف هایی که شنیده بودم تو دلم هزار بار قربون صدقه نفس ها و ضربان قلبش بشم!
با صداها که انس گرفتم، مثل همیشه رفتم کنار تختش.
ریش هاش بلند شده بود و دیگه خبری از ته ریش همیشه مرتبش نبود، سفیدی سر ناخن هاشم خبر از رشدشون میداد و بهم میگفت دفعه بعد که اومدم باید حسابی به این آقا برسم.

سر خم کردم و دستش و بوسیدم، اگه کسی بود که کمکم کنه تا بایستم دلم میخواست پیشونیش روهم ببوسم اما نمیشد و فعلا به همین دست بوسی راضی بودم!
بعد از بوسیدنش شروع کردن به نوازش کردن درست مثل همین دو هفته و کم کم سر صحبت و باز کردم،
دوباره احوالپرسی های بی جواب،
دوباره تعریف کردن های یک طرفه:
_امروز شد دو هفته که باهات حرف میزنم و بهم جواب نمیدی شاهرخ خان!
چند لحظه مکث کردم و ادامه دادم:
_یعنی شد 14 روز که صدات و نشنیدم، که خنده هاتو ندیدم
و با آه پر افسوسی ادامه دادم:
_که نگاهت و ندیدم!
حال این روزهام نامعلوم بود یک دم خوب بودم و یک دم دلم خالی میشد و میترسیدم!

قطره های اشک که همراه همیشگیم بودن این بار هم تنهام نذاشتن و از گوشه چشمامم سر خوردن و سرازیر شدن:
_شاهرخ بس نیست؟
بینیم و بالا کشیدم و ادامه دادم:
_شاهرخ من دلم واست تنگ شده، دلم لک زده واسه زل زدن تو چشمات…
حالم زار بود:
_شاهرخ من بیرون این اتاق هیچکس و ندارم، دار و ندارم تویی، امیدم به زندگی و زنده بودن تویی…
خوب شو، توروخدا چشمات و باز کن…
سرم و رو دستش فرود آوردم و رو دستش گریه کردم:
_دلم دیگه طاقت نداره، دلم اندازه یه دنیا واست تنگه تورو جون دلبرت بیدار شو!

گریه هام به هق هق تبدیل شده بود و بارون روی دست هاش در جریان بود که یه دفعه حس کردم دستش زیر صورتم تکون خورد!
شوکه شده از این اتفاق هق هق هام به نفس های بلندم تبدیل شد و با خودم فکر کردم خیالاتی شدم که دوباره دستش زیر صورتم تکون خورد و همین باعث شد تا با حال عجیبی سرم و بلند کنم…
نگاهم که سمت صورتش چرخید احساس کردم پلک هاش داره تکون میخوره،
انگار داشت بیدار میشد!

واسه چند لحظه زبونم بند اومد و با دهان باز فقط نگاهش کردم که یهو چشم هاش باز شد!
گریه و خنده ترکیب نابی و تو صورتم ایجاد کردن و با صدایی که به زور به گوش خودم میرسید لب زد:
_ش… شاهرخ….

نگاهش به نقطه نامعلومی از سقف بود که پلک آرومی زد و همین باعث شد تا من با ذوق خودم و برسونم جلوی در و به پرستاری که تو راهرو بود بگم:
_بیدار شد!
و پرستار با عجله وارد اتاق شد!

انقدر حالم خوب بود که لب هام میخندید و از چشم هام اشک میچکید!
حالا دیگه اتاق پر شده بود از دکتر و پرستار که ویلچرم به بیرون هدایت شد و یکی از پرستارا ازم خواست بیرون باشم.
دل تو دلم نبود و از پشت شیشه محو تماشای داخل اتاق بودم که صدای مارال خانم و پشت سرم شنیدم، انگار تازه برگشته بود و نمیدونست چه خبره که گفت:

_چ… چی… چیشده؟
سرم و چرخوندم سمتش، نگاهش پر از ترس و وحشت بود و مشخص بود که ترسیده اما حالا فقط وقت شوق بود من به چشم خودم دیده بودم که شاهرخ چشم هاش و باز کرده بود…
حرف زدن تو این ثانیه ها برام سخت بود که با صدای توام با لرزشی گفتم:
_چشم هاش و باز کرد، خودم دیدم بیدار شد!
این و که گفتم جلدی از اشک چشم هاش و پوشوند و بی اینکه پلکی بزنه مثل ابر بهاری بارید و بارید!
رو برگردوندم و دوباره خیره شدم به داخل اتاق که دکتر معالج شاهرخ از اتاق اومد بیرون و قبل از اینکه ما بریم به طرفش با لبخند به سمتمون قدم برداشت و گفت:

_خدا به پسر شما
و با اشاره به من ادامهداد:
_و همسر شما زندگی دوباره بخشید، بهتون تبریک میگم!
تموم تنم میلرزید و سر از پا نمیشناختم که گفتم:
_حالش خوبه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_همه چیز خوبه، خوشحال باشید!
و بعد از چند کلمه دیگه حرف زدن راهی شد و رفت….

چند ساعتی از به هوش اومدن شاهرخ میگذشت، حالا دیگه شرایط زمین تا آسمون با قبل فرق داشت هممون خوشحال بودیم و فعلا پدر و مادر شاهرخ هم با من کاری نداشتن و با بد و بیراه گفتن حالم و نمیگرفتن!
مامان پروین کنارم بود که گفتم:
_چرا نمیذارن بریم تو باهاش حرف بزنیم؟ من باهاش کلی حرف دارم
لبخند خوشحالی زد:

_اولا که حالا وقت واسه حرف زدن زیاده، دوما مگه نشنیدی دکتر گفت ممکنه تا چند روزی حافظش به طور کامل برنگشته باشه اونوقت تو میخوای باهاش کلی حرف بزنی؟
بعد از مدتها از ته دل خندیدم:
_من مطمئنم که من و از یاد نبرده!
چشم و ابرویی برام اومد:
_اگه قرار باشه کسی و از یاد نبره مطمئن باش اون یه نفر منم، مادربزرگ عزیز و مهربونش!

و هر دو خندیدیم که آقا افشین که به اتاق دکتر رفته بود برگشت و همین باعث شد تا مامان مهین بره کنارش و مشغول حرف زدن باهاش بشه و البته صداشون هم به گوش من میرسید.

مامان مهین با بی تابی پرسید:
_خب دکتر چی گفت؟
دامادش جواب داد:

_حالش خوبه، بدنش کوفتگی داره و پاشم شکسته اما خداروشکر آسیب جدی به ستون فقراتش نرسیده
مارال خانم وارد گفت وگو شد:
_همه چی خوبه افشین؟کی میتونیم ببینیمش؟
آقا افشین قاطعانه جواب داد:
_خوبه نگران نباش
و قدم برداشت به سمت من، شاید بازهم قصد داشت بهم یادآوری کنه که باید جدا شیم و اون ازدواج باطله!
خودم و آماده کردم واسه حرف هاش و سرم و انداختم پایین که گفت:
_دکتر گفت میتونی باهاش حرف بزنی فقط ممکنه یه مدت چیزی و یادش نباشه!

و با نفس عمیقی ادامه داد:
_باید کمکش کنی!
سری به نشونه باشه تکون دادم:
_کی میتونم باهاش حرف بزنم؟
شونه ای بالا انداخت:
_فردا!
با این اوصاف امشب روهم باید تاب میاوردم و فردا با دنیایی از دلتنگی باهاش هم صحبت میشدم.
غرق خوشحالی بودم که صدای مارال خانم سوهان روحم شد:
_ای کاش تورو از یاد برده باشه، تو مسبب تموم بدبختی هاشی!
حرف هاش از همون همیشگیا بود از همونا که گوش هام به شنیدنشون عادت داشت

واسه همین هم حرفی نزدم و بعد همگی راهی خونه شدیم، من و مامان مهین به اون خونه نقلی میرفتیم و پدر و مادر شاهرخ هم به عمارتی که بی شاهرخ هرگز صفایی نداشت!
با رسیدن به خونه از ذوق نمیدونستم باید چیکار بکنم و فقط با دیدن عکس هاش تو گوشیم قربون صدقش میرفتم!
هنوز هم باور نکرده بودم که خدا شاهزخ و دوباره بهم بخشیده!
باورم نمیشد با وجود اینکه دکترا گفته بودن فقط 7 درصد احتمال برگشت از کما هست شاهزخ برگشته بود و با برگشتنش بهم فهمونده بود که خدا چه بی نهایت دوستم داره!

خدایی که تو این مدت وقتی ناامید میشدم ازش گله و شکایت میکردم و حس میکردم حواسش به من نیست حالا بهم فهمونده بود که خوب هوای من و دلم و داره!
واسه هزارمین بار تو دلم ازش تشکر کردم و همزمان صدای مامان مهین و شنیدم:
_چطوره امشب و بخاطر به هوش اومدن شاهرخ جشن بگیریم و پیتزا و نون خامه ای بخوریم؟

صدای خنده هام تو خونه پیچید:
_مطمئنید بخاطر به هوش اومدن شاهرخه و شما با وجود قند و چربی هوس شیرینی و پیتزا نکردید؟
با خنده جواب داد:
_مهم مناسبتشه!
و قبل از اینکه من جوابی بدم گوشی تلفن و تو دستش گرفت و پیتزا سفارش داد..

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shitoon bala
shitoon bala
4 سال قبل

پارت بعدیو چند هفته دیگه میزارید؟؟

اسما
اسما
پاسخ به  shitoon bala
4 سال قبل

😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

Sh
Sh
4 سال قبل

پس چرا پارت جدید و نمی زارین ؟؟؟؟؟مردمو اسگل کردین

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x