رمان دلبر استاد پارت 45

4.3
(57)

 

#شاهرخ

10 روزی از به هوش اومدنم میگذشت و امروز بالاخره به خونه برگشته بودم.
هنوز پام تو گچ بود و احساس کوفتگی تو تن و بدنم باقی بود اما هیچکدوم از اینها ذره ای برام مهم نبودن.
این روزها درگیر مسئله مهم تری بودم
دلبر!
مدام با خودم فکر میکردم که چطور انقدر خوب برام نقش بازی کرد تا وابستش شم؟
چطور تونست چشم ببنده رو همه چی و همون شب اول نقشه فرار بکشه!
مگه واسش کم گذاشته بودم؟
مگه از اون ازدواج اجباری نجاتش نداده بودم؟
مگه بعد از مرگ پدرش پناهش نداده بودم؟
مگه حق اون پسرعموی عوضیش و کف دستش نذاشته بودم؟
چرا باهام اینکارو کرده بود؟
چطور تونسته بود تصمیم به رفتن بگیره!
مخم تیر میکشید از فکر به اینها و چاره ای نداشتم!

داشتم عشقی رو تو دلم میکشتم که فکر میکردم هیچوقت نمیمیره!
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای تق تق در سریع به آرامش چند لحظه ایم پایان داد و صدای کسی که ازش بیزار بودم و شنیدم:
_شاهرخ، میتونم بیام تو؟!
حتما دوباره میخواست مظلوم نمایی کنه، حتما میخواست باز داستان و رویا بسازه مه بخاطر من داشته میرفته و من باورش نمیکردم!
اگه قبلا آدمی بودم که دلم براش میلرزید الان حتی شنیدن صداش هم آزارم میداد که جواب دادم:
_نه!
برخلاف حرفم در اتاق باز شد و دلبر تو چهارچوبه در ایستاد:
_میخوام باهات حرف بزنم!
ظاهرا خونسرد نشون میدادم اما در نهایت کلافگی سر میکردم:
_میخوام استراحت کنم!
اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست:
_تو باید به حرف های من گوش کنی!
پوزخندی زدم:
_حوصله چرندیاتت و ندارم!
پایین تخت نشست:

_چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟ چرا نمیذاری که بگم؟ چرا عالم و آدم و باور داری الا من؟
رو ازش گرفتم و جوابی بهش ندادم که احساس کردم دستم و گرفته و همین باعث شد تا زود دستش و پس بزنم و بگم:
_با این کارا نمیتونی چیزی و عوض کنی، پاشو برو بیرون!
چشم هاش خیس اشک شده بود اما دلم نمیسوخت براش،
دیگه گول این آبغوره گرفت هاش و نمیخوردم،
دیگه از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشدم!
این دفعه صداش میلرزید:

_تا کی میخوای اینطور باهام رفتار کنی؟ تا کی میخوای باورم نکنی؟
خیره تو چشماش جواب دادم:
_تا همیشه!
چونش میلرزید:
_ولی من… من زنتم!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_زنی که بهش هیچ حسی ندارم و هیچوقت قرار نیست ازش بچه ای داشته باشم، اسمت تو شناسنامم میمونه فقط برای اینکه اینجا باشی و به چشم خودت خوشبختی و زندگی ای رو ببینی که تو لایقش نبودی و قراره نصیب یکی دیگه بشه!
با پشت دست اشک هاش و پاک کرد:
_این حق من نیست!من…
کلافه پوفی کشیدم:

_هی من من، خستم کردی، برو بیرون!
دوباره خواست دست هام و بگیره که این بار دستم و کشیدم و به در اشاره کردم:
_بیرون!
و بالاخره از اتاق رفت بیرون.
تنم داغ شده بود از عصبانیت،
نمیدونستم کجای راه و اشتباه رفته بودم که این شده بود زندگیم!

دوباره خود خوری هام شروع شده بود که گوشیم زنگ خورد
وکیلی که هم پرونده دلبر و پیگیری میکرد و هم پرونده تصادفمون رو پشت خط بود،
صدام و صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام آقای توتونچی،احوال شما
سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم که گفت:
_فردا دادگاه پرونده خانومتونه، صبح ساعت 8 همراه خانومتون تشریف بیارید.
جواب دادم:
_خیلی خب صبح میبینمتون
و بعد از خداحافظی تلفن قطع شد.
با اطلاع شدن از دادگاه فردا باعث شده بود تا فکرم کشیده بشه سمت اون روزها،
روزی که قلبم داشت از حرکت وایمیساد که مبادا بلایی سر این دختر بیاد و حالا اون اینطوری جوابم و داده بود!
قلبم به درد میومد از اینکه قدر این عشق دونسته نشد!
دلبر کاری کرده بود که هروقت بهش فکر میکردم باید عمیق نفس میکشیدم و افسوس میخوردم!
زخمی بهم زده بود که التیام بخش نبود…!
از رو تخت بلند شدم، لنگان لنگان همراه با عصا راه میرفتم.
از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق دلبر.
حرفی باهاش نداشتم و فقط میخواستم از دادگاه صبح معطلش کنم،
به اتاقش که رسیدم، بی اینکه صداش کنم در و باز کردم که با دیدنم هول شد و گوشیش از دستش افتاد رو تخت!
ابروهام بهم گره خورد:
_هول شدی؟

سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_یهو اومدی، ترسیدم!
حرفش و باور نداشتم،
یعنی نمیتونستم که باورش کنم که گفتم:
_گوشی و بده من!
متعجب پرسید:
_چرا؟
دوباره تکرار کردم:
_گوشی!
آروم گوشی رو از رو تخت برداشت و به سمتم اومد و روبه روم ایستاد:
_میخوای ببریش؟
گوشی و از دستش کشیدم و گفتم:
_رمزش؟!
دستش و دراز کرد سمتم که خودم و عقب کشیدم!
سرش و انداخت پایین و لب زد:
_با اثر انگشتت باز میشه، مثل روز اول!
تازه یادم افتاد و قفل گوشی رو باز کردم و با دیدن یکی از عکس های دوتاییمون که روی صفحه اومد فهمیدم که انگار داشته گالری عکس هاش و میدیده و بی اینکه از خودم ضعفی نشون بدم گوشی و دادم بهش:
_اومدم بگم فردا دادگاه داری برای قضیه دزدیدنت و…
پرید وسط حرفم:
_تنها باید برم؟
جواب دادم:
_باهم میریم، صبح ساعت 7 آماده باش.
و برگشتم تا از اتاق برم بیرون که صداش و پشت سرم شنیدم:
_شاهرخ…
از حرکت ایستادم اما برنگشتم سمتش که ادامه داد:
_میشه امشب تو یه اتاق بخوابیم؟
حرفش برام مسخره بود که سر چرخوندم سمتش:
_میخوای برنامه فرارت و تکرار کنی؟
و ‘نوچ’ ی گفتم:

_دیگه جواب نمیده، دیگه راه فراری نیست!
برق ساختگی توی چشم هاش بااین حرفم ناپدید شد و دلبر با لب و لوچه آویزون به تماشام ایستاد که سر برگروندم و راهی اتاق شدم.

…..

سوار ماشین شدم و راننده شروع به حرکت کرد،تا نیم ساعت دیگه باید تو دادگاه حضور پیدا میکردیم و حالا تازه راه افتاده بودیم.
سر صبح بود و خیلی خبری از ترافیک نبود و همین باعث شد تا به موقع برسیم.

چند دقیقه ای و تو راهروی دادگاه منتظر بودیم تا بالاخره نوبتمون شد و همراه آقای ارجمند رفتیم تو.
رو صندلی مابین دلبر و ارجمند نشستم و با آوردن اون سه تا عوضی جلسه دادگاه شروع شد.
درست بود که دل خوشی از دلبر نداشتم و اعتمادم و واسه همیشه نسبت بهش از دست داده بودم اما با دیدن اون سه نفر دندونام رو هم فشرده شد و نفس هام و عمیق بیرون فرستادم و این اوضاع تا پایان جلسه باقی بود خصوصا که هرازگاهی نگاه اون مردتیکه به سمت دلبر میچرخید و بی اختیار کلافه ام میکرد!
با پایان دادگاه و بریدن 10سال حبس واسه حامی و اون دونفر یه کمی راجع به پرونده تصادف با ارجمند حرف زدم و بعد هم راهی خونه شدیم.

درست مثل مسیر رفت، تو ماشین فقط سکوت بود و فضا کاملا سنگین بود که صدای دلبر و شنیدم:
_میخوام باهات حرف بزنم، میشه نریم خونه؟
از پنجره کنارم نگاهم و به بیرون دوخته بودم دو روز تا شروع بهار مونده بود و حالا خیابون ها به نسبت صبح پر تردد تر بودن،
با خونسردی و بی تفاوتی جواب دادم:
_حرفی نمونده
صداش و نازک تر کرد و آروم گفت:
_من حرف دارم، ما باید باهم حرف بزنیم…
دوباره میخواست شروع کنه که سر چرخوندم سمتش و گفتم:

_میشه تمومش کنی؟ من دیگه باتو کاری ندارم حرفی هم ندارم، بس کن!
انقدر سرد و کوبنده حرفام و بهش گفتم که دیگه زبونش تو دهنش نچرخید و هیچی نگفت..
با شنیدن صدای زنگ موبایلم حواسن از دلبر پرت شد و گوشی رو از تو جیبم بیرون آوردم،
مامان پشت خط بود که جواب دادم:
_سلام، جانم
صدای شاد و شنگولش تو گوشی پیچید:

_سلام، مهمونمون رسیده تو کی میرسی؟
میدونستم داره از دختری حرف میزنه که این چند روزه ازش برام گفته بود دختری که ندیده بودمش و نمیشناختمش اما میخواستم باهاش ازدواج کنم تنها برای تلافی!
با طولانی شدن سکوتم مامان ادامه داد:
_دیر نکنی، بهتره قبل از خوردن ناهار یه کمی باهم حرف بزنید.
و بعد هم خداحافظی کرد و تلفن قطع شد.

زندگی جدید و دونفره ای که فکر میکردم قراره توام با عشق شروع بشه حالا خالی از عشق و با دختر دیگه ای داشت رقم میخورد،
دختری که خالی از هر حسی نسبت بهش بودم، اما قصد داشتم باهاش ازدواج کنم و به زندگیم اضافش کنم بی اینکه دلبر و حذف کنم…!

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

ممنون
😲😐😯😕

Hanieh
Hanieh
4 سال قبل

ممنون بابت پارت

مختار
مختار
4 سال قبل

چرا اینقدر دیر به دیر پارت جدید میذارید
لطفٱ تمنا میکنم بقیه این رمان رو بذارید واقعٱ دوست دارم بخونمش

مختار
مختار
4 سال قبل

من اگر بخوام همه رمان رو یه دفعه ای بفرستید چقدر باید بدم
خدا وکیلی اینجوری که شما پارت می‌فرستید اصلٱ مزه خوندن میپره وجدانٱ اگه پولیه بگید میفرستم براتون

م
م
4 سال قبل

سلام ممنون بابت رمان های خوب وجذابتون ببخشید میشه بگید پارت بعد دلبر استاد را کی می گذارید ؟

Atena
Atena
پاسخ به  ghader ranjbar
4 سال قبل

کی میاد؟

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x