رمان دلبر استاد پارت 46

4.2
(54)

 

#دلبر

یه جوری باهام بد شده بود که گاهی با خودم فکر میکردم مشکل از گوش هامه و من دارم اشتباه میشنوم، اما اشتباه نبود…

شاهرخ عوض شده بود و من دیگه تگ دلش جایی نداشتم، حتی دیگه نگاهمم نمیکرد انگار نه انگار که من تازه عروسش بودم
انگار نه انگار که من همون دختری بودم که زمانی دوستش داشت!
حرف هام و باور نمیکرد و بهم اجازه توضیح هم نمیداد،
گاهی فکر میکردم این قضیه شده بود بهونه دستش و دلش ازم زده شده بود!
فکر میکردم اونم مثل پدر و مادرش به این نتیجه رسیده که یه دختر فقیر و بی کس مثل من نباید همسرش و مادر آینده بچه هاش باشه…
اونم به این نتیجه رسیده بود که حق با پدر و مادرشه!
با رسیدن به خونه ای که احساس غریبی بی نهایتی توش داشتم و دیگه حتی با مامان مهین هم راحت نبودم،
بی حال و حوصله تر از هروقتی از ماشین پیاده شدم.
شاهرخ که هنوز پاش تو گچ بود و حالش هنوز مثل قبل خوب نشده بود با تک عصایی که دستش بود لنگ لنگان راه میرفت و من هم کنارش قدم برمیداشتم،
همزمان با وارد شدن به داخل خونه، متوجه حضور مارال خانم و مهمونش که یه دختر زیبا و مو بلوند شدم.
دختری که بارعشوه نشسته بود رو مبل روبه روی مارال خانم و من اصلا حس خوبی بهش نداشتم!
با دیدن ما، مارال خانم با لبخند گله گشادی از رو مبل بلند شد:
_بالاخره اومدی عزیزم؟
و نگاهش و چرخوند سمت دختره:
_شاهرخ، پسرم!

و همین باعث شد تااون دختر که با نگاهش داشت شاهرخ و میخورد بیاد سمتمون و دست دراز کنه سمت شاهرخ:
_سلام، من هلنم
شاهرخ نگاه سرسری به چهرش انداخت و بعد لبخندی تحویلش داد:
_سلام
و دستش و به گرمی فشرد!
دلم داشت آتیش میگرفت، انگار نه انگار که من کنارش بودم و به راحتی بااین دختره گرم گرفته بود!
جمعشون سه نفره شده بود که مارال خانم گفت:
_بفرمایید!
و به مبل های سلطنتی ای که یه کم باهاشون فاصله داشتن اشاره کرد.
نگاهم و دوخته بودم به شاهرخ،
حدس میزدم این دختر کیه و چرا اینجاست اما دلم میخواست انکارش کنم!
دلم نمیخواست باور کنم و مات و مبهوت به تماشاشون ایستاده بودم که مارال خانم همینطور که همراهیشون میکرد چشم غره ای به معنی اینکه از جلو چشم هاش دور بشم اومد و اینطوری عذرم و خواست.
پاهام یاری نمیکردن و به سختی قدم برمیداشتم،

رو پله ها قدم برمیداشتم و هرلحظه باخودم فکر میکردم این نقطه دقیقا نقطه پایانی زندگیمه،
دیگه امیدی نبود،
دیگه دلخوشی ای نبود،
دیگه این زمین ارزش بودن و موندن نداشت!
از پله ها میرفتم بالا و صدای حرف زدن ها و خندیدناشون و میشنیدم که مارال خانم گفت:
_خیلی خب عزیزم به نظرم بهتره یه چند وقتی رو با شاهرخ در ارتباط باشید تا وقتی که خانوادت برگردن ایران و راجع به ازدواجتون حرف بزنیم،اینطوری حال شاهرخم کاملا خوب میشه
حرف هاش قلبم و به درد میاورد،
روحم و میکشت و نابودم میکرد!
آروم آروم اشک میریختم به سر پله ها که رسیدم دختره جواب داد:
_بله اینطوری بهتر هم هست
و شاهرخ در تایید حرفش گفت:
_ من هم موافقم، ایام عید و هم اینطوری میگذرونیم!

و حرف هاشون ادامه پیدا کرد.
به هق هق افتاده بودم،
دستم و گذاشتم رو دهنم تا صدام در نیاد و تن بی جونم و کشیدم تو اتاق تا اونجا راحت تر به درد خودم بمیرم!

پشت در اتاق رو زمین به گریه و زاری نشستم،
اشک میریختم و با هر چشم بهم زدن خاطرات خوبمون از جلو چشم هام رد میشد،
خاطراتی که بعید میدونستم شاهرخ به یاد داشته باشه!
میون اشک ریختنام نفس عمیقی کشیدم،
انگار چاره ای نبود جز کنار اومدن با این قضیه،
با مردی که تموم وجودم بود و باورم نداشت!
با خودم تصمیم گرفتم امروز تا هر وقت که حالم خوب بشه ببارم، حتی اگه شده تا خود صبح اما فردا تصمیم بزرگی بگیرم!

میخواستم چشم ببندم رو همه چیز،
رو عشقی که ذره ای ازش کم نمیشد و برم!
تصمیم گرفتم صبح برم و درخواست طلاق بدم،
ترجیح میدادم نباشم و نبینم شاهرخ و کنار زن دیگه ای و دورا دور عاشقش باشم و با خیالش زندگی کنم تا اینکه اینجا باشم و علاوه بر مزاحمت واسه زندگی جدیدش با دیدنش کنار یه زن
دیگه ازش زده بشم‌!
مصمم از تصمیمم رفتم حموم،
به درک که حال بدم واسه کسی مهم نبود و شاهرخ اون پایین مشغول بگو بخند و حرف از آینده اش بود و من اینجا داشتم جون میکندم…
شاید دوش آب سرد یه کم حالم و جا میاورد…
از حموم که در اومدم تو اتاق موندم و بیرون نرفتم،
با خودم هم لج کرده بودم، دلم نمیخواست حتی یه لیوان آب به خورد بدنم بدم و تشنه و گشنه یه گوشه ماتم گرفته بودم،
حالا دیگه شرایط عوض شده بود حالا دیگه هرچند ساعت هم که میگذشت کسی نمیومد دنبالم،
کسی نمیگفت چته؟!
کسی نمیگفت مردی یا زنده ای!
نفس کشیدنم برقرار بود اما تو دل کسی زنده نبودم!
تو سرم نقشه کشیدم واسه آینده بعد از طلاقم،
بعد از جدایی که همراه با بخشش مهرم بود میرفتم خونه پدریم نه واسه زندگی، واسه گرفتن حق و حقوق بابام و هرجور شده یه پولی دست و پا میکردم و از تهران میزدم بیرون،
این بار حتی این گوشی و حلقه ازدواجمونمم نمیبردم یا اون گردنبدی که مامان مهین بهم هدیه داده بود!
این بار میرفتم،
ساکت و بی دردسر،
میرفتم تا زندگیش بی من قشنگ تر باشه،
میرفتم تا فراموش شم اما فراموش نمیکردم،
شاهرخی که روزهای رویایی ای برام ساخته بود،
شاهرخی که پناهم بود و فراموش نمیکردم!

با یاد آوری چندباره خاطراتمون، دوباره به بدحالی کشیده شدم…
نمیخواستم فراموش کنم اما ساختن با این خاطره ها زجر آور بود،
سازش با خاطره خنده هاش،
با خاطره اون شبی که تو رستوران همه غذاهارو سفارش دادم و تموم مسخره بازی هامون…
چطور باید دل میکندم از بوسه هایی که تنم و داغ میکرد،
از مردی که باهاش یکی شده بودم،
مردی که عاشقش بودم…
کسی که دنیام بود!

شاهرخ لحظه ای از جلو چشم هام نمیرفت و باعث طولانی شدن این خاطره بازی ها شده بود و اصلا گذر زمان و حس نمیکردم تا اینکه در اتاق زده شد و تازه به خودم اومدم!قبل از باز شدن در صورتم و با پشت دست پاک کردم هرچند بی فایده بود و حتما صورتم باد مثل لبو سرخ بود و حسابی ورم کرده بود!
صدام و صاف کردم و گفتم:
_بله
و همین کلمه برای باز شدن در و قرار گرفتن مامان مهین تو چهارچوب در کافی بود:
_از صبح تو همین اتاقی؟
حرفی نزدم که سری به اطراف تکون داد و بهم نزدیک شد‌:
_گریه کردی؟
رو ازش گرفتم:

_مهم نیست
روبه روم نشست، عین یه مادر که میخواست پای حرف دل بچش بشینه مهربون نگاهم کرد و پرسید:
_بخاطر شاهرخ گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_بخاطر تموم بدبختی هام!
و سرم رو پاهای بغل کردم گذاشتم که گفت:
_نمیدونم چرا انقدر عوض شده، دیگه اون آدمی نیست که میشناختمش…
صدای گرفتم رفته رفته گرفته تر هم میشد که جواب دادم:
_از روزی که به هوش اومده تا میخوام باهاش حرف بزنم یه جوری جوابم و میده که لال میشم، دیگه بریدم مامان مهین…

فهمیدم که فقط خواستن من کافی نیست، عشق باید دو طرفه باشه…این عشق دیگه دو طرفه نیست مامان!
میدونستم چقدر داره غصه حال و روز الانم و میخوره و کاری از دستش برنمیاد واسه همین سر بلند کردم و تو اوج دردم لبخندی بهش زدم:
_قربونتون برم شماهم دیگه غصه نخورید، خودمم دیگه نمیخوام غصه آدمی و بخورم که اون پایین داشت قول و قرارای آیندش و با یه دختر دیگه میذاشت!
گفتم و با همون لبخند تلخ تر از اشکم سری تکون دادم:
_به همین راحتی!
نگاهش و ازم گرفت شاید اون به جای شاهرخ داشت خجالت میکشید:
_میخوام دلداریت بدم بگم درست میشه بگم درستش میکنم اما نمیتونم کاری ازم برنمیاد جز صبرکردن، جز کنارت بودن تا وقتی که شاهرخ از خر شیطون بیاد پایین!

زیر لب ‘نه’ ای گفتم:
_صبر بی فایدست، شاهرخ تصمیمش و گرفته میخواد یه زندگی جدید شروع کنه و منم تصمیمم و گرفتم!
منتظر نگاهم کرد که قاطعانه گفتم:
_طلاق!
با این حرفم اخم سایه بون چشم های پر چین و چروک و در عین حال مهربونش شد:
_طلاق؟ حتی بهش فکر هم نکن!
ابرویی بالا انداختم:
_من تصمیمم و گرفتم، صبح میخوام برم درخواست طلاق بدم
سکوت کرد،
به نظرم دنبال دلیلی بود واسه موندنم اما پیدا نمیکرد و همین باعث میشد سکوتش طولانی ترهم بشه که ادامه دادم:
_اینطوری واسه هممون بهتره، نه من زجر میکشم نه اون دختر از بودنم اذیت میشه و نه شاهرخ با دیدنم کلافه میشه…

موندش فایده ای نداشت جز اینکه با حرفام به ناراحتیش اضافه میشد واسه همینم از رو زمین بلند شد و بی هیچ حرفی راه افتاد سمت در اتاق اما قبل از خروج سرش و چرخوند سمتم و گفت:
_نکن دلبر، حیفه که باهم نباشین حیفه که جدا شین!
بی هوا چشم هام پر شد انگار منتظر تلنگر بودم تا دوباره بزنم زیر گریه که اشک صورتم و پوشوند و جواب دادم:
_حاضرم التماسش کنم که برگرده و دوستم داشته باشه، حاضرم واسش قسم بخورم که من اونشب به قصدی
که فکر میکنه نرفتم اما اون نمیخواد، نه منو نه این عشق و
این بار سریع جواب داد:

_من باهاش حرف میزنم همین الان!
و خواست بره که دنبالش رفتم:
_نه مامان، اینطوری فقط من سبک تر میشم حرف زدن شما تاثیری نداره نه تو تصمیم من و نه تو تغییر این روزهای شاهرخ
دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما منصرف شد و فقط با سر انگشت هاش اشک های بعدیم و گرفت:

_شب بخیر!
و از اتاق رفت بیرون.
با رفتنش به روال سابق برگشتم، به همون حال بد به همون سردرد لعنتی!
دلم آهنگی و میخواست که همیشه آرومم میکرد گوشیم و برداشتم و آهنگی که خوب همدردم بود و پلی کردم
‘همه اون روزا رضا صادقی’،
رو تخت دراز کشیدم و به نقطعه نا معلومی از سقف اتاق زل زدم و با هق هق های بی پایانم با موزیک همراهی کردم:


میدونی دل بریدن از این همه عشق درست مثل مرگمه
خیابونای خلوت و پرسه زدن بدون تو حقمه
رفتی و هرچی بین منو تو گذشت رسیده به گوش همه
نمیتونم بدیتو به روت بیارم غرورت و بشکنم
دلم میخواد صدات و یه بار دیگه با دلهره بشنوم
با تو تموم پاییز و زیر یه چتر دوباره قدم بزنم
همه گوشمو پر میکنن که دیگه گریه واسه تو بسه
دستایی که جدا بوده این همه سال محاله بهم برسه
اونی که همه چیزتو دادی براش واسه یکی دیگه دلواپسه…

موزیک که تموم شد حس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد،
گلوم خشک شده بود و صدام در نمیومد!
آه عمیقی از ته دل سر دادم و از رو تخت بلند شدم جلو آینه صورتم و پاک کردم و از اتاق زدم بیرون تا یه لیوان آب بخورم.
مسیر راهرو رو طی کردم و رفتم پایین و یه لیوان آب واسه خودم دست و پا کردم و برگشتم سمت پله ها، هرچند آخرشب بود و کسی این اطراف نبود اما واسه اینکه احتمالا کسی با این اوضاع نبینتم تند تند از پله ها بالا رفتم واسه رسیدن به ماتم کدم اما همینکه به اتاق شاهرخ رسیدم متوجه صداهایی شدم انگار کسی تو اتاق بود و داشتن باهم حرف میزدن،
و صدای قهقهه زنونه ای که از تو اتاق به گوشم رسید باعث شد تا همونجا میخکوب شم!
بین خنده شنیدم که گفت:
_تو دیوونه ای!
و شاهرخ جواب داد:
_چیه دیوونه دوست نداری؟
و بازهم هرهر کرکرشون خنجری شد توی تیکه تیکه قلب شکستم!
اون دختر تو اتاق شاهرخ بود و حسابی هم باهم گرم گرفته بودن!
همچنان صداشون و میشنیدم که شاهرخ گفت:
_بیا اینجا…
و دختره با صدای لوس و نازکش دلبرانه جوابش و داد:

_از همین فاصله بگو!
صدای شاهرخ خیلی زود به گوشم خورد:
_اینطوری نمیشه!
و بعد هم یه سکوت طولانی تو اتاق برقرار شد!
تصورات و توهماتی که تو ذهنم میومد همینجا و تو همین لحظه داشت دیوونم میکرد!
نمیدونستم پشت این در چه خبره و دعا دعا میکردم اون چیزی نباشه که فکر میکردم،
تصمیم به رفتن گرفته بودم اما دلم هنوز اینو نفهمیده بود!
بعد چند ثانیه دوبارا صداشون و شنیدم، صدای شاهرخ رو:
_دیدی گفتنی نبود؟
و خنده های لوس اون دختر روحم و خط خطی کرد:

_غافلگیرم کردی، انتظار نداشتم همین شب اولی…
گوش هام و گرفتم و چشم هام و بستم، دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم،
دیگه نمیخواستم بیشتر از این بفهمم تو اون اتاق لعنتی چه خبره،
نمیخواستم غرورم بیشتر از این خورد شه،
دلم داشت میترکید و فاصله ای تا گریه های کودکانه پر سر و صدا نداشتم که دستم و جلو دهنم گذاشتم و محکم فشار دادم خواستم برم که یهو در اتاق باز شد و چشم های بارونیم قفل چشم های سرد و بی تفاوت شاهرخ شد!

با چشم هام بهش میگفتم که این حق من نبود و تو نگاهش اما چیزی نمیدیدم جز تنفر و سردی!
نگاهامون ادامه داشت که صدای دختره باعث شکستن سکوت چند ثانیه ای فضا شد:
_چیشد پس چرا نمیری؟
هنوز باورم نمیشد،
یعنی دلم باور نمیکرد که سری تکون دادم و قبل از هر اتفاق دیگه ای بدو بدو خودم و رسوندم به اتاق.
تنم یخ کرده بود،

حتی نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط منتظر رسیدن فردا بودم،
فردا و دادن درخواست طلاق!
جلو آینه ایستاده بودم،
حالم از خودم بهم میخورد،
چقدر این روزها ضعیف شده بودم…
چقدر آدمها راحت اذیتم میکردن و نق نمیزدم!
با خودم فکر کردم شاید آه حامیه که زندگیم به تباهی کشیده شده شاید هم بابا ازم ناراضی بود،
نمیدونستم!
اما میدونستم حتی اگه بدی تموم عالم و آدم هم به پای من بود نباید این سرنوشت نصیبم میشد…
من اونقدر ها هم بد نبودم!
دلم از دنیا پر بود و زورم فقط به خودم میرسید که دیدن قیافه زارم و تو آینه تحمل نکردم و دکوری ای که رو میز بود و برداشتم و پرت کردم به سمت آینه…
صدای خورد شدن آینه و پخش شدن تصویرم تو آینه هزار تیکه دلم و خنک کرد!

دست هام رو لبه های میز گذاشتم و سرم و انداختم پایین و سعی کردم نفس بکشم هرچند نفسی برای کشیدن نداشتم اما دلم خنک شده بود بالاخره تونسته بودم بعد از این همه شکستن یکبار هم که شده من بشکونم، مهم هم نبود که آینه بود یا هرچیز دیگه ای،
مهم شکستن بود و فهمیدن طعمش،
طعمی که شاید انقدر ناب بود و خاص بود که آدمها بیخیال تجربه کردنش نمیشدن!
صدای تق تق در اتاق باعث شد تا سرم و بلند کنم و صدای مردونه ای که احتمالا متعلق به یکی از نگهبانا بود و بشنوم:
_خانم شما حالتون خوبه؟

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساره
ساره
4 سال قبل

سلام اگه مى شه بیشتر باشه و زود تموم بشه این قضیه خودمون تو این اوضاع کم غصه داریم که اینام غمگینه مى خونیم😖😔😣😢

Shakiba83
4 سال قبل

افسردگی گرفتم چقدر این شاهرخ عوضی شده من جای دلبر بودم ول می کردم می رفتم . عشق باید دو طرفه باشه یک طرفه که فایده نداره . وقتی شاهرخ تونست قید عشقشو بزنه پس دلبر هم می تونه

نیوشا
پاسخ به  Shakiba83
4 سال قبل

به نظره منم همینطوره••• دلبر دادخواست طلاق داد چه موفق شودکه طلاق بگیره چه اینکه شاهرخ قلدرم راه انداخت و•••• به زور طلاقش نداد بحرحال همونطورکه خودش گفت بزاره بره خیییلی بهتره اصلن با کمک یکی مثل یلدا یا ارغوان بره خارج؛ کانادا•اتریش•ایتالیا•آلمان•فرانسه•لهستان•
روسیه•ترکیه
اینجوری خیییلی بهتره○○○ شاید از دست شاهرخ خلاص شود ممکن بعدها دوباره گیرانتقام پسر عموش بیوفته الان هم که پاش به زندان باز شده •••• دیگه نگوونپرس••••

لیلی
لیلی
4 سال قبل

یعنیا دلم میخوادشاهرخو بادوتا دستام خفه کنم😤😤😤😤😤

نیوشا
پاسخ به  لیلی
4 سال قبل

دقیقن

....
....
4 سال قبل

خدا کنه دلبر از شاهرخ انتقام بگیره.

Nafas
4 سال قبل

خدایی شاهرخ چرا انقد عوضی شده خب کثافت بخاطر اینکه گدا نشی میخواست بره ولی دلبر نباید بیشتر از این بمونه باید بره و یه جایی ازش انتقام بگیره شاهرخ اصلا عاشق دلبر نبود اگه بود به حرفای دلبر گوش میکرد نکه بره با یکی دیگه:(

هلن
هلن
4 سال قبل

من عاشق این رمان شدم لطفا زود زود بنویس من زودتر بخونم زندگیم شده فحش دادن به شاهرخ بیشعور

F/b/m/78
F/b/m/78
4 سال قبل

لطفا یا پارت هارو طولانی تر کنید یا زود به زود بزارید
اینطوری واقعا کلافه میشه خواننده

اسما
اسما
4 سال قبل

بنظر منم بیشتر از این نباید بمونه، بره و یه جایی یه جوری از شاهرخ انتقام بگیره که یه جورایی نابود بشه همونجور که دلبرو نابود کرد….. این رمان بعد از کلی مسخره بازی و حرص خواننده رو درآوردن تازه داره به اوج میرسه دوباره

파티마
파티마
4 سال قبل

بچه ها اگه دقت کنین شاهرخ هم یه حق های داره درسته نمیذاره دلبر براش توضیح بده ولی شما هم اینقدر شاهرخ رو گناه کار ندونین شما فکر کنین شب عروسیتون همسر یا شوهرتون بخاد بره شما از دستش عصبانی نمیشین؟

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x