رمان دلبر استاد پارت 52

4.1
(79)

 

ادامه داد:
_اون الان انقدر خوشبخته که دیگه تورو به یاد هم نمیاره کن مطمئنم این دفعه که برم باهاش حرف بزنم رضایتش و میگیرم
پوزخندی زدم:

_رضایت اون و بگیری، با حبسی که قانون واسم بریده میخوای چیکار کنی؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_اگه دلبر رضایت بده حبست از نصفم کمتر میشه،
میشه دوسال..چرا باید این همه سال منتظر بمونم که تو اینجا پیرشی و من و بابات تو خونه دق کنیم؟

من میرم و از دلبر رضایت میگیرم بهت قول میدم که دفعه بعد با دست پر برگردم!
و سرسری خدحافظی ای کرد و رفت !
شاید باور کرده بود که میتونه رضایت بگیره اون هم از دلبر…

دلبر#

مثل چند روز گذشته تموم کارم و فکر و ذکرم شده بود طلاق و جدایی از شاهرخ و حالا هم مشغول حرف زدن با خانم احتشام بودم که یهو سر و صداهایی از پایین به گوشم رسید انگار مارال خانم داشت با کسی دعوا میکرد و سر و صدای شاهرخ هم به راه بود!

واسه اینکه بفهمم چه خبره از اتاق رفتم بیرون که صدای زن عمو به گوشم خورد با التماس از شاهرخ و مارال میخواست که من و ببینه اما خواستش راه به جایی نمیبرد حس میکردم بد رفتاری اونا نه تنها زن عمو رو بلکه من و هم داشت تحقیر میکرد واسه همین سر پله ها ایستادم و گفتم:

_سلام زن عمو بیا بالا
شاهرخ عصبی و متعجب نگاهم کرد:
_من بهش اجازه نمیدم که بیاد بالا
با ظاهر خونسردم نگاهش کردم:

_واسه دیدن تو نیومده!
و تکرار کردم:
_زن عمو بیا بالا…

افتادم تو راهرو و توجهی به جر و بحث های مارال و شاهرخ نکردم!
جلو در اتاق به انتظار زن عموایستادم و خیلی طول نکشید که اومد بالا..
با دیدنم لبخندی زد:
_خوبی عزیزم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خوبم شما خوبید؟
و در اتاق و باز کردم و کنار در ایستادم تا وارد اتاق بشه و بتونیم بی دردسر و بی مزاحم باهم حرف بزنیم!
رو صندلی جلوی میز ارایش نشستم و زن عمو روبه روم رو لبه تخت نشست که ادامه دادم:

_حال عمو چطوره؟
با نفس عمیقی جواب داد
_افتاده گوشه خونه…انگار دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی نداره اول مرگ بابات و حالاهم زندونی شدن حامی بدجوری کمرش و شکسته!
یاداوری بابا باعث شد تا چشمام واسه لحظه ای تر بشه
چقدر جاش تو زندگیم خالی بود
چقدر بهار بی اون پر از غم بود !

بینیم و بالا کشیدم و گفتم:
_نمیشه چیزی و عوض کرد
راه افتاد به سمتم و روبه روم رو زمین نشست:
_نذار عموتم دق کنه نذار اونم مثل بابات یهو بره نذار تنها شم دلبر!
رو ازش گرفتم:
_عموواسه من خیلی عزیزه حتی بعد از اون رفتارهاش من بازم دوستش داشتم و دارم اما حامی…
حرفم و برید:

_حامی و به من ببخش به حرمت حس مادر و دخترونه ای که بینمون بود به حرمت همه اون روزایی که باهم زندگی کردیم..باهم یه خانواده بودیم…حامی و به من ببخش دلبر به پاهات میفتم بچه ام و بهم برگردون!
دستم و توی دستاش گرفت و صدای هق هقش بلند شد که دستش و محکم فشار دادم و گفتم:

_زن عمو رضایت من که چیزی و درست نمیکنه قانون واسه حامی حبس بریده چون اون…
حرفم وقطع کرد:
_تو که رضایت بدی از حبسش کم میشه و دیگه لازم نیست ما چندوقت بیشتر این بیرون منتظر باشیم و حامی اون تو پیر بشه..تو رو ارواح خاک بابات رضایت بده دلبر…

نفس عمیقی سر دادم:
قبلا مصمم بودم واسه انتقام از حامی و هیچ جوره نمیخواستم رضایت بدم تا ازاد بشه و حالا…
حالا حس میکردم انگار نفرین حامی و دل شکسته شدش باعث شده تازندگیم به اینجا برسه!
نمیدونم شاید اگه رضایت میدادم شاید اگه عمو و زن عمو رو خوشحال میکردم شاید اگه گره ای از مشکلات حامی باز میکردم خداهم درد دلم و درمون میکرد
من درگیر این افکار بودم و زن عمو با چشم های خیسش منظر زل زده بود بهم که بالاخره جواب دادم:

_خیلی خب رضایت میدم…
با شنیدن این حرف چند باری پشت سرهم پلک زد
_چ..چی؟

رو زمین روبه روش نستم
_تنبیه قانون واسه حامی کافیه…من دیگه شکایتی ندارم زن عمو
با گریه میخندید
_ باورم نمیشه…الهی من قربونت برم

و صورتم و بوسید
از اون بوسه های مادرانه که ارومم میکرد و حالم و جا میاورد از اون بوسه ها که دلم و اروم میکرد!
نگاهی به ساعت انداخت هنوز وقت باقی بود واسه رضایت که گفت
_الان بریم واسه پس گرفتن شکایت؟
با این حرفش فکری تو ذهنم جرقه زد
_اگه بتونی من و از این خونه ببری بیرون اره!
متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم

_اوضاع زندگیم اصلا جالب نیست حالا واستون میگم الان فقط دنبال یه بهونه باشیم واسه اینکه من بتونم بیام بیرون و شاهرخ هم شک نکنه که قراره کجا بریم!
قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت
_اخه چی بهش بگیم

یه کمی فکر کردم و جواب دادم
_میشه بگیم که عمو حالش خوب نیست و میخواد من و ببینه!
سری به نشونه تایید تکون داد
_فکر خوبیه امیدوارم جواب بده!

بلند شدم و سرسری حاضر شدم میخواستم به بهونه دیدن عمو برم شکایتم و از حامی پس بگیرم و بعد هم به دیدن خانم احتشام برم و کارهای طلاق و جلو بندازم…

لباس هام و پوشیدم و با استرس از اتاق رفتیم بیرون همش میترسیدم نکنه شاهرخ سد راهم بشه میترسیدم که نکنه خودش هم باهامون بیاد؟
میترسیدم که همه چی خراب بشه!
با این وجود سعی کردم خودم و اروم نشون بدم و بیخیال از پله ها رفتم پایین و زن عمو هم پشت سرم راه افتاد
از شانس گندم شاهرخ مثل برج زهرمار رو مبل های روبه نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود
با دیدن من نگاهی به سرتاپام انداخت:
_کجا؟
خونسرد جواب دادم:
_حال عموم خوب نیست میخواد من و ببینه..دارم میرم اونجا
و خطاب به زن عمو گفتم:
_بریم زن عمو
و بالاخره صدای شاهرخ دراومد:
_لازم نکرده بری بهش زنگ بزن…چیشد اصلا یهو عموت عزیز شده واست؟

با لبخند گوشه لبی جواب دادم:
_میخوام حضوری ببینمش دلم براش تنگ شده
از رو مبل بلند شد و اومد سمتم…
زل زد تو چشم هام انگار میخواست بفهمه دارم راست میگم یا دروغ و من در تلاش بودم واسه ریختن صداقتی الکی تو چشم هام تا بتونم کارهام و انجام بدم!
بعد از چند ثانیه لب از لب باز کرد:
_خیلی خب برو..کلاسام که تموم شد میام دنبالت…ساعت 5 عصر در خونه عموتم.

سری به نشونه تایید تکون دادم و همراه زن عمو راهی شدم.
داشتم بال درمیاوردم که تونسته بودم از این خونه لعنتی بزنم بیرون…
انگار از زندون ازاد شده بودم!

 

با رسیدن به خیابون نگاهی به اطراف انداختم تا احیانا کسی تعقیبمون نکنه و بعد سوار تاکسی شدیم.
زن عمو داشت بال درمیاورد که من قرار بود رضایت بدم و من خوشحال دیدن وکیلم بودم!

با رسیدنمون از تاکسی دربستی پیاده شدیم و همینطور که میرفتیم واسه پس گرفتن شکایت زن عمو ازم پرسید
_گفتی اوضاع زندگیت روبه راه نیست…چیزی شده؟

زیر لب اوهومی گفتم
_از اون اول پدر و مادرش راضی نبودن حالاهم بعد یه سری اتفاق تونستن کلا نظر شاهرخ و نسبت به من تغییر بدن…تا جایی که شاهرخ با یه دختر دیگه نامزد کرده و یه چند وقت دیگه هم عروسیشونه

از شدت شوکه شدن وسط راه ایستاد
_پس تو چی؟
لبخند تلخی زدم:

_شاهرخ میخواد من تو خونش بمونم وزجر بکشم اما من یه وکیل پیدا کردم و میخوام از شاهرخ طلاق بگیرم
انگار پاهاش چسبیده بود زمین که ایستاده بود و فقط نگاهم میکرد بی پلک زدنی!
ادامه دادم:

_کارمون که اینجا تموم شد من میرم دیدن وکیلم بعد یه سر میام خونه زود تر از ساعت 5 میام چون ممکنه شاهرخ یهو سر برسه…اگه هم زودتر از من اومد بهش بگید رفته باغ بهشت و یه زنگ به من بزنید
کلافه گفت:

_چی داری میگی دختر؟
چه بلایی سر تو اومده
چیا بهت گذشته و ما بی خبریم؟

دستاش میلرزید و چشم هاش سوسو میزد که لبخندی تحویلش دادم:
_هرچی که بهم گذشته رو گفتم..همش همین بود و مقصر هم خودمم که واسه یه غریبه همه چیم و باختم و خیال کردم دوسم داره…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کوثر
کوثر
4 سال قبل

چه عجب خبری از هلن نیست.
نکنه میخواد دوباره به شاهرخ تجاوز کنه
گفتم الاته که شاهرخ بگه باردارم.

الهه
الهه
پاسخ به  کوثر
4 سال قبل

خخخخخخخ امکان داره 😃😃😃😃

ترانهt
ترانهt
4 سال قبل

خب به سلامتی جشن طلاق شاهرخ و دلبر
میگم این وسط مارال به هلن نمیگه بدون پدر و مادر اومده خونه ما.

K
K
4 سال قبل

نویسنده اینبار خبری از خیانت و …. ننوشته یعنی چی شده؟؟؟؟

سوسن
سوسن
4 سال قبل

نویسنده جان جوری بنویس که اخر رمان مشخص نباشه.
این که معلومه طلاق دلبر
اذیت کردن دلبر
بعد تجاوز به شاهرخ خب معلومه که با هلن ازدواج میکنه😀😀😄😄😄😄😄

انتظار یه هیجان داشتم نه این
عجب رمان مزخ فتی

فاطی
فاطی
پاسخ به  سوسن
4 سال قبل

خیلی رمان مذخرفیه اولش خوب بود الان نابود شده و هفته ای یه پارت میزاره اصلا ارزش خوندنو نداره🤮

Sogol
Sogol
4 سال قبل

اخ که چقدر گریه کردم نمیدونم چراها ولی گریه کردم کلی اب بدنم تحلیل رف ولی خداوکیلی اگه اون زنیکه سلیطه دم دستم بود مرگش حتمی بود بی شرف ابکش کورکودیل وحشی از خودراضیه خپل گامبو اه دارم از حرص میترکم

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x