رمان دلبر استاد پارت 56

4.2
(54)

 

زنی که هیچوقت نتونست من و به چشم عروسش ببینه حالا بااین حرفاش سیخ داغ فرو میکرد تو جگرم که پوزخندی تحویلش دادم:
_خیلی ممنون
خدمتکارکه سینی قهوه رو روی عسلی گذاشت مارال خانم یه فنجون قهوه گذاشت جلوم و جواب داد:
_از اولشم میدونستم تو دختر عاقلی هستی….میخوام بهت بگم که بعد طلاق واست یه زندگی خوب میسازم…

تموم اون قول و قرارا سرجاشه من واست خونه میگیرم یه کار خوب واست دست و پا میکنم و تو میتونی واسه تموم عمر راحت زندگی کنی
یه قلپ از فنجون قهوش خورد و ادامه داد:

_میتونی ازدواج کنی و خوشبخت شی میتونی…
بغضم گرفته بود از حرفاش از شنیدن جمله هایی که نهایت حال بد و بهم میداد که با صدای گرفته ای پریدم وسط حرفش:
_من از شما و شاهرخ چیزی نمیخوام…مهریمم میبخشم
و با نفس عمیقی بلند شدم:

_بهش زنگ بزنید که برگرده تهران
منم وسایلم و جمع میکنم و امشب میرم
و راه افتادم که دوباره صداش و شنیدم:

_از لباسا و وسایلایی که شاهرخ برات خریده هرچی که دوست داری میتونی با خودت ببری…راجع به حق و حقوقتم مفصل باهم حرف میزنیم…
جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم و خودم و به اتاقم رسوندم…
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم
قلبم تیرمیکشید…
غم تموم دنیا جمع شده بود تو دلم و بی اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم اشکهام سرازیر بود…
پشت در اتاق نشستم و به اشک هام اجازه دادم که آزادانه ببارن و بعد پاشدم واسه جمع و جور کردن وسایلام…
وسایلی که حتی یه کیف هم نبود!

جمع و جور کردم و با صورت خیسم لبخندی به سرتاسر اتاق زدم…اینجا پناهگاه روزهای بی کسی من بود…
برخلاف قبل این بار حتی گوشیم رو هم نمیخواستم ببرم…
هرچیزی که من و یاد شاهرخ مینداخت باید تو همین خونه میموند و دلبری که از این خونه میرفت باید آدم جدیدی میشد…

باید زندگیش و میساخت…
برای آخرین بار عکس های دونفرمون و دید زدم سرم و بالا گرفتم تا دیگه اشکی از چشمام جاری نشه…

احساسات جریحه دار شدم حتی مانع از این شد که بتونم نگاهی به پیام های عاشقانه اون روزها بندازم و گوشی رو خاموش کردم و همونجا رو میز آرایش گذاشتم.
رو تختی و که مرتب کردم دیگه اینجا هیچ کاری نداشتم.
چشمام و باز و بسته کردم بلکه بتونم آرامشی به دست بیارم و بعد رفتم بیرون…
هر قدم که برمیداشتم خاطره ها بود که جلو چشمم نمایان میشد و نمکی میشد رو زخم هام!
از طبقه پایین هم گذر کردم و بالخره از این خونه پر ماجرا که تلخی هاش برام 1000برابر شیرینی هاش بود بیرون زدم و با تاکسی سر خیابون خودم و رسوندم به خونه عمو…

تنها جایی که میتونستم بمونم همونجا بود…
تو مسیر سرم و تکیه دادم به شیشه و خیره به نقطه ای نامعلوم از خدا خواستم از این به بعد هوام و داشته باشه…
اگه این روزا تاوان دل شکسته ی بابا و حامی بود میخواستم بدونه که من فهمیدم…

خوب فهمیدم دل شکستن چه تقاص سختی داره…
من فهمیدم و ازش میخوام که دوباره به آرامش برسم…
دیگه تاب تحمل این حجم از غم و تنهایی و نداشتم…
ازش آرامش میخواستم و زندگی ای بی دغدغه!

طول کشید اما بالاخره رسیدم.
درخت جلو در خونه سبز شده بود و حال و هوای این روزهای محل برخلاف پاییزی که ازش رفته بودم خوب روبه راه بود…

در خونه رو چندباری زدم و منتظر شنیدن صدای زن عمو پشت در ایستادم و بالاخره صدای آشناش به گوشم رسید:
_کیه؟اومدم…
و چند ثانیه بعد در باز شد…

با دیدنم زن عمو لبخندی زد و اسمم و به زبون آورد:
_دلبر…
یه قدم جلو رفتم:

_چند روزی مزاحم نمیخوای زن عمو؟
دستش و دراز کرد سمتم و جواب داد:
_واسه همه عمر میخوام این مزاحم کنارم باشه!

و همینطور که دستم تو دستش بود وارد خونه شدیم…
دفعه قبل که اومده بودم اینجا انقدر عجله داشتم و انقدر نگران سررسیدن شاهرخ بودم که فرصت نکرده بودم سری به خونه ته حیاطمون بزنم و حالا دلم داشت پرمیکشید واسه نفس کشیدن تو اون چهار دیواری که بوی بابا و روزهای خوشم و میداد…

همون روزهایی که باخیال راحت زندگی میکردم و تنها دغدغم عشق آتشین حامی بود و دلی که بلند پرواز بود!
انقدر غرق اون روزها شده بودم که هیچی از حرف های زن عمو نشنیده بودم و حالا با تکون های دستش جلوی چشم هام تازه به خودم اومدم:
_چرا اینجا وایسادی…بیا بریم تو واست غذا گرم کنم شام بخوری!
پشت سر زن عمو وارد خونه شدم…

عمو درازکش روی تخت تلویزیون میدید و خونه خالی از هر صدایی جز صدای تلویزیون بود که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_سلام عمو جان…
سر چرخوند با سمتم و با دیدنم متعجب جواب سلامم و داد :
_تو…اینجا؟

قبل از من زن عمو جواب داد:
_خونه خودشه اومده ..تعجب داره؟
و با لبخند سری تکون داد و یه جورایی با نگاهش به عمو فهموند که بیشتر از این چیزی نگه و چیزی نپرسه
و بعد هم رفت تو آشپزخونه:

_واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم…الان واست گرم میکنم میارم…شام که نخوردی؟
نخواستم ناراحتش کنم که جواب دادم:
_به هوای دستپخت شما چیزی نخوردم!
صدای خنده هاس تو خونه پیچید:
_پس چند دقیقه تحمل کن تا شام برسه…
……

#شاهرخ

نمیدونم چقدر گذشته بود اما حالا با شنیدن صدای مامان مهین چشم باز کردم:
_بهتری؟
چند ثانیه ای چشم چرخوندم به اطراف تا یادم اومد تو بیمارستانم و بعد جواب دادم:

_خوبم…
و مامان ادامه داد:
_ دکتر میگه دیگه میتونیم بریم خونه…خداروشکر حالت بهتر شده
و کمکم کرد بشینم و بعد یه پرستار وارد اتاق شد و سرم و از دستم باز کرد و طولی نکشید که راهی خونه شدیم…

تو راه فقط سکوت بود و سکوت…
حال جسمم بهتر شده بود اما روح و روانم بدجوری داشتن زجر میکشیدن تو این بلاتکلیفی…
تو این موقعیت لعنتی که دستی دستی داشتم دلبرو از دست میدادم اون هم سر حماقتی که حالا داشتم سر ازش درمیاوردم…!

با نگرانی چشم دوخته بود بهم ،پرسید:
_چیشده شاهرخ؟

بی اینکه جوابی به هلن بدم یا حرفی به مامان بزنم گوشی و قطع کردم و بلافاصله شماره دلبرو گرفتم….
نمیدونستم چی میخوام بهش بگم اما باید صداش و میشنیدم باید برش میگردوندم…!

گرفتن شمارش و بعد هم انتظار واسه برقراری تماس هزار سال برام گذشت اما با خاموش بودن گوشیم یهو دلم ریخت!
خاموش بود و ته این انتظار هیچ بود و پوچ!

دوباره شماره اش و گرفتم…چندباره شماره اش و گرفتم اما انگار خیال روشن کردن اون گوشی لعنتی و نداشت که هیچ بوقی نمیخورد…

آشفته حال بودم و از اطرافم بی خبر بودم که مامان مهین اسمم و صدا زد:
_شاهرخ رسیدیم پیاده شو…
تازه به خودم اومدم و پیاده شدم و سراسیمه خودم و به داخل خونه رسوندم حتما مامان و بابا تو نبودم انقدر اذیتش کرده بودن که دلبر گذاشته بود از خونه رفته بود!

وارد خونه که شدیم مامان مهین طاقت نیاورد و دستم و گرفت:
_د میگم چیشده؟چرا حرف نمیزنی بچه؟
چشمام و باز و بسته کردم تا شده واسه چندلحظه آروم بگیرم و جواب دادم:
_دلبر رفته…از خونه رفته…

با این حرفم دست مامان شل شد و از رو دستم افتاد که راه گرفتم تو خونه و دیوونه وار ادامه دادم:
_کجا رفته این وقت شب؟اون هیچکس و نداره مامان…کجاست الان؟
و خودم و انداختم رو مبل:

_کجای تهران میخواد شبش و صبح کنه؟
احساس میکردم چیزی تو گلوم سنگینی میکنه…انگار بغض بود!
باعث لرزش صدام و سختی نفس کشیدنام بود…

بغض بود!
بغض حماقتام…لجبازی های احمقانم…
ندیدن هام…
عین دیوونه ها ازجا پریدم و دوباره شمارش و گرفتم اگه باز هم خاموش بود همین الان برمیگشتم تهران…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

خیلی کم بود😰😰😥😥

آوا
آوا
3 سال قبل

چه قدرکم بود☹️

آرزو
آرزو
3 سال قبل

خیلی قشنگه😍😍😍روزی بیست بار میبینم پارت بعدی اومده یا نه🙁خواهش خواهش خواهش پارت بعدی رو زودتر بذارید🙏🙏🙏

هدیه
هدیه
3 سال قبل

واااای این که خیلی کمه اینهمه صبر کردیم واسه چهار خط؟😭😣😣

Zahraaa
Zahraaa
3 سال قبل

حقته پسره احمق دهن بین همون هلن خراب ب دردت میخوره کثافت مرد اگه مرد باشه انقد راحت ب زنش شک نمیکنه

نیوشا
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

دقیقن موافقم شاهرخ نه لیاقت ارغوان داشت نه دلبر•
تازه داره قصه جالب میشه💗💖💕 دلبر باید طلاقش بگیره○○○ بعد که نزدیک آزاد شدن پسرعموش/حامین/ شود دیگه باید از عمووزنعموش هم خداحافظی بکنه از تهران بره یه شهره دیگه یا کلن از ایران بکنه بره یک کشوره دیگه○ چون نه شاهرخ راحتش میزاره نه حامی••••

شیما
شیما
پاسخ به  نیوشاss
3 سال قبل

نه چرا فرار کنه.
باید اونقدر پیشرفت کنه که شاهرخ و خانوادش دق کنند.
لیاقت پسره همون هلن.
مرتیکه هوس باز. اگه واسه بازی چرا دوباره هلن اومد.

نیوشا
پاسخ به  شیما
3 سال قبل

دوست عزیز
من فکر نمیکنم دلبر بتونه تو یه شهر / یا فرضیه بدترش کشور ] با شاهرخ و حامی باشه اصلن بتونه آرامشی داشته باشه چه برسه به اینکه بخواد پیشرفتی بکنه••••
مدام باید: تشویش•هولوحراس• ترس وحشت داشته باشه و حواسش به دروبرش باشه باید از پشت سرش هم بترسه نکنه یکیشون بخاطر انتقام طبق معمول بدزدتش و آزارو ازیت و شکنجش بکنه••••
این رو تجربه بعضی رمانهای دیگه مثل: آدم دزدی به بهانه عشق• تب داغ گناه• خانزاده• عشق و تعصب• استادخلافکار• م•ع•ش•و•ق•ه فراری استاد و•••••••••••••• به من نشون دادن••••
{ مگراینکه این رمان ازاین کلیشه بعضی رمانهادربیاد )
و اینکه به نظره من دلبر بره با خیال آسوده و خیییلی راحتتر میتونه هرکاری دلش بخواد بکنه حتی درسش ادامه بده و پیشرفت بکنه بدون ترسو وحشت از دردسر تازه•••• شاید یکی دو سال دیگه هم بتونه مثل ارغوان یک ازدواج موفق هم داشته باشه♡☆○○○

مریم
مریم
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

واقعا حقشه دختره بره سگ محلشم نذاره

حسام
حسام
پاسخ به  مریم
3 سال قبل

پارت بعد رو بزارید🙄

Shakiba83
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

اره واقعا شاهرخ لیاقت دلبر را نداره ولی من دوست دارم بازم به هم برسن 😊😊

Hasti
3 سال قبل

خاک توسر احمق این پسره مردشورش ببرن …اممممییییین

مریم
مریم
3 سال قبل

ببخشید کی پارت بعدیو میزارید

ترانه
ترانه
3 سال قبل

امیینننن خخ
بازم پارت بزارین لدفاااااا

ساجده
ساجده
3 سال قبل

خاک تو سرش جوری میگه جواب هلن ندادم انگاری زنشه.
البته‌ الانم که به خاطر بارداری هلن مجبوره عقدش کنه.
لیاقت همچین مردای هست.
واسه مارال خانم همچین عروسی خوبه
ولی نویسنده زیادی داری کشش میدی..

دکاروس
دکاروس
3 سال قبل

…..😑😑😑😐😐😐😐😐

دکاروس
دکاروس
3 سال قبل

من نمی فهمم آخه چرا باید همه ی رمان ها مثل هم باشه ؟ با همون جملات ، با همون مدل ماشین ، با همون دیلوگ ها اون نثر محاوره ی‌ مسخره و قیافه های خوب …تازه همشون هم عادت دارن خودشون رو بهترین آدم و پاک و منزه ترین آدم دنیا نشون بدن بابا ماذا فازا ؟!؟!
من یه جمله توی کتاب در رویای بابل خوندم که واقعا حس و حال این نویسنده ها رو توصیف می کنه
انسان هیچ وقت نمی تواند نیمه ی گمشده اش را پیدا کند زیرا خود را در روهایش که از او ساخته گم کرده …
امیدوارم شما به این وضع دچار نشید 😑

فرى
فرى
3 سال قبل

باید دلبر بره یه شهر دیگه درسشو بخونه موفق بشه یه ادم درس خونده و تو کارش موفق باشه وکم کم پول به دست بیاره برا خودش یه زندگى خوب بسازه
اگه قرار باشه دوباره شاهرخ ببخشه و برگرده تو خونه با مارال هلن سرکله بزنه خیلى مسخرست و اینکه چه راست چه دروغ هلن حامله بشه خیلى کلیشه اى مى شه.
اینم راه حل خوبیه که یهو دلبر یا شاهرخ همه اینارو تو کما تو خواب دیده باشه راه حل خوبى واسه جمع کردن مزخرفاته😂چون خیلى مزخرفه

مهسا
مهسا
3 سال قبل

بابا خیلی داره کش دار و مسخره میشه.اصلا این کش دادنه جذاب نیستا.هفته ای یه پارت که چه عرض کنم ۴تا خط میزارین….
اگه این روند ادامه پیدا کنه واقعا دیگه دنبالش نمیکنم شاید چند سال دیگه اگه به فرض محال جزو رمانای پرخواننده با پایان جالب بود دانلود کردم و یجا خودمش.چون تا حالا یادم نمیاد رمانی را طولانی تر از سه روز تموم کرده باشم.دیگه حوصلم واقعا ….

دکاروس
دکاروس
3 سال قبل

😐😒😒😒😒

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x