کارهای جدایی به اتمام رسیده و آخرین روزهایی بود که در خانه و پیش امیر میماندم.
آرام شروع به جمع کردن لباس هایم کرده و امیرخان شبیه کودکی که مادرش قصد دارد او را بگذارد و برود، روی تخت نشسته و با افسوس و غمگین ترین حالتی که از او دیده بودم نگاهم میکرد.
زیر بار نگاهش کمرم داشت خم میشد!
نتوانستم طاقت بیاورم و با تشر از اتاق بیرونش کردم و کمی بعد صدای فریادش که در تمام خانه پیچید، برق از سرم پراند.
-ازت پرسیدم برای چی داری با اون مرتیکه تلفنی حرف میزنی؟ اون روز تو بیمارستان چرا تو حلقش نشسته بودی؟!
با عجله پایین رفتم و چیزهایی که میشنیدم باور کردنی نبودند!
گندم و رادان با هم ارتباط داشتند!
چطور؟!
چگونه زمین و آسمان کنار هم قرار گرفته بودند؟!
امیرخان شبیه فرشتهی شب اول مرگ سوالهایش را پشت سر هم میپرسید و گندم بینفس تنها اشک میریخت و اشک میریخت!
و این بار همه چیز خیلی متفاوتتر از سری های قبل جلو رفت.
امیرخان به سیم آخر زد و یکدفعه شماره رادان را گرفت و با همهی وجود فریاد کشید:
-مرتیکه تو با خواهر من چه ارتباطی داری؟!
و زمانی که رادان برخلاف قلدری های همیشگیاش در جواب تمام داد و فریادهای امیرخان سکوت کرد و با سکوتش مهر تایید به ارتباطش با گندم زد، گندم نتوانست نه با حال بدش و نه با گریه های تمام نشدنیاش از زیر گفتنِ حقیقت دربرود!
آن روز و حرف هایی که گندم زد، از ارتباط دروغینش با رامبد و دوستی پنهانیاش با رادان، برای لحظهای غم های خودم را فراموش کردم و به شدت برای امیرخانی که مقابله چشمانم داشت فرو میریخت، نگران و ناراحت شدم!
دخترک با هر کلمه که میگفت ترس بیشتری در جانش مینشست و شوک را به دیگران هدیه میداد!
خیلی وقت بود به او و کاسه های زیر نیم کاسهاش شک کردم بودم اما حتی من هم انتظار همچین چیزی را نداشتم چه رسد به امیرخان که همیشه خواهرش را یک دختر صاف و ساده و بیاحتیاط میدید!
بیشک اگر آراسته خانوم و نجمی نبودند تنهایی نمیتوانستم جلوی آتشی که در قلب و چشمانش روشن شده بود را بگیرم و به طور حتم بلایی سر خودش و گندش میآورد.
زیادی عصبانی بود اما شدت ناراحتیاش آنقدر زیاد بود که دلم داشت برایش کباب میشد و از طرفی فکر اینکه برادر من اینچنین با یک دختر جوان بازی کرده، به شدت خجالتزده و سرافکندهام کرده بود!
اما حتی آن خجالت زیاد هم باعث نشد اجازه دهم که امیرخان مانند مرگ به دنبال رادان برود!
دیوانه شد و مشخص بود به آخر خط رسیده!
با عجله دنبالش رفتم و چنان پیراهنش را از پشت چنگ زدم که چیزی نمانده بود پاره شود و تا به سمتم برگشت، تند گفتم:
-اگه بلایی سر رادان بیاری یا کاره احمقانهای کنی، به خداوندی خدا قسم یه بلایی سر خودم میارم!
-شمیم!
-تا ابد داغمو به دلت میذارم امیرخان به جون خودت. اتفاقاً از خدامم هست از این همه جنجال راحت میشم.
آن روز برای اولین بار با همهی وجود از احساسی که به من داشت استفاده نه و سواستفاده کرده بودم!
و بخاطر این موضوع از خود حالم به هم خورده بود.
_♡_♡_♡_
امیرم😭💔
پارت قبل جابجا اومده بود گفتم تو فایل کاملش بعد از بیمارستان فورا قصه طلاق تموم نشده بود که شمیم بره شمال