-شمیم کجاست؟ زنم کجاست؟!
آذربانو سریع بلند شد.
-من نمیدونم بعد صبحانه دیگه اصلاً ندیدمش.
دیوانهوار غرید:
-مامان!
آذربانو با صداقت به چشمانش خیره شد.
پ-سرم میگم من حتی ندیدمش. باور کن دروغ که نمیگم بهت!
دندان هایش را روی هم سایید و به سمت گندم رفت.
گندم سریع گفت:
-داداش من هیچی نمیدونم باور کن. نمیدونم کجاست به جون تو نمیدونم.
قسم از ته دلش باعث شد که از خیر او هم بگذرد و صدا بلند کند.
-یعنی چی این الآن؟ یعنی چی؟ زیبا، نازلی سریع بیاید ببینم… یالا!
با صدای فریادش خیلی زود زیبا و نازلی همراه جارو و دستمال های داخل دستانشان دوان به سالن آمدند.
-آقا؟
-شمیم کجاست؟ دیدنیش یا نه؟!
زیبا گفت:
-راستش آقا
بیطاقت غرید:
-حرفتو بزن زیبا.
-آخرین بار دیدم با گریه دارن میرن سمت باغ!
روح از تنش پر کشید.
شمیمش گریه میکرده
و این یعنی قطعاً مشکلی داشته است!
به سختی گفت:
-مطمئنید تو خونه نیست؟ همه جارو گشتین؟!
-بله هم خونه و هم باغ رو گشتیم ولی…
منتظر اتمام حرف زمرد نماند و به سمت باغ دوید.
-شمیم؟ شمیم کجایی؟!
خدمتکارها و حتی آذربانو به دنبالش امدند و هر چه شمیم را صدا میکردند، تنها سکوت بود و سکوت!
زمین این باغ پهناور و بزرگ بود اما نه در حدی که شمیم صدای این فریادهای از ته دل و غرش های مردانهاش را نشنود و احتمالاً از خانه بیرون رفته بود!
نفس نفس زنان ایستاد و حرصی دستی به ته ریش هایش کشید.
همان لحظه با دیدن جمال که ماشینش را پارک میکرد، دوباره فریاد کشید:
-جـمـال بـیـا ایـنـجـا بـبـیـنـم، جـمـال
-جانم آقا جانم؟ اومدم.
منتظر نماند و با عجله به سمتش راه افتاد.
نمیدانست چرا اما قلبش دیوانهوار به سینهاش ضربه میزد و یک نگرانی وحشتناک ناگهانی در وجودش نشسته بود.
شاید بخاطر این بود که میدانست شمیم در اینجا هیچ کجا را نمیشناسد و شاید هم بخاطر وجود نحس حاتم ها بود!
آذربانو گفت:
-پسرم آروم باش چیزی نشده که حتماً همین دوروبراست.
به سمت جمال رفت و بیتوجه به جیغ خدمتکارها یقهاش را محکم میان مشت هایش مچاله کرد.
-زنم کجاست؟!
-چ..چی شده آقا؟ خانوم کجان؟!
حرصی تکانی به تنش داد و پاهای جمال از روی زمین بلند شد.
-تو باید به من بگی خانوم کجاست! مگه بهت نگفته بودم هر موقع خواست بره بیرون بهم بگی؟ هان؟ مگه من به تو نگفته بودم؟ مگه من به تو نسپرده بودمش؟!
جمال مضطرب گفت:
-ولی آقا کسی از خونه بیرون نرفته!
-نرفته؟!
-ب باور کنید من تمام روز جلوی در بودم.
اخم هایش بیشتر از هر زمانی درهم فرو رفت.
دقیقاً چه جهنمی در حال وقوع بود؟!
تکان دوبارهای به یقه ی مچاله شده جمال داد و تا خواست دوباره غرش کند، صدای جیغ نازنین از انتهای باغ بلند شد.
-آقا بیاید پیداشون کردم آقا
به سرعت جمال را رها کرد و به طرف نازنینی که داشت به سمتش میدوید رفت.
-آقا اینجان بیاید اینجان!
چشمانش مدام مسیر دست نازنین را دنبال میکرد.
مسافت چند دقیقهای که برایش سال ها طول کشیده بود را با دو طی کرد و همین که به شمیم رسید، قلب ضربان دارش گویی در یک لحظه از کار افتاد!
-خانوم؟ خانوم؟ صدامو میشنوید؟!
-ای وای چی شده؟!
-شمیم؟!
همه را کنار زد و آرام کنارش نشست.
چشمانش روی خون کنار سر دخترک قفل شده بود و پلک های بسته شمیم چیزی شبیه سقوط از بلندترین کوه دنیا بود.
بیتوجه به همهمه اطراف دستانش را دور تن همسرش حلقه کرد و او را همانند یک جواهر نایاب گهوارهوار در آغوشش بلند کرد.