-شمیم…
-باورم نمیشه! واقعاً خجالت نمیکشی؟!
انتظار بیشتر از این ها را داشت اما اخم هایش بیاختیار درهم پیچیدند.
-میفهمم ناراحتی اما متوجهی همه این ها برای حتی قبل تولد ما بوده؟ و درسته، منم اشتباه کردم که بهت نگفتم قبول دارم اما من… من…
چشم بست و یکباره گفت:
-نگفتنم فقط بخاطر این بود که حس میکردم همه چی باید خیلی کثیفتر از اونی باشه که فکر میکنم و میترسیدم حتی اگر یک کلمهشو بفهمی از دستت بدم. وقتی فهمیدم که هنوز حتی حسمونو بهم اعتراف نکرده بودیم. اگر میگفتم، میرفتی! نمیموندی… من چطوری دوریتو دووم میاوردم؟!
یک قطره اشک از چشم شمیم چکید و اسمش را صدا زد:
-امیر…
بیقرار دوباره گرفت:
-یا حتی اگر نمیرفتی، بازم هر بار که آذربانو رو میدیدی عذاب میکشیدی و من نمیخواستم عذاب کشیدنتو، ناراحتیتو ببینم دورت بگردم.
صورت شمیم اشکی شده بود و زمانی که قدمی جلو رفت تا در آغوشش بگیرد، به سرعت عقب رفت و با چانهی لرزان خیرهاش شد.
عمیق، پر حرف و پر از ناراحتی!
-بعد از..ازدواجمون چرا نگفتی؟!
لب هایش روی هم فشرده شد و ساکت ماند.
جواب این سوال زیادی واضح بود، نبود؟!
-به نظرت فرصتشو داشتم؟ اِنقدر مشکل داشتیم که بعد چندین ماه ازدواج هنوز نتونستیم مثل یه زن و شوهر عادی با هم وقت بگذرونیم! چطوری میتونستم یه دفعه همچین چیزی رو وسط بکشم من…
شمیم با صدای بلندی میان حرفش پرید.
-نگفتی چون نخواستی منو از دست بدی! نگفتی چون فرصتش نبود! نگفتی چون ترسیدی ناراحت بشم! این دلایله تو هستن مگه نه؟
دلایلی که به نظرت من باید قبولشون کنم! اونم با وجود اینکه از همون ماه اول عقدمون بخاطر دروغ های که در مورد گندم گفتم بلایی
نبود که سرم نیاری! بخاطر پنهون کاری هایی که اتفاقاً منم از عکسالعملت و ناراحت شدنت ترسیدم و ازت قایم کردم! روزی نبود که
خونمو تو شیشه نکنی. حالا جلوم وایسادی و اینجوری خودتو توجیح میکنی؟ تو بهم دروغ گفتی امیرخان حقیقت اینه! حقیقت اینه که
خودتم وقتی مجبور شدی پنهون کاری کردی… کاری که همهرو ازش منع میکنی!
رگ گردنش شروع به تپیدن کرد.
-این دو تا خیلی با هم فرق دارن این…
شمیم با یک قدم بلند صورت مقابل صورتش گرفت و صدا بلند کرد.
-هیچ فرقی ندارن، دروغ دروغه! چیزی که همیشه خودت بهم میگی مگه نه؟!
آچمز شده، عصبانی و نارحت به شمیم خیره شد و لب هایش را محکم بهم فشرد تا حرف نامربوطی نزند.
این از اولین بارها بود که در همچین موقعیتی قرار میگرفت!
_♡_
امیرخان هم بالاخره… 🥲