کمی بعد با تقه هایی که به در خورد، سکوت سنگینی که بینمان حاکم شده بود از بین رفت!
برای فرار از سقوطی که هر لحظه ممکن بود تجربهاش کنم، سریع فاصله گرفتم و روی تخت نشستم.
-شمیم خانوم بیدارید؟
دستم را به صورتم کشیدم و موهای رها و آشفتهام را به پشت گوشم سراندم.
-بله زیبا؟
-مهمون دارید خانوم.
توجهم جلب شد و آرام بلند شدم.
-کیه؟!
-یه خانومی اومده به اسمه هیلدا، میگن دوستتونه.
خشک شدم و شبیه آدم کوکی به طرفه امیرخان چرخیدم.
کمی از حال و هوای لحظات پیشش فاصله گرفته بود و دقیقاً شبیه شکارچیای که یک غریبه را در قلمرواش حس کرده، توجهش جلب شده بود.
-ب..باشه زیباجون مرسی بگو تو سالن منتظر باشه زود میام.
-چشم.
صدای قدم های زیبا که خبر از دور شدنش میداد آمد و امیرخان با صورتی جمع شده، سر تکان داد.
-هیلدا؟ این کدوم دوستته؟ اسمش آشناست.
بزاق گلویم را به سختی قورت دادم و آرام لب زدم:
-هیلدا ز..زنه شایانه، وقتی رفته بودم پیشه رادان با هم دوست شدیم.
_♡_♡_
کمی مکث کرد و با گرد شدنه ناگهانی مردمک هایش دریافتم که خیلی خوب هیلدا و آن فیلم بازی کردن خاصش را به خاطر آورده!
-چی؟! اون دخترهی پررو و دروغگو با چه جراتی پاشو گذاشته اینجا؟ با اون سلیطه بازیه اون روزش و…
-چه ربطی به جرات داره؟ دوستم نمیتونه بیاد منو ببینه؟!
-چه دوستی چه کشکی؟ این زن برای اینکه من نفهمم تو توی اون خونهای با سلیطه بازیاش یه داستانی درست کرد که منو آدم به این گندگی رو دست به سر کرد. اگه شک نمیکردم و اون روز صبح بیرون از اون خونه ت*می نمیدیدمت معلوم نبود حتی تا الآنم پیدات میکردم یا نه!
پس با بیاحتیاطی خودم توانسته بود پیدایم کند…
فقط با یک بار بیرون رفتن تمامه زحمات رادان بیچاره برای پنهان کردنم را برباد داده بودم!
-نه نمیشه این زن حق نداره اینجا بمونه، میگم بیرونش کنن.
حرصی دستی به پیشانیام کشیدم و تند گفتم:
-هیلدا دوسته منه و اومده ببینتم. اگه میگی اینجا خونهی منم هست پس مثله یه میزبان محترم رفتار کن ولی اگه میگی نه همچین چیزی نیست، اشکالی نداره منم درعوض از فردا میفتم دنباله یه خونهی جدید برای خودم و…
هنوز حرفم تمام نشده بود که نفهمیدم چطور در کسری از ثانیه جلو آمد.
دستم را محکم کشید و تنم بیتعلل به سینهی ستبرش چسبید.
-منو ببین بلبل، هر چی گفتی هیچی نگفتم اما اگه فقط یه بار دیگه فقط یه بار دیگه منو با رفتنت تهدید کنی شمیم، چنان آتیشی میشم که حتی خودتم نتونی خاموشم کنی! حرفمو جدی بگیر وگرنه به سرت قسم جفتمونو بدجوری پشیمون میکنم!
لب هایم به هم دوخته شد و قلبم چنان میکوبید که حس میکردم حتی او هم میتواند صدای کوبش دیوانه وارش را بشنود.
به سختی خودم را جمع و جور کردم و لب زدم:
-تهدید نکردم فقط گفتم اگه قبول داری اینجا خونهی منم هست به مهمونام احترام بذار. فکر کنم این اولین حرکتیه که میتونی برای آدمیزادی شدنه رابطهمون انجام بدی. بعدم بیرون با هیلدا قرار نذاشتم که میترسی. تو همین خونهایم جلوی چشمات! پس لطفاً اَلکی داستان و بحث درست نکن. کاری نکن حس کنم کناره تمامه مریضی های روحیت پارانویا هم گرفتی!
فکش سخت شده و چشمانش غرق خون شده بود اما او بهتر از خودم مرا میشناخت.
میدانست وقتی اینگونه مقابلش قرار بگیرم هیچ جوره کوتاه نمیآیم!
و من برای آنکه رابطهی لبهی پرتگاهمان را کمی هم که شده از خطر دور کنم، مجبور بودم که به هر قیمتی که شده مقابله زورگویی های بیعلتش بایستم!
برای خودم، برای او و برای بقای زندگی ای که تنها یک تار مو تا منقرض شدن فاصله داشت!
حرصی دستم را رها کرد و همانطور که با عجله به دنباله پیپ معروفش میگشت، عصبانی غرید:
-… تو اول و آخر ادمیزاد شدنی این رابطه که قراره بخاطرش دهنمو سرویس کنی!
مضطرب پایین لباسم را مچاله کردم.
شاید نمیدانست اما اگر حال کوتاه نمیآمد، یکی دیگر از آخرین شاخه های اصلی امیدم را نسبت به خودش میبرید!
شاخه هایی که با گذشت زمان از یک درخت پربار تبدیل به چند دانهی محدود شده بودند!
پشت به من چرخید و در حالی که معلوم بود به سختی در حال کنترل خودش است، گفت:
-برو شمیم. زود برو پیشه مهمونت قبل اینکه بخوام به حرفه دلم گوش کنم و بندازمش بیرون… یالا!
با یالای آخری که گفت شبیه پرندهای که از قفس رها شده با عجله از اتاق بیرون زدم و در را محکم پشت سرم بستم.
تمامه تنم به عرق نشسته بود و احتمالاً این یکی از سخت ترین مکالماتی بود که تا به حال با او داشتم. اما در کمال تعجب اینبار نه تنها شاخهی امیدی از بین نرفته بود بلکه یک روزنهی بسیار کوچک اما پر نور هم در قلبم روشن شده بود!
روزنهای که میگفت، شاید روزهای روشن خیلی هم با ما فاصله نداشته باشند…!
_♡_
از پله ها که پایین رفتم هیلدا سریع بلند شد و نفهمیدم چطور به سمت هم قدم برداشتیم که در کسری از ثانیه دست هایش دور تنم پیچیدند.
و من، شبیه کسی که آشنای دور و عزیزش را بعد از مدت ها دیده با تمام وجود در آغوشش گرفتم و عطرش را نفس کشیدم.
-خداروشکر که خوبی واقعاً خداروشکر!
عقب کشیدم و از رو به رو خیرهی چشمانه اشکیاش شدم.
اگر هر انسانی میتوانست یک صفت مخصوص خودش داشته باشد، هیلدا قطعاً مهربانی مطلق بود.
-خوبی دیگه مگه نه شمیم؟!
با بغض تک خندهای زدم.
-خوبم عزیزم … نکنه انتظار داشتی سرمو ببره؟
عقب کشید و سر تکان داد.
-نه دیوونه این چه حرفیه اما خب آدم نگران میشه.
شانهاش را فشردم و تازه حواسم جمع اطراف شد.
زیبا و زمرد شبیه سربازهای آماده باش کمی آنطرفتر ایستاده بودند و قطعاً با وجود آن ها نمیشد درست حسابی حرف زد.
-چیزه… اگه میخوای بریم تو حیاط
هیلدا که متوجه مسیر نگاهم شده بود، تند سر تکان داد و چنگی به کیفش زد.
-آره آره حتماً بریم.
تقریباً به حالته فرار از خانه خارج شد و ناخواسته لبخندی روی لب هایم نشست.
یک بار بیشتر امیر را ندیده بود و همچین حالی داشت.
احتمالاً اگر جای من بود خیلی زودتر از این ها پس افتاده بود!
_♡_
کلافه چانهاش را گرفتم و سرش را به طرف خود چرخاندم.
-به چی داری نگاه میکنی همش؟ نمیاد بابا من میشناسمش، الآن ازت عصبانیه برای همین نمیاد مطمئن باش.
دست هایش را درهم چلیپا کرد.
-نمیدونم… انتظار داشتم همین که اومدم بندازتم بیرون مخصوصاً با اون فیلمی که اون روز براش بازی کردم!
-خب یه جورایی قصدشو داشت اما… اصلاً ول کن اینارو چطور شد اومدی اینجا؟ شایان میدونه؟!
ابرو بالا انداخت و با آمدن اسم شایان کمی از حال و هوای امیرخان و ترسیدنش از او فاصله گرفت.
-نه خبر نداره اما باید میاومدم. اونجوری که رفتی بدجوری فکرم پیشت مونده بود.
لب هایم را روی هم فشردم و دستش را گرفتم.
-من که زنگ زدم بهت.
-آره میدونم اما دسته خودم نیست اگه یکی رو دوست داشته باشم در مقابلش احساسه مسئولیت میکنم. برای همین حتی اگه خیلی بیشتر از اینم از اون شوهر گردن کلفت میترسیدم، باز میاومدم سراغت… چیکار کنم منم اینجوریم دیگه!
و در نهایت بعد روزها یک لبخند واقعی روی لب هایم نشست.
-چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
-دارم فکر میکنم کاش همهی آدم ها مثله تو بودن. بخاطر دوست داشتنشون پا رو ترس هاشون و مانع های سر راهشون میذاشتن. اونوقت شاید خیلی چیزها تو زندگی خیلی ها تغییر میکرد… مگه نه؟!
چشمانش قفله چشمانم شده بود و زمانی که پرسید:
-خب؟ مگه تو خودت اینجوری نیستی؟ مگه با وجودت ترست نموندی اینجا؟ مگه نمیخوای برای زندگیت بجنگی؟!
یکه خوردم.
این را میخواستم…؟!
خواستن به کنار… توانش را داشتم؟!
-شمیم
-نمیدونم هیلدا باورت میشه؟ دیگه نمیدونم چی خوبه چی بد. امیرو دوست دارم خیلی زیاد از یه طرف دیگه هم…
با نرمی دستم را روی شکمم کشیدم.
-باردارم… خیلی خوشحال کنندهس از کسی که دوستش داری بچه داشته باشی اما زندگی ما خیلی چاله چوله داره. نمیدونم توانه اینو دارم که بازم برای ساختنش بجنگم یا نه… میترسم بدجوری کم بیارم.
کمی مکث کرد و سپس با اطمینان بیشتری گفت:
-وقتی پیشه رادان بودی و اون هر بار راجع به جدا شدنت میگفت، با اینکه جدایی یه جورایی انتخاب خودت بود اما چنان ترسی میومد تو نگاهت که دلم میخواست همون لحظه دستتو بگیرم و بیارم با شوهرت آشتیت بدم. وقتی اِنقدر عاشقی مطمئن باش کم نمیاری. حالا که باردار هم هستی یه فرصت دیگه به زندگیت بده. من کاری ندارم داداشت چی میگه، شایان چی میگه، حتی اگه خودمم ازش خوشم نمیاد و اصلاً همه بد اون مردو بگن، ولی تو دوستش داری! فکر هم میکنم اونم تو رو دوست داره منتهی بلد نیست نشون بده. احساساتش زخمین برای همین تو رو هم زخمی میکنه اما اگه دوباره واقعاً بخوای، شاید تونستی همه چی رو خیلی قشنگتر کنی!
…
-برای جدایی همیشه وقت هست. به نظرم فرصت یه بار دیگه جنگیدنو از خودت نگیر!
با نفسی عمیق سر چرخاندم و نگاهم را به پنجرهای دوختم که سنگینی نگاه امیرخان را از آنجا حس میکردم.
زندگیمان که نه ولی حسی که میانمان بود، قطعاً ارزش یک بار دیگر جنگیدن را داشت!
منتهی هیلدا یک جای راه را اشتباه میکرد، چراکه رابطهی من و امیرخان مانند تمامه رابطه های دنیا شبیه یک الاکلنگ لغزنده بود.
الاکلنگی که برای درست حرکت کردن نیاز به تلاشه هر دو طرف داشت!
و من حتی اگر تصمیم به جنگیدن دوباره و اصولی هم میگرفتم تا زمانی که امیرخان کمی هم که شده خودش را تغییر نمیداد، آب در هاون کوبیدن بود و بس!
نفس اندوهنگینم را بیرون دادم و خیره به تکان خوردن پرده آرزو کردم که کاش بفهمد بقای رابطه مان تا چه حد به او وابسته است!
_♡_
-دیگه کسی نیست. جز ما سه نفر عضو نزدیکی تو خانوادهمون نمونده. فقط ماییم و میخوام جفتتونم بدونید که قرار نیست هیچی مثله سابق ادامه پیدا کنه. بحث، دعوا، کلکل، دلخوری، هیچ کدومش رو نمیخوام و اگه مثل قبل از هر کدومتون اینارو ببینم، سکوت نمیکنم. خودمم به ندیدن نمیزنم و باهاتون برخورد میکنم. از الآن دارم میگم که بعداً هیچ اعتراضی نشنوم… مفهمومه؟!
-…
شما جفتتونم خانوم های این خونهاید پس مثله خانوم رفتار کنید نه مثله دختربچه هایی که نیاز به تربیت دارن، میشنوی چی میگم گندم؟!
با مخاطب قرار دادن مستقیم امیرخان، گندمِ اندوهگین بالأخره از فکر درآمد و سر بالا گرفت.
سه نفری سر میز بزرگ و سلطنتی این خانه نشستن حس عجیبی بود و عجیبتر آنکه امیرخان از خانوم خانه شدن میگفت!
خانهای که بارها و بارها از آن رانده شده بودم!
-آ..آره میفهمم باشه خیالت راحت از طرف من مشکلی پیش نمیاد، مطمئن باش.
اخم ظریفی بین ابروهایم افتاد.
این دختر امروز از سایر وقت ها غمگینتر به نظر میآمد یا من اینگونه حس میکردم؟!
امیرخان به طرفم سر چرخاند تا همان جواب را هم از من بگیرد که با تخسی چشمانم را برایش چپ کردم و همانطور که در تلاش بودم تا گندم صورتم را نبیند، نوک زبانم را هم بیرون آوردم.
خیرهی صورتم با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و به بشقابم اشاره زد.
-غذاتو بخور خوشگل!
خوشگلی که گفت کاملاً معنای میمون بودن را میداد اما بیاهمیت چنگالم را در فیله مقابلم فرو کردم و با لذت جویدمش.
و کمی بعد گندم با ناراحتی خواست به اتاقش برود و من خیره به مسیر رفتنش تلاش کردم تا رفتارهایش را در ذهنم عجیب نبینم! حتی اگر این وسط موضوعی هم وجود داشت، به قدر اسمم مطمئن بودم که من نباید قبل امیرخان از آن باخبر شوم!