رمان شالوده عشق پارت 311

4.2
(69)

 

 

گندم:

 

 

 

نگاهش از رادانی که چند ساعت بود روی صندلی بیمارستان بدون هیچ حرکتی نشسته و چشمانش را از زمین جدا نمی‌کرد، برداشت و با قدم های آرام جلو رفت و کنارش نشست.

 

 

دلگیری‌اش از او آنقدر عجیب و بزرگ بود که حتی هنوز هم درست حسابی نتوانسته بود حلاجی‌اش کند اما صد البته که عشقش بزرگتر بود.

 

 

می‌دانست اگر حال و احوال کند هیچ جوره زبان باز نخواهد کرد و دلش را سبک نمی‌کند برای همین مستقیم افکار شلوغش را هدف گرفت و با تردید پرسید:

 

-بیشتر خودتو مقصر می‌دونی یا امیرخانو؟

 

 

کمی سکوت شد اما همانطور که انتظارش را داشت، رادان توجهش جلب شد و از نیم رخ به صورتش خیره شد.

 

 

و آه از دله بیچاره‌اش…

شاید قلبش را سیاه کرده بود اما خدا می‌دانست که همان قلب سیاه و کثیف شده‌اش چطور با تمامه وجود این مرد را می‌پرستید!

 

 

-فرقی هم می‌کنه؟!

 

 

صدای گرفته‌ی رادان چیزی از امیرخان کم نداشت و گلویش را دردناک کرد.

 

 

-نمی‌دونم برای من نه… اما شاید برای تو فرق کنه!

 

-…

 

-حس می‌کنی گناهکاری برای همین عذاب وجدانته که ناراحتی یا فقط چون شمیم خوب نیست، ناراحتی؟!

 

 

 

#شالوده‌عشق

 

 

 

انتظارش را نداشت اما گویی زخمه بزرگ و عفونی مرد را هدف گرفت که اشک در چشمانه رادان حلقه زد و آنوقت بود که حس کرد قلبش دارد از سینه جدا می‌شود.

 

 

بی‌اختیار و سریع دستش را گرفت و تند گفت:

 

-معذرت می‌خوام قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.

 

 

اگر رادان، رادانه گذشته بود قطعاً مانند طوفان بر سرش آوار میشد و می‌گفت در مسائلی که به او مربوط نمی‌شود دخالت نکند. اما آنقدر بخاطر شرایط شمیم ناراحت بود که حتی کلمه‌ای نگفت و به جایش شبیه کسی که تا همین لحظه منتظره یک غم خوار بوده، آرام لب زد:

 

 

-می‌دونی حداقلش منم اندازه امیرخان مقصرم. باورم نمیشه. اصلاً نمی‌تونم باور کنم که چطوری تونستم این کارو با زندگی خواهرم کنم! چرا اِنقدر سرگرم حال گرفتن از امیر شدم که اصلاً نفهمیدم چطوری دارم شمیمو لِه می‌کنم؟ واقعاً از خودم خجالت می‌کشم!

 

 

-رادان…

 

 

-اوایل که اومدم. وقتی باهاش آشنا شدم، برای امیرخان تاسف خوردم. با خودم گفتم چطوری نمی‌تونه با وجود دوست داشتنش این دخترو خوشحال کنه؟ با اون همه ادعا چقدر بی‌عرضه‌س و حالا خودم از اون بدتر شدم!

 

 

با سر انگشت تری چشمش را گرفت و غمگین‌تر از قبل ادامه داد:

 

-اگه من جای شمیم باشم دیگه هیچوقت اسمه همچین برادری رو نمیارم. البته اگه بتونه دوباره چشماشو باز کنه و نخواد که بیچارمون کنه!

 

 

سیبک گلویش محکم تکان خورد.

 

 

-من مطمئنم شمیم خوب میشه. اون که مثله من شبیه بچه های سرراهی وسط زندگی دیگرون نمونده. عشقی که امیر بهش داره و دوست داشتن برای اونه… مگه آدم می‌تونه از این همه حس بگذره؟ مگه می‌تونه این همه قشنگی‌رو ول کنه و بره؟!

 

 

رادان چشم های اشکی‌اش را به چشم های تَر او دوخت و زمزمه کرد:

 

 

-دوست داشتن؟ با بلاهایی که سرش آوردم حتی روم نمیشه دیگه این جمله رو برای خودم تکرار کنم!

 

 

به یاد نمی‌آورد که هرگز تا این حد دلش سوخته باشد و لبخندی که ناخودآگاه روی لب هایش نشست، تلخ‌تر از هر ماده‌ای در دنیا بود.

 

 

-اگه هیچکس باور نکنه حتی اگه خودت باور نکنی، من خیلی خوب می‌دونم که وسعت دوست داشتنت نسبت به خواهرت چقدر زیاده. هر چی نباشه برای این دوست داشتن بزرگترین قربانی من بودم!

 

 

برای لحظه‌ای توانست شرمندگی را در چشمانه رادان ببیند و همانطور که به چشمانه معشوقش خیره بود، اتفاقات گذشت مانند تکه های فیلم از پس ذهنش گذشتند…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x