-…
-گندم تو ماه ها سرجات خوابیدی و اجازه دادی که داداشت بخاطر تو که از همه گناهکارتر بودی، هم شمیم رو تنبیه کنه و هم دنباله رامبد که بینه ماها گناهی جز نخواستن تو نداشت، بره و روز و شبشو سیاه کنه!
-تو…
رادان تندتر از قبل و با دست هایی مشت شده گفت:
-فقط بگو با وجوده همه کارهایی که کردی چطوری میتونی هنوزم اینجا بشینی و بخاطر رابطهی نصفه و نیممون و احساسات مریض گونه خودت… منو بازخواست کنی؟!
گویی از پشت یک تبر محکم به وجودش زدند که گردنش خم شد و نگاهش به کاشی های بیمارستان دوخته شد.
رادان زخم های دلش را با چاقو خراشیده و کاری کرد که نتواند مانند همیشه ذهنش را خاموش کند.
و آن روزها خیلی خوب در ذهنش حک شده بودند.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت.
میخواست با رامبد عقد کند و همراه او از کشور برود.
همه رو گول زده بود و همه گمان میکردند مردی که دیوانه وار عاشقش شده، رامبد است. اما حقیقت این بود که رامبد فقط یک مورد خیلی مناسب برای رسیدن به خواسته هایش بود!
در دانشگاه به صورت اتفاقی شنیده بود که آن پسر همجنسگراس و از آن پس بود که پِیاش افتاد.
وقتی دوری کردن های او را نسبت به تمامه دختران و نگاه های صمیمانه و پر از حسش را به یکی از مردهای نزدیکش دید، دریافت که بهترین مورد قطعاً است.
بودن با یک همجنس گرا، نه برایش خطری داشت و نه اینکه جدا شدنش از او سخت میشد.
در نهایت هم میتوانست با کمک او به مردی که دین و دنیاش شده و از شدت خواستنش داشت مجنون میشد، میرسید.
تصمیمش را گرفت و قدم هایش را یک به یک برداشت.
به هر بیچارگی بود خودش را به او نزدیک کرد.
میدانست تنها به یک صورت میشود رامبد را راضی کرد… رفتن از اینجا!
رامبد بخاطر شرایطش تا اسمه رفتن را شنید، نَرم شد.
و سپس رول بازی کردن هایش آغاز شدند.
هیچ کدام چیزی به روی هم نمیآوردند.
نه خودش به او میگفت که در مورد گرایشش میداند و نه حتی رامبد با وجود دوری کردن هایش حرفی میزد.
هر دو داشتند هم را گول میزدند و کاملاً از این اوضاع راضی بود.
گردنبند عتیقه مادرش را دزدید و تا جایی که میتوانست پول و طلا جمع کرد.
میخواست همراه رامبد از کشور خارج شود و با پول زیاد اقامت کشوری دیگر را بگیرد.
فکر همه جارا کرده و حتی خانهی مدنظرش را هم پیدا کرده بود.
فقط مانده بود عقد کند تا دیگر اختیارش بر دسته امیرخان نباشد ولی ناگهان همه چیز عوض شد.
رادان یکدفعه از زندگیاش بیرون رفت و چیزی نگذشت که در ماشین به وسیلهی شمیم متوجه شد که رامبد قصد داشته با پول های او اما به تنهایی از کشور برود.
داشت دیوانه میشد اما عشقش هنوز هم پابرجا بود و بالأخره آن شب جهنمی اتفاق افتاد!
شبی که رادان برای آنکه به قوله خودش دست از سرش بردارد، اعتراف کرد که بخاطر شمیم نزدیکش شده و برایش از رازها پرده برداری کرد.
داشت از خشم و حرص زیاد منفجر میشد. اما خودش یک طرفه دیگر رابطهای ممنوعه بود! نمیتوانست حتی کلمهای به کسی بگوید و کینه تمامه قلبش را از آن خود کرد.