رمان شالوده عشق پارت 344

3.5
(52)

 

 

 

-آخه چرا؟ چه ربطی به شما داشت خانوم جان؟!

 

با پشت دست صورتم را خشک کردم و محکم بینی‌ام را بالا کشیدم.

 

-وقتی که گندم نامزد بود من فهمیدم نامزدش تنهایی می‌خواد از کشور خارج بشه امیرخان رفته بود یه مسافرت کاری و هیچ چاره‌ای نداشتم برای همین این موضوع رو به خود گندم گفتم. بهش گفتم با اینکه می‌دونستم چقدر حساسه. اما فکر می‌کردم حقشه که بدونه این زندگی اون بودو درست چند روز بعدش گندم خودکشی کرد و وقتی نجات پیدا کرد بخاطر شوک عصبی‌ای زیادی که گذرونده بود تو رختخواب افتاد هیچ حرکتی نمی‌کرد و من داشتم از عذاب وجدان دیونه می‌شدم فکر می‌کردم بخاطر من به این روز افتاده!

-اما شما که هیچ قصد بدی نداشتین!

-آره اما این نه چیزی از عذاب وجدان خودم کم می‌کرد و نه رفتار بد بقیه رو از بین می‌برد…

 

-همین که گندم خودشکی کرد و آذربانو فهمید من پنهونی با تنها پسرش عقد کردم از عصبانیت دیونه شد. برای همین رفتارهای همیشه سیاست مدارانه‌شو کنار گذاشت و خود واقعیشو بهم نشون داد! به امیرخان گفت قبل نامزدی رامبد و گندم من از دوستیشون خبر داشتم و حالا که اون پسره دخترشو ول کرده رفته، یکی از بزرگترین تقصیرکارها منم. من خودمو مقصر می‌دونستم. امیرخانم… امیرخانم اِنقدر همیشه تمرین محافظت از خانواده دیده بود که زندگی رو برام جهنم کنه. نمی‌تونست کاملاً ولم کنه از یه طرفم نمی‌تونست بیخیال بلایی که می‌گفتن بخاطر من سر خانواده‌اش اومده بشه. مخصوصاً اینکه یکی از خدمتکارها یه نامه بهش نشون داد. نامه‌ای که مثلاً از طرف رامبد بود. نوشته بود عاشق من بوده و منم از حسش خبردار بودم اما ردش کردم ولی دیگه نمی‌تونه مقابل حسش مقاومت کنه برای همین داره میره!

 

 

چشمان گلی داشت از جا در می‌آمد.

-چی؟!

لبخند تلخی زدم.

-اونم یه هدیه بود از طرف رامبد به من! وقتی فهمیدم می‌خواد یواشکی بره و به گندم گفتم حس کرد نقشه هاش از طرف من نقش برآب شده برای همین قبل رفتنش اون نامه ساختگی رو فرستاد تا به قولی یه درس خوب بهم داده باشه و موفقم شد!

-اون نامه حکم تیر آخر برای خیانت کار نشون دادن من پیش امیرخان داشت. نامه‌ای که من حتی ماه ها ازش خبر نداشتم و در حالی که فکر می‌کردم چون از رفتن رامبد به گندم گفتم باعث خودکشیش شدم، برای همین همه الخصوص امیر ازم عصبانیه اما امیرخان فکر می‌کرد چون نامزد خواهرش عاشق من بوده گندمو ترک کرده و منی که اینی می‌دونستم اما سکوت کردم مقصر اصلی حال بد خواهرشم!

گلی با چشمانی که در آن حلقه‌ی اشک به وضوح دیده میشد آرام گفت:

-خانوم… خانوم جانم چطوری اینارو تحمل کردی؟!

نیشخند زدم.

 

 

-به نظرت خیلی پیچیده میاد مگه نه؟ ولی باید بگم این کل قضیه نبود. بعداً فهمیدم گندم و رامبد جفتشون با هم می‌خواستن از اینجا فرار کنن!

-چی؟ چرا فرار کنن؟ مگه نامزد نبودن؟!

-برای فرارشون دلایل خوبی داشتن، مثلاً دلیل رامبد این بود که کلاً علاقه‌ای به جنس زن نداشت و می‌خواست از اینجا بره تو یه کشور دیگه تا بتونه اونطوری که دوست داره زندگی کنه. گندمم اینو می‌دونسته اصلاً برای همینم انتخابش کرده بود. یه شوهر همجنسگرا که باهاش می‌تونست از اینجا بره و دیگه تحت سلطه خانوادش و به خصوص امیرخان نباشه تا به عشق عزیزش برسه!

-عشقش؟!

-آره عشقش رادان… برادر من رئیس تو!

-باورم نمیشه!

-رادان وقتی از وجود من باخبر میشه و می‌فهمه خانواده‌ی امیرخان چقدر به من و مامانم بدی کردن تصمیم می‌گیره هم یه جورایی حال اونارو بگیره و هم یه نقطه ضعف خوب از امیرخان گیر بیاره. برای همین پایه یه دوستی مجازی با گندمو می‌ریزه و تو دوتا مسافرتی که گندم با آذربانو به دبی داشته میره و می‌بینتش. بدجوری خواهرشوهر عزیزمو شیفته خودش می‌کنه و با وعده دادن یه زندگی خوب تو همونجا گندمو هر جور که می‌خواد به ساز خودش می‌رقصونه. هنوزم نمی‌دونم دقیقاً باهاش چیکار کرده اما می‌تونم قسم بخورم گندم بیشتر از جونش عاشق رادان بوده و هست برای همین اون همه نقشه کشید و برای همین حتی منی که دوست صمیمیش بودم رو قربانی خواسته های خودش کرد. اما وقتی من با امیر ازدواج کردم و خبرش به گوش رادان رسید، همه چی به هم خورد. رادان از حرص دیوونه میشه و همه چی رو به گندم میگه. اینکه اصلاً بخاطر من نزدیکش شده بوده و هیچوقت دوستش نداشته، اینکه تمام مدت بازیش داده!

 

 

-اما… اما آقا رادان خیلی مرد خوب و مهربونیه!

-به نظر منم اما خب رادانم مثل همه آدم های دیگه سیاهی های مخصوص به خودش رو داره. اون شب وقتی همه چی رو میگه گندم از عصبانیت دیوونه میشه. میره سراغ رامبد تا بهش بگه اشکالی نداره اگه قصد داشته اونو دور بزنه و تنهایی بره، می‌بخشتش اما به شرطی که کمکش کنه تا از کشور خارج بشه دیگه تحمل اینجا موندن و مدام نقش بازی کردن رو نداشته منتهی چیزی نمی‌بینه جز دست رامبد که قفل دست یه مرد دیگه شده. اونارو باهم می‌بینه و هر کار می‌کنه رامبد بهش اهمیت نمیده. از خونه می‌ندازتش بیرون تا با پول گندم بتونه با کسی که عاشقشه از اینجا بره و حتی گردنبند خانوادگی خانی هارو که گندم یواشکی برداشته بودو هم با خودش می‌بره تا زندگی جدیدشو بسازه.

رنگ گلی به شدت پریده بود و می‌دانستم همچین نقشه هایی در دنیای زیادی رنگی و شیرین او زیادی پلیدانه به نظر می‌رسد.

نگران گفتم:

-ببخشید اگه حالتو خراب کردم… اگه می‌خوای ادامه ندم هان؟

تند سرش را به چپ و راست تکان داد.

-نه… نه بگو خانوم می‌خوام بدونم آخرش چی میشه.

آهی عمیق کشیدم.

و امان از قصه‌ای که حتی آخرش هم خوش نبود.

-اون شب وقتی گندم دید از همه طرف بازی خورده نمی‌تونه تحمل کنه و خودکشی کرد. خداروشکر تونستیم نجاتش بدیم اما کینه قلبشو گرفته بود برای همین… برای همین یعنی هم از ترس امیرخان و هم اینکه چون دیگران منو به خاطر حال و روزش مقصر می‌دونستن، تو رختخواب موند. وانمود کرد دیگه توانایی حرکت نداره و اینجوری حرص و نفرت خانوادشو نسبت به من بیشتر کرد تا… تا مثلاً انتقامشو از رادان گرفته باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x