این بار سکوت شدیدتر شد و گلی به سختی زمزمه کرد:
-خدا لعنتش کنه… امیدوارم به زمین گرم ب…
انگشت هایم را سریع روی لب هایش گذاشتم تا ادامه ندهد.
-نه نفرینش نکن اون تاوانشو پس داد. حالا همه رو از دست داده هم رادان و هم امیرخانو که سرش میرفت چشم از خواهرش بر نمیداشت. تو این قصه هر کس به نوبهی خودش چوب کارهاشو خورد. رامبد خودکشی کرد. گندم همه رو از دست داد و حالا هم حتی نمیتونه تو خونهی خودش زندگی کنه. رادانم که بخاطر من این همه با بقیه بازی کرده بود، در آخر بازم تنها موند. من… من و امیرخانم اندازهی خودمون تاوان دادیم!
-اما شما که گناهی نداشتین هیچ کدومتون از قصد کاری نکردین. مثل بقیه نقشه نکشیدین… مخصوصاً شما خانومم!
-آره اما دیگه نمیشد ادامه داد گلی… تو تمام این داستان ها با بدبختی هم که بود کنار هم موندیم. با بحث، دعوا فحش و هر چی که فکر کنی کنار اومدیم اما…
دستی به شکمم کشیدم و هنوز هم جای خالیاش قلبم را لِه میکرد.
-اما وقتی بچمو از دست دادم، بچهای که امیدم شده بود، دیگه نتونستم طاقت بیارم. تو وضعیت ما فقط بقیه مقصر نبودن منی که همیشه همه چیزو از شوهرم، کسی که قرار بود نزدیک ترین آدم بهم باشه قایم میکردم و امیری که همیشه خشمش باعث میشد تصمیم های احمقانهای بگیره، ما هم حداقل به اندازهی بقیه مقصر بودیم.
دست گلی روی دستم گذاشته شد و ثانیهای بعد سرم را در آغوش گرفت.
شبیه مادری که فرزندش را محکم به آغوش میکشد و برایش دل میسوزاند.
خیره به دیوار سوالی که امروز صبح پرسیده بود را تکرار کردم:
-گفتی وقتی اِنقدر همو دوست دارید چی میتونه از عشق قویتر باشه، حالا دوست دارم نظرتو بدونم گلی خانوم… به نظرت برای ما جایی واسه تلاش دوباره بود؟!
و جواب گلی فقط دستانی بود که دور تنم محکمتر شد…
_♡____
-دیوونه نشو رادان… تو نمیتونی این کارو بکنی!
به اپن تکیه داد و خونسرد شانه بالا انداخت.
-مشکلش چیه؟ منم مثل همهی مردهای دیگه میخوام زن بگیرم. چیش اِنقدر عجیبه که نمیتونی هضمش کنی؟
خدایا باورم نمیشد بعد از سه ماه بیخبری یکدفعه با همچین خبر دیوانه کنندهای برگردد!
چرا هیچ انسان عاقلی کنار من نبود؟!
به سختی دهان تا آخر باز ماندهام را جمع کردم و حرصی به سمتش قدم برداشتم.
-مشکلش اینه که داری دست میذاری رو گندم… رو خواهر امیرخان!
-…
-تو امیرو درست نمیشناسی به خدا زندهت نمیذاره. اگه به گوشش برسه میخوای چیکار کنی مثل دفعهی قبل ازت نمیگذره! حس میکنه میخوای دستش بندازی اونوقته که حتی خدارو هم بنده نیست!
نیشخند تلخی زد.
-امیرو نمیشناسم؟ فکر میکنم تو این چند وقت حداقل چندبار از زبون خودت شنیدم که گفتی شبهیش رفتار میکنم! لنگهش شدم! چطوری میتونم مردی که اِنقدر شبیهشمو نشناسم؟!
ناباور سرم را به چپ و راست تکان دادم.
-باورم نمیشه یعنی فقط بخاطر اینکه ثابت کنی شبیه مردی که ازش متنفری نیستی، تصمیم گرفتی با خواهرش ازدواج کنی؟ کِی اِنقدر بچه شدی رادان؟!
گویی صبرش سر آمد که یکدفعه تکیهاش را از دیوار گرفت و مقابلم آمد.
-بخاطر اینکه ثابت کنم شبیه اون الدنگ نیستم نه بخاطر اینکه جبران کنم میخوام این کارو کنم. شاید اگه پای غلطی که کردم وایسم خواهرم، تنها کسی که برام مونده، تنها کسی که حاضرم بخاطرش بدترین کارهارو انجام بدم دیگه اِنقدر با عصبانیت و خشم نگاهم نکنه و هم اینکه اون دخترهی کله زرد… اون…