جمع در شوک فرو رفت و رنگ از رخ زن پرید.
احتمالاً هرگز در زندگیاش از کسی تو نشنیده بود و حال گویی داشت سکته میکرد که اینگونه وا رفته بود!
و زمانی که سرچرخاند و شوکه رو به امیرخان پرسید:
-این دختر چی داره میگه امیر؟ با کی داره اینجوری حرف میزنه؟
محکم لب گزیدم تا از ناراحتی زیاد نخندم.
همیشه قرار بود تاریخ برایم تکرار شود مگر نه؟!
یک زمان از دست آذربانو دیوانه شده بودم حال هم نوبت این زن سطحینگر بود!
با لبخند روب لب هایم و چشمانم که حلقهای از اشک داشت، نگاهم را به امیرخان دادم تا سناریوی قدیمیمان را برای بار هزارم تکرار کند!
ترجیح دادن دیگران را به من و لِه کردنم را دوباره انجام دهد!
نقش دوم بودنم را بیاهمیت بودنم برایش را دوباره در صورتم بکوبد تا به یاد بیاورم چرا من و او با وجود آن عشق بزرگ حال در این نقطهایم!
شاید اینگونه قلب لعنتیام دوباره سنگی میشد و برای این مرد دلتنگی نمیکرد.
برای نگاه خیرهاش سر تکان دادم و با آرامشی که کاملاً ساختگی بود، گفتم:
-بگو دیگه امیرخان خاله سوما جانت یه سوال ازت پرسید، جوابشو بده.
-…
-جوابشو بده. منو سرجام بنشون امیرخان همیشگیشو… چرا ساکتی؟!
با ناراحتی سرش را به چپ و راست تکان داد و خیره در چشمانم با همان لحن بسیار محکم همیشگیاش گفت:
-حق نداری باهاش اینجوری حرف بزنی، نه تو نه هیچکس دیگه!
لبخندی به زهری نیش مار روی لب هایم نقش بست.
البته که جز این هم از او انتظاری نمیرفت!
در سکوت منتظر ادامهی حرف هایش ماندم تا بعداً از تک تک کلماتش برای تو دهنیای بزرگی که میخواستم به قلب لعنتیام بزنم استفاده کنم و او ادامه داد:
-مهم نیست چه اتفاقهایی افتاده، مهم نیست که اونو زن خوبی میبینی یا بد، نه نظر تو نه نظر دیگران هیچ اهمیتی برام نداره. همیشه برام خاص بوده و خاص میمونه و مهمتر از همه! درضمن دور بودنش هم ازم معنیش این نیست که اجازه میدم هر زبونی هر جور که خواست نسبت بهش بچرخه. قبلاً این خطارو کردم. بمیرمم دوباره تکرارش نمیکنم پس…
یکدفعه نگاهش را گرفت و رو به خاله سومایش لب زد:
-پس به حرفش گوش کن سوما سلطان و کاری باهاش نداشته باش. میدونی که چقدر دوست دارم اما من هیچکسو به اون ترجیح نمیدم… دیگه زنم نیست. مال من نیست ولی بیاحترامی به اونو بیاحترامی به خودم میبینم!
شوک… شوک… شوک!
جمع چنان ساکت شد که انگار هیچکس حضور ندارد و من توانی برای جمع کردن دهان باز ماندهام نداشتم.
جدی این اتفاق افتاده بود؟!
امیرخان این بار پشت من درآمده بود؟!
خدایا نمیتوانستم باور کنم!
-چی داری میگی امیر؟ یادت رفته کی جلوت نشسته؟ من حق مادری به گردنت دارم پسر!
-اصلاً انکارش نمیکنم اما این دلیل نمیشه بذارم هر جور خواستی باهاش رفتار کنی! میدونم چرا دوستش نداری، میدونم زن هایی که طلاق میگیرن هیچ جوره برات قابل قبول نیستن اما…
سوما خانوم همانطور که صورتش سرخ شده و در چشمانش ناباوری موج میزد، میان حرف امیرخان پرید و گفت:
-زن هایی که طلاق میگیرن نه زنی که تونسته از مردی مثل تو طلاق بگیره زنِ زندگی نیست. اصلاً یه دختر چی میتونه دیگه از زندگیش بخواد؟!
نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:
-تو از این مرد طلاق گرفتی. مردی که بعد جدا شدنتون و ترک کردنش اینجوری نگاهت میکنه و پشتت درمیاد! اینو میفهمی؟ اصلاً درکش میکنی؟ چی میخواستی واقعاً؟ چی میخواستی که پسر من نداشت؟ قیافه؟ ثروت؟ مسئولیت پذیری؟ مردونگی؟ تو از زندگیت چی میخواستی دخترجون که این پسرو رد کردی؟!