-تو دیگه داری ازدواج می کنی رادان زندگیت به جز من و کار جنبه های دیگهای هم داره. باید به اونا هم بها بدی. مخصوصاً به احساساتت و…
-اگه بگی ازدواج نکن، نمیکنم!
دستم روی کرواتش خشک شد.
چه گفت؟!
اشتباه شنیده بودم مگر نه؟!
-چی؟!
دست مردانهاش روی دستم گذاشت و با جدیت لب زد:
-این چند روز در به در دنبالت بودم چون میخواستم راجع به همین باهات حرف بزنم. هر کار میکنم حرف هات تو رستوران از ذهنم بیرون نمیره. توخواهر منی. همخون منی. عزیز منی. حاضرم جونمم برات بدم ولی لعنت بهم که دوباره خودم باعث ناراحتیت شدم! نمیخواستم اینجوری بشه ولی شد اما کافیه ازم بخوای، بدون اینکه یه لحظه هم فکر کنم این ازدواج مسخرهرو بهم میزنم. هیچ کاری نیست که برات نکنم!
در چشمانش به دنبال ذرهای حس شوخ طبعی میگشتم اما نبود که نبود!
ناباور تک خندهای زدم.
-تو چی میگی رادان؟ دوباره به سرت زده؟ این چرت و پرت ها چیه که برای خودت میگی؟!
-چرت و پرت نیست کاملاً جدیام یه کلمه بگو نه تا همه چیرو بهم بزنم.
-دیوونه شدی!
ضربهای آرام به شانهاش زدم و ادامه دادم.
-قطعاً همینطوره! دیوونه شدی چون نمیتونی در حالی که کت و شلوار دومادی تنته، در حالی که عروست پایین با لباس عروس منتظرت نشسته، در حالی که کلی مهمون تو سالنن و همه چیز برای جشنتون حاضره و مهمتر از همه در حالی که بعد از اون همه جنگ وحشیانهای که با امیرخان داشتین به صلح رسیدین، همچین چیزی حتی از پس ذهنت بگذره چه برسه به اینکه به زبون بیاریش!
آرنجم را گرفت و تنم را بیشتر به سمت خود کشید.
-میدونم وضعیت اصلاً خوب نیست اما من جدیام شمیم. تو این چند روز خیلی خواستم باهات راجع بهش حرف بزنم اما نبودی و نذاشتی حرف بزنیم. من حاضرم برای اینکه بهت ثابت کنم اِنقدرا هم نسبت به احوالاتت بیحواس نیستم، اِنقدرا هم برادر بیشعور و نفهمی نیستم، هر کاری بکنم و هر تبعاتی را به جون بخرم!
من قبلاً این رمان رو خوندم ولی اینقدر بی نظیره که دارم پارتاش رو میخونم کاش طولانی تر بودن