روی کاشی های سرد حمام نشسته و سعی میکنم که تصویر مقابلم را هضم کنم…!
با بغض تعجب و ترس دستم رو داخل وان میبَرم و به خون هایی که رنگ آب را سرخ کرده، خیره میشوم.
مردمک چشمانم بالاتر میاد…
تَنِ ظریف یک دختر را میبینم.
یک دختر زیبا با چشمان بسته و موهای طلایی که بهخاطر غوطه ور شدن در آب کمی تیره تر از حالت عادیاش شده و پوست روشنش زیر هالوژن های لوکس حمام از همیشه رنگ پریدهتر به نظر میآید.
شاید هم دلیلِ رنگ پریدگی آن خونی بود که از مچ دست های دخترک موطلایی میچکید و هر لحظه بیشتر از قبل رنگ آب داخل وان را تغییر میداد!
باید کاری میکردم. باید اما چرا نمیتوانستم تصویر مقابلم را تحلیل کنم؟
ذهنم گنجایش چیزی که میدید را نداشت.
سیب آدمم محکم تکان خورد…
غصهای که قصد ویران کردنم را داشت عقب زدم.
باید حرفهای رفتار میکردم. باید هویت کسی که مقابلم در حال جان داده بود را فراموش کرده و حرفهای رفتار میکردم!
خواستم اما نشد…!
اوجِ درست و حرفهای رفتار کردنم، هق خشکی بود که از گلویم بیرون آمد و دستی که خواهشوار روی صورت دختر مو طلایی کشیده شد!
-گ…
صدای یک جیغ بلند و در حمامی که محکم به دیوار پشت سر کوبیده شد.
آذربانو گریه کنان وارد حمام شد و با دیدن گندم و وضعیتش پایین وان روی زمین نشست و بلند بلند گریه کرد.
-گندمم د..دخترم ع..عزیزدلم. مادرت بمیره. کاش میمردم و ت..تو رو توی این حال و روز نمیدیدم. کاش چشمم خ..خورشید امروز و نمیدید. چ..چرا این کارو کردی؟ آ..آخه چرا؟ چ..چطوری دلت او..اومد؟ چی؟ کی؟ کی ارز..ارزش اینو داره که اینطوری خ..خودتو ن..نابود کنی…؟!
بلندتر از قبل فریاد کشید.
-زنــگ بزنید آمـبـولانـس!
سوگل و سیمایی که با صورت های اشکی مقابله در ایستاده بودند، از فریاد بلندِ آذربانو شانه هایشان بالا پرید و سوگل با صدای لرزانی گفت:
-ب..بخدا زنگ زدیم خانوم. الآناست که برسن.
آذربانو مدام زیر لب زمزمه میکرد؛
-زنگ بزنید. زنگ بزنید یکی بیاد بچهام از دست رفت. جیگر گوشم رفت… ای خــدا!
گریه و فریادهاش دل سنگ را هم آب میکرد.
با آنکه ذهنم دچار یک فراموشی انتخابی شده بود و درک درستی از اتفاقات نداشت، اما میدانستم که باید دل داغ دیده زن روبهرویم آرام کنم.
دستم را روی شانهاش گذاشتم و تا گفتم:
-ت..تورو خدا خودتونو ن..ناراحت نکنید آذربانو… ح..حالش خوب میشه. من م..مطمئنم گندم دختر قوی…
دستم را با یک حرکت وحشیانه از روی شانهاش برداشت و مانند یک حیوان وحشی به طرفم حملهور شد.
گیج شده به دیوار چسبیدم و آذر بانو کسی که علارغم هم خون نبودن او را دوست داشتم و برایش ارزش قائل بودم، دستش را به قصد خفگی دور گلویم حلقه کرد.
-ساکت شو دخترهی نحس… عفریته… لعنت به اون روزی که توِ توله سگ و خانوادت پاتونو تو خونهی من گذاشتین. ل..لعنت به من که بعداً از مُردن ننه بابات پرتت نکردم بیرون. لعنت به اونی که مجبورم کرد تو رو نگه دارم!
فحاشی میکرد و بر سرم فریاد میزد و من بههیچوجه نمیتوانستم باور کنم که مخاطب حرف هایش من هستم!
شوکی که از اول صبح جسم و ذهنم را دربرگفته بود، مدام شدت میگرفت و تمام عضلاتم را شل کرده بود.
سیما و سوگل گریه کنان کنار آذربانو ایستاده و سعی داشتند که دستش را از دور گلویم جدا کنند.
ناخون تیزش پوست نازکم گلویم را پاره کرده بود.
-تف به روت بیاد. ت..تف به اون ذات کثیفت بیاد. به تو هم میگن د..دوست؟ چقدر بهت گفتم حال این بچه بَد، تو دوستشی… تو میدونی دردش چیه. بیا به من بگو. من… من خاک ب برسر مادرشم. همراز بچهام میشم. چقدر گفتم تا ندونم مشکلش چیه نمیتونم ک..کمکش کنم؟ اما تو…توِ هرزه لب از لب باز نکردی. ر..رازدار شده بودی برای من!
با دستش تن برهنه و خونی گندم که داخل وان حمام جا خوش کرده بود را نشان داد.
-نتیجه کارتو ببین… نتیجه حفظ حریم خصوصی مسخره تو ببین دخترهی احمق!
و منی که ذهنم پیش کلمهی هرزه جا ماند.
-اومدن… اومدن. آذربانو آمبولانس اومد.
خشم از نگاهش رفت و صدا در سر انداخت.
-بیاین… بیاین. تورو خدا بچمو نجات بدین.
گلویم که رها شد، هوا را با شدت وارد ریه هایم کردم و کمرم رو به پایین خم شد.
-آروم باشید خانوم… خونسردی خودتونو حفظ کنید.
-ب..بچم خوب میشه؟ حالش خوب میشه م..مگه نه. تو رو خدا بهم بگید.
-هر کار از دستمون بربیاد انجام میدیم. نگران نباشید.
بی اهمیت به سرگیجه و سیاهی که کم کم چشمانم را میگرفت، صاف ایستادم و سعی کردم قوی باشم.
احساسی که داشتم، نه قابل بیان بود و نه قبل درک…
در یک مه غلیظ غوطه ور بودم و همه چیز خاکستری بود.
-تف به روت بیاد. ت..تف به اون ذات کثیفت بیاد. به تو هم میگن د..دوست؟ چقدر بهت گفتم حال این بچه بَد، تو دوستشی… تو میدونی دردش چیه. بیا به من بگو. من… من خاک ب برسر مادرشم. همراز بچهام میشم. چقدر گفتم تا ندونم مشکلش چیه نمیتونم ک..کمکش کنم؟ اما تو…توِ هرزه لب از لب باز نکردی. ر..رازدار شده بودی برای من!
با دستش تن برهنه و خونی گندم که داخل وان حمام جا خوش کرده بود را نشان داد.
-نتیجه کارتو ببین… نتیجه حفظ حریم خصوصی مسخره تو ببین دخترهی احمق!
و منی که ذهنم پیش کلمهی هرزه جا ماند.
-اومدن… اومدن. آذربانو آمبولانس اومد.
خشم از نگاهش رفت و صدا در سر انداخت.
-بیاین… بیاین. تورو خدا بچمو نجات بدین.
گلویم که رها شد، هوا را با شدت وارد ریه هایم کردم و کمرم رو به پایین خم شد.
-آروم باشید خانوم… خونسردی خودتونو حفظ کنید.
-ب..بچم خوب میشه؟ حالش خوب میشه م..مگه نه. تو رو خدا بهم بگید.
-هر کار از دستمون بربیاد انجام میدیم. نگران نباشید.
بی اهمیت به سرگیجه و سیاهی که کم کم چشمانم را میگرفت، صاف ایستادم و سعی کردم قوی باشم.
احساسی که داشتم، نه قابل بیان بود و نه قبل درک…
در یک مه غلیظ غوطه ور بودم و همه چیز خاکستری بود.
زیبا شروع شده