دستانش را از دور کمرم باز کرد انگار آن نقاط تنم را سوزانده بودند!
لباسم را با نگاهی از بالا به پایین وارسی کرد و گفت:
-حالا معلوم میشه…پس میخواستی اینو برای جشن بپوشی؟!
خوشحال از تغییر موضوع لبخند زدم و هنوز چیزی نگفته بودم که دستانش را بند یقهی لباس کرد و محکم کشید.
پارچهی ظریف پاره و نگین هایی که کلی برای چسباندن و دوختنشان زمان گذاشته بودم شکستند.
شوکه یک نگاه به تن برهنه و یک نگاه به چشمان شیطانی امیرخان انداختم.
-تا تو باشی فکر نکنی میتونی همچین لباسی رو تو یه مهمونی مختلط بپوشی!
از اتاق که بیرون زد، به خود آمده و خم شدم و مرواریدها و نگینهایی که روی زمین افتاده بود را جمع کردم.
با حرص و گریه سرم را در بالشت فرو کرده و از ته دل جیغ زدم.
-ازت مـتـنـفـرم امـیـرخـان!
_♡___
-مرسی شمیم جان همه چیز خیلی عالی شده.
-جداً؟ خب خداروشکر
-دختر هنرمند خودمی.
لبخند زدم و آخرین ظرف شیرینی را روی میز گذاشتم.
-تو چی میخوای بپوشی امشب؟ لباستو حاضر کردی؟
با مکث پلک زدم و برگشتم.
من نمیام!
-آآآ چـرا؟!
-یه کم کار دارم میخوام به اونا برسم.
-خوب نیست اِنقدر به خودت سخت میگیریها، کار همیشه هست.
-واجبن.
-چیزی شده؟
-نه اما نمیتونم… میرم کلبه آخرشب که همه رفتن برمیگردم.
-چی بگم والا…باشه پس اگر میخوای بری از الآن برو که یه کمم بتونی استراحت کنی…چشمات قرمز شده.
-آخه مهمونا…
-این همه آدمیم حلش میکنیم برو دخترم.
لبخندی به آراسته خانوم زدم و فوراً از خانه بیرون زدم.
درکلبه را بسته و قاب عکس بابا احمد را از روی میز برداشته و تنم را روی مبل انداختم.
هنگام تنهایی میتوانستم هر چقدر که میخواهم گریه کنم و نگران شکسته شدن غرورم نباشم.
برای اولین بار دلم شرکت در آن جشن را میخواست!
من و گندم هم جنس و هم سن بودیم، اما همیشه تفاوتهای زیادی در زندگیمان وجود داشت.
وقتی که من نگران هزینه های دانشگاه بودم، برای او جشن میگرفتند و دلم میخواست به عنوان مهمان هم که شده در همچنین جشن شرکت کنم.
صورت بابااحمد را از روی قاب بوسیدم.
اگر بودی هیچ وقت کسی نمیتونست اِنقدر تو زندگیم دخالت کنه چرا اِنقدر زود رفتی چرا
اینبار خیلی بیشتر از دفعات پیش دل شکسته شده بودم
_♡____
-شمیم دیوونه نشو…یعنی چی که نمیام؟ واقعاً دلت میاد تو همچین روزی منو تنها بذاری؟!
گندم در آن لباس صورتی و براق شبیه فرشته ها شده بود.
-خیلی خوشگل شدی واقعاً لباست بهت میاد
ناراحت لبخند زد و دستم را گرفت.
-شمیم جونم چرا اینجوری میکنی آخه؟
-گندم؟ اونجایی؟ بیا دیگه این همه گفتی مهمونی میخوام مهمونی میخوام حالا که همه اومدن نیستی؟!
-اوووف اومدم مامان اومدم تو برو.
-شمیم دخترم؟
به سرعت سرم را از پنجره کوچک و چوبی بیرون بُردم.
-بله؟ جانم آذربانو؟
-قشنگم یا خودتم پاشو بیا یا بذار اون بچه بیاد به جشنش برسه.
کاملاً مشخص بود که نیش زبان امیرخان به چه کسی رفته است!
-الآن میاد. همین الآن میادش من که کاریش ندارم.
-سریعتر فقط کلی مهمون داریم.
بعد از رفتن آذربانو تند سمت گندم برگشتم.
-ازت خواهش می کنم که همین الآن بری. ببین به اندازه کافی بخاطر امشب حرف خوردم…لطفاً فقط برو!
-شمیم…
-گـفـتـم برو…
لب هایش را محکم روی هم فشار داد و جلو آمد.
بعد از یک نگاه ناراحت از اتاق بیرون زد و در را محکم بست.
تند پلک زدم و سعی کردم به این فکر نکنم که اگر من جای گندم بودم، هرگز با یک فریاد عقبنشینی نمیکردم!
_♡____
تقههایی که مدام به درد میخورد مجبورم کرد چرت کوتاهم را خراب کنم. روی همان مبلی که نشسته بودم خوابم بُرده بود.
برخلاف تصورم که حس میکردم نیمه شب شده هنوز ساعت هشت بود.
دوباره صدا آمد.
از فکر اینکه شاید گندم نگران حالم شده سریع در را باز کردم.
-شمیم خانوم به دادم برسید…امیرخان بیچارم میکنه!
پر از هول و ولا بود و مدام درجا میزد.
یه پارت دیگه قاصدکی توروخداااااا 🥺🥺🥺🥺
عصر یکی بده 🙏🙏🥺🥺🥺🥺🥺🥺
چرا امیرخان اونطوری کرد شمیم نرفت به جشن ولی یه حسی میگه امیرخان خودش شمیم و میبره به جشن
🥺🥺🥺
میشه یه پارت دیگه بدی.. خیلی قشنگه
میشه یه پارت دیگه بگذاریییی لطفا