تا لب هایمان جدا شد، نفس نفس زنان و حرصی گفتم:
-امیرخان چیکار میکنی؟ من که هنوز پیشنهادتو قبول نکردم!
مثل یک شکارچی نزدیکم شد و قدم های رو به عقبم را با هول آرامی که به تنم داد از بین برد.
شبیه یک پر روی تخت افتادم و موهایم پرواز کردند.
-امیر…
با سرعتی باور نکردنی روی تنم خیمه زد.
دقیقاً شبیه یک آهوی کوچک بودم که در چنگال گرگی وحشی و درنده اسیر شده است.
مقابل صورتم پچ پچ وار زمزمه کرد:
-اشتباه میکنی کوچولو چند ماه از بله گفتنت به من میگذره. روزی که زنم شدی بهت گفته بودم دیگه هیچوقت نمیتونی از شرم خلاصی بشی مگه نه؟!
عصبی غریدم:
-تو خوب میدونی که منظورم از قبول پیشنهادت چیه!
به شدت هول شده بودم و دست خودم هم نبود.
اینکه تا همین نیم ساعت پیش آشفته و نگران حالش بودم و حال نیمه برهنه مقابلش دراز کشیده بودم، کمی سریع اتفاق افتاده بود.
در اصل زیادی سریع اتفاق افتاده بود…!
چشمان سوزناکش وجب به وجب تنم را رصد میکرد.
سر در گودی گردنم برد و ته ریشش را به پوست نازک گلویم چسباند.
-یه کم پیش بهم خندیدی.
خدایا… شوخیاش گرفته بود؟!
-خب که چی؟!
با تخسی بیشتری ادامه داد:
-من اون لبخندو به عنوان بله برداشت کردم!
-امیرخان تو…
بوسه ی محکمی از لب هایم گرفت و وحشیانه مقابل صورتم غرید:
-تو زنمی شمیم. ماه هاست از ازدواجمون میگذره و میدونم هر چقدر من برات میمیرم تو هم همونقدر دوسم داری و هیچ مانعی هم این وسط نیست. اگر داری برام ناز میکنی باشه نازتم میکشم اما پسم نزن. اگر نمیخوای من دنباله دلیل دیگهای این وسط بگردم، پسم نزن!
بزاق گلویم را سخت قورت دادم.
البته که دلیل هایی وجود داشت…
چیزی شبیه اینکه نمیدانستم بعد از ماجرای گندم چقدر میتوانم روی او حساب باز کنم و هنوز هم گاهی از اینکه دوباره پشتم را خالی کند، میترسیدم.
و دلیل دیگری شبیه وجود نحس اشکان ساسانی وجود داشت. اما حال که تا این حد نزدیکم بود، حال که بوسه هایش جای کمتر شدن مدام بیشتر و بیشتر میشدند و تنم را عمیقاً به خودش چسبانده بود، چیزی شبیه افتادن در یک سراشیبی بود!
گویی وقتی اِنقدر خواستار و پر شور نگاهم میکرد راهی برای عقب نشینی وجود نداشت!
از طرفی قلب عاشقم هم دیوانه وار میخواست که به معشوق خود برسد.
یک بن بست به تمام معنا…!
آرام نگاهم را پایین انداختم و سکوتم رضایتم را نشانش داد.
نفس پر حرارتش را روی گوشم بیرون داد و لب زد:
-نگران نباش همه چیزم حواسم بهت هست.
لب گزیدم و چشم بستم.
سعی کردم بخاطر ترس هایم اولین وصال را از دست ندهم و طولی نکشید که با لمس ها و نوازش هایش، همه چیز از خاطرم رفت.
امیرخان:
شبیه گرسنهای که بعد مدت ها یک غذای خوش رنگ و لعاب مقابلش گذاشتند، شبیه تشنهای که بعد روزهای طولانی در کویر ماندن حال یک لیوان آب گوارا مقابلش است، کنترل خودش سخت بود و غیر ممکن!
لب های سرخ شده دخترک که از هجوم بوسه هایش متورم شده بود را بیشتر به کام کشید.
سعی داشت با آرامش پیش برود اما وقتی ست خوش رنگ و لعاب سرخابی رنگ تن همسرش را دید، یک لعنت بلند بالا به خودش فرستاد.
چطور تا به حال از این تن فوقالعاده چشم پوشی کرده بود؟!
حریصانه شمیم را به سمت سینهاش سوق داد
و با جان کندن از لب های زیادی خوشمزهاش جدا شد.
بینیاش را به بناگوش او چسباند و محکم پوست نازک گردنش را بوسید.
-امیر؟
-جون امیر؟ چرا اِنقدر بوی خوبی میدی تو توله سگ؟!
شمیم هیجان زده و با کمی خجالت در آغوشش تابی خورد و با آنکه آنقدرها دختر خجالتی نبود، میدانست اولین بارها کمی برای او سخت است.
پیراهن خودش را از سر درآورد و بیشتر تن ظریف او را به اغوش کشید.
نوازشش کرد و آنقدر با آرامش در گوش دخترک حرف زد تا انقباض تنش از بین برود.
دوست نداشت از او بترسد و وقتی که حس کرد تن دختر رهاتر شده، خیلی آرام قزن لباسش را باز کرد.