با چشمان بسته نوچ کلافهای گفت و کمی شاید اندازه سرسوزن وزنش را از روی تنم برداشت.
اما همچنان دست عضلانیاش محکم دور شکمم پیچیده شده بود و سرش هم در گودی گردنم بود.
بیاهمیت به تقلاهایم بوسهی دیگری از پوست نازک گلویم گرفت و حس میکردم فقط یک بوسه دیگر کافیست تا پوست بیچارهام از بین برود.
تا الآن هم خوب دوام آورده بود…!
هر چه نباشد تمام دیشب را بین لب های این مرد مکیده و بوسیده شده بود.
-امیر…
اجازه نداد جملهام کامل شود.
دستش را بالا آورد، نوازشبار از روی بالاتنهام رد کرد و لب هایم را بینه دو انگشتش گرفت.
سپس صدای خمار خوابش دوباره در گوشم پیچید.
-بخواب ببینم سر صبحی چقدر حرف میزنی.
چشمانم گرد شد.
کلماتش برای فردای شبی که با هم بودیم کمی زیادی غیر رمانتیک نبودند…؟!
حرصی به شانهاش کوبیدم.
-پاشو میخوام بلند شم دیگه خوابم نمیاد.
پهلویم را گرفت و بیشتر تنش را به تنم چسباند.
دقیقاً شبیه یک جوجه بودم که در آغوش غول تشنش اسیر شده است!
-ولت نمیکنم… نرمی خوشم میاد.
حرصی خندیدم.
-یعنی چی که نرمی خوشم میاد؟ بابا میخوام برم دستشویی جیشم داره میریزه.
بالأخره یک چشمش کامل باز شد.
کمی خیره نگاهم کرد تا مطمئن شود راست میگویم و سپس طوری که انگار جدا شدن از من برایش درد آورترین اتفاق ممکن است، از تنم فاصله گرفت.
سریع ملحفه را دورم پیچیدم و بلند شدم.
-برای من مهم نیست ولی حالا که خیلی اصرار داری برو اما ملحفه رو بده من!
گوشهی ملحفه را گرفت و شوکه ایستادم.
-امیرخان چیکار میکنی؟!
تخس گفت:
-بدش من، میخوام بکشم روم سردمه.
چشمانم ریز شد و نگاهش پر از تفریح شده بود.
سرما تنها چیزی بود که به بالاتنهی برهنهاش نمیآمد!
غریدم:
-پتو بکش روت.
نوچ کشیدهای گفت:
-با پتو گرمم میشه.
-خب نکش.
-نمیشه سردم میشه، ملحفه رو میخوام.
خونم داشت جوش میآمد.
از طرفی حس میکردم هر لحظه امکان دارد خودم را خیس کنم و از طرفی چنان محکم گوشهی ملحفه را گرفته بود که یا باید بیخیال سرویس رفتن میشدم و یا باید ملحفه را رها میکردم و مقابله چشمان گرسنه او با تن برهنه در اتاق میگشتم.
-امیرخان داری اذیتم میکنی، خودتم میدونی بدون این ملحفه نمیتونم برم ولش کن لطفاً!
گستاخ جواب داد.
-چرا نمیتونی؟
خدایا کم کم داشت گریهام میگرفت.
-چرا نمیتونی؟ نگو که خجالت میکشی!
-…
-دختر من دیشب تو رو فتح کردم یعنی چی که فرداش هنوزم ازم فراریای؟!
گونه هایم سوخت و مرد دریدهام با پررویی تمام ادامه داد.
-این خیلی مسخرس. مثل این میمونه من الآن با تو باشم بعد بهت بگم روتو کن اونور شورتمو بپوش…
و بالأخره موفق شد حرصم را دربیاورد.
با جیغ اسمش را صدا زدم و بیاختیار یک قطره اشک از چشمم چکید.
همان یک قطره باعث شد لبخند شیطانیاش پاک شود.
سریع ایستاد و با همان ملحفهی دور تنم در آغوشم گرفت.
-هی باشه… باشه گریه نکن. خیلیخب داشتم باهات شوخی میکردم ناراحت نشو.
چانهام خیلی کم میلرزید.
حساس شده بودم.
نمیدانم چرا ولی انتظار داشتم یک امروز را کمی لطیفتر باشد!
شب گذشته برخلاف تصورم شبیه یک عروسک فوقالعاده شکستنی با تنم رفتار کرده بود و بیجنبه بودم که همان چند ساعت بدعادتم کرده بود…؟!
البته حق داشتم.
آن روی مهربانش که هر صد سال یکبار نمایان میشد، بسیار شیرینتر از رفتارهای خشن و بیاعصاب همیشگیاش بود!
-شمیم؟
-خیلی بدی، امروزم باید اذیتم کنی؟ حداقل یه ذره ناز بکش!
صدای خنده بلند و مردانهاش در گوشم پیچید و آرام سرم را در آغوش گرفت.
موهایم را بوسید.
-نازتم میکشم غرغرو… خوبی؟!
دستش روی شکمم آمد.
-درد نداری؟
انگشتانش که از روی نافم رد شد دوباره به یاد منفجر شدنم افتادم.
به سختی زمزمه کردم:
-امیرخان دارم میترکم!
مثل خودم پچ پچ کرد:
-برو تا آبیاریمون نکردی!
دستش که از دور ملحفه شل شد، مثل تیر از چله رها شده به سمت سرویس دویدم و نیشگان محکمی که از رانم گرفت و صدای قهقههی بلندش را به جان خریدم.