دستم مشت شد و چانه بالا گرفتم…
-درسته که راحتتر اما من هیچ مشکلی باهاش ندارم!
دستانش را در درهم غلاب کرد و ایستاد.
زن شیک پوش مقابلم را سالیان زیادی بود که میشناختم. اما هیچوقت نتوانستم با این همه از خودراضی بودنش کنار بیایم!
قلب خوبی داشت. اما اگر کسی پول کافی نداشته باشد، به سرعت برایش تبدیل به یک مهرهی سوخته میشود… مانند من!
من برایش یک مهرهی سوخته و رو اعصاب بودم که چون نمیتوانست مرا دور بیاندازد، بالاجبار مدارا میکرد.
-شمیم جان توام حق داری. بالاخره هر چیزی که آدمیزاد بهش عادت نداشته باشه، اذیت کنندهس. اما خودت بودی و دیدی امیر چطوری سفت و سخت رفتار کرد. من کاری از دستم ساخته نیست. اگر میتونی خودت راضیش کن!
-آخه من چطوری…
-شرمنده گلم من سرم درد میکنه. میرم دراز بکشم.
بیاهمیت به من و چشمان وزغیم راهش را گرفت و رفت.
مادر و دختر خیلی راحت مرا از سر خودشان باز کرده و به طرف امیرخان پاس داده بودند.
انگاری که راضی کردن او خیلی ساده است!
-شمیم؟
سوگل با یک فنجان قهوه مقابلم ایستاده بود.
-جانم؟
-حالت خوبه؟
-آره… چطور مگه؟
-دیدم تو خودتی گفتم حالتو بپرسم.
-مرسی عزیزم
-خداروشکر که خوبی… من برم قهوهی آقارو بدم بعداً با هم حرف میزنیم.
-باشه… برو.
هنوز قدمی دور نشده بود که آن روی لجبازم خودی نشان داد.
مهم نبود که امیرخان کیست. من صاحب زندگی خودم بودم و اجازه نمیدادم که نه او و نه هیچکس دیگر در اموراتم دخالت کند!
-صبر کن سوگل
-بله؟
-قهوه رو بده. من خودم برای امیرخان میبرمش.
-مطمئنی؟
-آره کارش دارم.
-باشه پس دستت درد نکنه… من برم ظرفا مونده.
-خسته نباشی.
-مرسی
فنجان قهوه به دست و با عزمی راسخ سمت اتاقش میروم.
برای اینکه از همان اول میخم را محکم بکوبم، دستم را با قدرت روی چوب قهوهای رنگ میکوبم و منتظر فرمایش آقا میمانم.
-بیا.
در را باز و با قدم های بلند به سمتش حرکت میکنم.
اتاقش یک آپارتمان کامل بود. اما در بدو ورود شبیه یک اتاق کار به نظر میرسید.
-سلام
منتظر و خیره نگاهم میکند.
نباید از جدیتش بترسم… نباید!
-میخواستم در مورد موضوع راننده باهات حرف بزنم.
با ابرو به صندلی اشاره میکند.
-امیرخان
-…
-متوجهم که میخوای مراقب گندم باشی. اما نه من گندم هیچکدوم دوست نداریم که با راننده بریم و بیایم. به خدا ما از پس خودمون برمیایم. میشه بیخیال این موضوع بشی؟!
پرونده های روی میزش را مرتب کرد و خونسرد گفت:
-نه
-آخه چرا گندم…
-اجازه دادم با اینکه نمیتونه دماغشو بالا بکشه بره دانشگاه… دیگه چی میخواد؟!
-اما من نمیخوام. گندم خواهرته میتونی براش تصمیم بگیری… اما برای من!
-میخوای بگی برای تو نمیتونم تصمیم بگیرم؟!
با استرس نگاهم را در اتاق چرخاندم.
خدا در این دنیا هیچکس را با امیرخان درنیاندازد…!
-آ..آره!
خیره نگاهم کرد و سر تکان داد.
-خودت به گندم میگی دانشگاه رفتن کنسله یا من بگم؟
چشم گرد کردم.
-چ..چرا باید کنسل باشه؟ من… من خودم راضیش میکنم که با راننده بره و بیاد!
-…
-امیرخان؟!
-یا با هم میرید یا اینکه جفتتون نمیرید!
زمان هایی که اینگونه رفتار میکرد، حس تلخ بیکسی بیشتر از همیشه در وجودم پررنگ میشد.
بیآنکه چیزی بگویم از خانه بیرون زده و به طرف کلبهی کوچکم در انتهای باغ رفتم.
در خانه را که باز کردم، وسیله های رنگی مستقیم چشمم را نوازش کرد. اما حتی آن ها هم نمیتوانست حالم را خوش کند.
پاپوش سرخابی رنگ را از کنار در برداشتم و خودم را روی مبل کهنه که با دوختن پارچه های جدید مدام سعی میکردم ظاهرش را حفظ کنم، انداختم و چشم بستم.
روز اولی که برای اولین بار به اینجا آمدیم، هشت سال داشتم. روزی که بابا احمد خوشحال بود و میگفت از این به بعد هم یک سقف بالای سرمان داریم و هم اینکه یک شغل مناسب پیدا کرده…
پدربزرگ مهربان و پیرم از اینکه یک کار سخت پیدا کرده، با تمام وجود خوشحال بود و ذوق درون چشمهایش به من هم سرایت کرده بود.
آن روز با خوشحالی در سالن خانه کوچک چرخیدم و پرذوق و کودکانه خندیدم.
آن موقع حتی فکرش را هم نمیکردم که این همه سال در این خانه بمانم.
قلمتان پر توان