رمان شالوده عشق پارت ۷

4.4
(27)

 

 

 

 

از چشم های نگران گندم گذشتم و پله ها را پایین رفتم.

 

یک سالن تاریک که با شش پله از سالن اصلی خانه جدا می‌شد و اتاق کوچک من، دومین اتاق از سه تا اتاق مخصوص خدمتکاران بود.

 

اتاقی که یک روز امیرخان با زور در آن حبسم کرد و گفت تا وقتی که زندگی در اینجا را قبول نکنی، حق بیرون آمدن از آن را نداری!

 

خودم را روی تخت پرت کرده و چشمانم را محکم فشردم.

 

دراز کش دست دراز کردم تا یکی از کتاب های کتابخانه کوچکم را دربیاورم و به یتیمی که آذربانو مقابله همه گفته بود، فکر نکنم!

 

هنوز یک صفحه هم نخوانده بودم که با باز شدن یکدفعه‌ای در هول شده، نشستم.

 

-چرا اینطوری میای تو؟!

 

خیلی ریلکس در اتاق را بست و کنارم روی تخت نشست.

 

-این مسخره بازی چی بود دراوردی؟

 

-چی؟

 

-دیگه نبینم لوس‌شیا!

 

-امـیرخان

 

-دَرد… بخور.

 

بشقابی که لب تا لب پر از غذا بود را کنارم گذاشت.

 

-این چیه؟ کی گفت برام غذا بیاری شما؟

 

-خودم!

 

-من اگر می‌خواستم شام بخورم همونجا می‌موندم. دیگه چرا پاشم بیام تو اتاق؟!

 

-چون بچه‌ای قهر می‌کنی، خودم باید حواسم باشه.

 

حرصی لب گزیدم.

 

-قهر نکردم.

 

-مشخصه… می‌خوری یا نه؟!

 

-نه شمام پاشو برو. خوب نیست وقتی مهمون دارین اومدی اینجا و…

 

قاشقی که مستقیم هنگام حرف زدن داخل دهانم رفت، زبانم را از کار انداخت.

 

 

 

 

به سرفه افتادم و اشک درون چشمانم حلقه زد.

 

نوچ نوچی کرد و این‌بار لیوان را به لب هایم چسباند.

 

-واقعاً که بچه‌ای… یه قاشق غذا خوردن بلد نیستی.

 

آب را با ولع نوشیدم و لیوانی که دلم می‌خواست بر سرش بکوبم را حرصی گرفتم.

 

-صرف شد. واقعاً مرسی که برام شام اوردی. اما دیگه برو لطفاً مهمون دارید.

 

-من قهوه می‌خوام.

 

-خب؟

 

-بیا با هم قهوه بخوریم.

 

چشمانم گرد شد.

 

-چـی؟ ما… ما کِی باهم قهوه خوردیم؟!

 

-امشب می‌خوایم بخوریم. میرم تو تراس زود پاشو بیا.

 

همین که از اتاق بیرون رفت، حرصی بالشت را برداشتم و به صورتم فشردم.

 

صدای جیغم داخله بالشت خفه می‌شد و ذره‌ای از شدت حرصم کم نمی‌شد.

 

داخل اتاق قدم رو رفتم…

حرصی پاهایم را روی زمین می‌کوبیدم و به سوگلی که برای بار دوم در اتاقم را می‌کوفت، بی‌محلی کردم.

 

-دختر بیا بیرون خل شدی تو چرا؟ امیرخان یه دَم داره صدات می‌کنه قهوه می‌خواد.

 

سر بالا گرفتم و نالیدم:

خدایا خودت منو از دست این دیوونه ها نجات بده

 

 

 

 

 

-شـمـیـم

 

محکم در اتاق را باز کردم.

 

-چیه هی شمیم شمیم راه انداختی؟!

 

-ای خدا بگم چیکارت نکنه دختر… من اگه آخر بخاطر این ادا اصولای تو از اینجا اخراج نشدم، یه شهرو شیرینی می‌دم.

 

شرمنده لب گزیدم.

سوگل بیچاره حق داشت همیشه بین زورگویی های امیرخان و لجبازی های من می‌ماند!

 

خم شدم و آرام گونه‌اش را بوسیدم.

 

-به خدا که راست می‌گی… ببخشید.

 

-نمی‌خواد بوسم کنی، حرصم نده فقط منو با امیرخان درننداز.

 

-باشه… باشه چشم.

 

-اصلاً به جبران آخر شب من خونه رو جمع‌وجور می‌کنم. خوبه؟

 

دست پشت کمرم گذاشت و با قدم های بلند به سمت آشپزخانه هدایتم کرد.

 

-لازم نکرده. همینم مونده که پس فردا امیرخانت دعوام کنه که چرا زیاد ازت کار می‌کشم!

 

-ای بابا این چرت و پرتا چیه که هی همتون می‌گید؟ امیرخانت… امیرخانت… امیر خان کیه منه مثلاً؟!

 

به سرعت فنجان ها را پُر از قهوه کرد و همانطور که سینی طلایی و اشرافی را به دستم می‌داد، لب زد:

 

-فعلاً هیچ‌کست اما مگه کسی هست که ندونه آذربانو بعدی این خونه شمایی خانوم؟!

 

انگار که یک سطل آب جوش روی فرق سرم ریختند.

 

پاهایم به زمین چسبید و به سختی ایستاده بودم.

 

 

 

-کجایی دختر باز خوابت برد؟

 

حس عجیب و مَلسی که بخاطر جملات احمقانه سوگل در وجودم نشسته بود را عقب راندم و پچ زدم:

 

-صبر کن. بذار وقتی رفتم از شایعه درست کردنات به آذر بانو گفتم می‌فهمی سوگل خانم.

 

با فریاد بلند امیرخان که می‌گفت:

 

-کجا موندید پس؟

 

سینی را بالاتر گرفته و بلند به چهره‌ی بهت زده اش خندیدم.

 

-شوخی کردم خل و چلم. خراب نکن خودتو کوچولو

 

دخترک دیوانه حرصی دست انداخت و یک پارچ شیشه‌ای را به سمتم هدف گرفت.

 

بدو بدو از آشپزخانه بیرون زده وسوسه همسر کسی مثل امیرخان بودن را به اعماق وجودم فرستادم.

 

سالن خالی و در تراس نیمه باز بود.

 

امیرخان روی صندلی بزرگش نشسته و گندم خیلی لوس سر روی پاهایش گذاشته بود.

 

-قهوه اوردم.

 

گندم نشست و با خوشحالی نگاهم کرد.

 

-شمیم بیا بشین… امیر خان می‌خواد در مورد دانشگاه باهامون حرف بزنه.

 

-چه حرفی؟

 

امیرخان؛

-بشین می‌فهمی.

 

بی‌تردید هرچه جدیت در دنیا وجود داشت، همه یکجا و کامل در وجود امیرخان نهادینه شده بود.

 

تلفنش را کنار گذاشت و شانه گندم را گرفت تا از روی پایش بلند شود.

 

-پاشو می‌خوام حواست جمع باشه. بعداً نگی نمی‌دونستم… حواسم نبود. بهونه قبول نمی‌کنم. برو بشین پیش شمیم…

 

-چشم

 

گندم کنارم نشست و هر دو مثل دو کودک که به پدرشان زل زده و منتظر قوانین مدرسه رفتن شان هستند، آرام ماندیم تا ببینیم قوانین جدید امیرخان بزرگ چیست!

 

 

 

 

خبری از آذر بانو و آراسته خانم و گندم نبود و سکوت زیبای شب خانه را در بر گرفته بود.

 

-گفتم می‌تونید برید دانشگاه ولی به این معنی نیست که هر کاری دوست دارید بکنید. دارم از همین اول می‌گم، جلف و جفنگ ازتون ببینم، پیچوندن کلاس و بیرون رفتن قبل و بعدش رو ببینم، پا می‌شم میام اون دانشگاه رو روسر جفتتون خراب می‌کنم!

 

نگاهم را در دور و اطراف تراس چرخاندم. غرورم اجازه نمی‌داد که بپذیرم امر و نهی هایش تنها مختص گندم نیست.

 

دستی که محکم روی میز شیشه‌ای تراس کوبیده شد، شانه هایم را پراند.

 

-مگه با تو نیستم بچه؟!

 

-بله؟

 

ابرو بالا انداخت.

 

-بله؟ بله چیه تحویل من می‌دی؟ فهمیدی چی گفتم یا نه؟

 

دلم می‌خواست زبانم را بیرون آورده و همراه با یک به تو چه ربطی داره ته حلقم را نشانش داشتم.

 

-اوهوم.

 

نه تنها من بلکه گندم هم با نارضایتی به دورواطراف نگاه می کرد. اما خوب چه کسی جرات اعتراض داشت؟!

 

-سر ساعت می‌رین سر ساعت برمی‌گردین. فلانی همکلاسیمه، دوستمه، کلاسم دیر تموم شد، می‌خوایم با بچه‌ها بریم کتابخونه، جشن آخر ترم داریم و از این حرف‌ها هم نشنوم ازتون. فقط کلاساتونو می‌رین و برمی‌گردین.

 

 

صدای زنگ تلفن گندم که موزیک یک کارتون مشهور بود بلند شد و جمله امیرخان را قطع کرد.

 

تیز چانه به طرف گندم گرفت و پرسید:

 

-کیه؟

 

-نمی‌دونم داداش.

 

-پاشو برو جواب بده.

 

-باشه

 

با داخل رفتن گندم صاف ایستادم تا کمی هم که شده محکم به نظر برسم.

 

-هنوز حرفام هنوز تموم نشده!

 

-درسته اما چون به من مربوط نبود با اجازه می‌خوام برم تو اتاقم.

 

 

 

 

-یعنی چی که به من مربوط نیست؟

 

-یعنی… یعنی این‌که من خودم خوب و بَد و تشخیص می‌دم و احتیاج ندارم که کسی بخواد این چیزارو بهم یاد بده!

 

-آخ که کِی می‌شه من بگیرم تورو…

 

حرفش را قطع کرد و به نظر می‌رسید که به سختی در حال کنترل خودش است.

 

-من… من دیگه می‌رم تو اتاقم شب بخیر.

 

همین که خواستم از کنارش رَد شوم، ایستاد.

 

پهلو به پهلوی هم بودیم و چشمانش بخاطر فاصله‌ی کمی که داشتیم، مثل اشعه درونم را می‌شکافت.

 

چیزی نمی‌گفت اما همان سنگینش کاملاً گویای خواب هایی که برای بُریدن زبانم می‌دید، بود.

 

بزاق گلویم را قورت داده و سریع داخل رفتم.

 

 

 

_♡______

 

 

 

-آخه یعنی چی؟ چـرا؟ این کارا چیه؟ مـــامــان؟!

 

 

صدای جیغ گندم می‌پیچید و دخترک در حال حنجره پاره کردن بود.

 

در کمد لباسم را بسته و بدو بدو به طرف اتاقش رفتم.

 

پایین تختش روی زمین نشسته بود.

 

موهای بلندش درهم روی شانه هایش افتاده و صورتش بخاطر آرایش نَشسته کثیف و پر از لکه های سیاه و قرمز بود.

 

آذربانو روی صندلی اتاق نشسته و با تاسف و خنده به گندم نگاه می‌کرد.

 

-صبح بخیر آذربانو… چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا جیغ می‌زد؟!

 

لبخندش پر رنگ شد.

 

-از خود لوسش بپرس!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
2 سال قبل

قاصدک جون پارتارو زیاد کن اردیبهشت چقد خوب بود اینو هم نویسندش رو بگو درست و زیاد بنویسه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x