-…
فریاد کشید.
-پرسیدم شیرفهم شدی؟!
-ش..شدم!
-خوبه!
یک دستش به سمت لباسهای خودش رفت و وقتی انگشتانش را بند کمربند چرم مشکی رنگش دیدم، بیطاقت و با اشکهایی که دیگر نمیتوانستم در حدقهی چشمانم حفظشان کنم و صورتم را خیس کرد، دستان لرزانم را محکم به سینهی ستبرش چسباندم و هق ضعیف و پر ترسی زدم.
-امیرخان خواهش میکنم لطفاً نمیخوام… نمیخوام اولین بارمون این شکلی باشه!
لبخند آرامی زد و نیم نگاهی به کف دستانم که به شانه و سینهاش چسبیده بود، انداخت.
کاملاً منظورش را میفهمیدم.
میخواست بگوید اگر من بخواهم کاری کنم حتی به قدر یک مورچه هم توان مقاومت در مقابل من را نداری!
-فکر… فکر میکنی نمیدونم؟!
-چی؟
-معلومه که اگه بخوای نمیتونم جلوتو بگیرم اما… اما همه اون فکرات درست بودن. امیرخان نمیخوام اولین بارم اینجوری باشه. من واقعاً آرزوی پوشیدن اون ل..لباسه سفیدو دارم. آرزوی اون جشنی که میگیو دارم. لطفاً خودتو کنترل کن خب؟ منظورم اونی که فکر میکنی نبود… واقعاً نبود!
دستم را نَرم گرفت و همچنان خیمهی سنگینش را روی تنم حفظ کرده بود.
پشت دستم را بوسید و خونسرد پیراهن را از تنم بیرون کشید.
-میترسی؟!
-…
-نترس… من حواسم بهت هست!
حواسش بود یعنی چه؟!
یعنی قرار نبود بیخیالم شود…؟!
-امیر
-بالاخره که قراره اتفاق بیفته مگه نه؟ قول میدم اگه دختر خوبی باشی از اون لباسا هم برات میخرم باشه عروسک؟ اما الآن فعلاً آروم بگیر چون داری با تکون خوردنات شرایطو برای خودت سختتر میکنی.
منظور تاریک پشت حرفهایش تنم را کاملاً سست و خشک کرد و با پیشروی بیشرمانهی دستش مضطرب نگاهش کردم.
چرا یادم رفته بود؟!
چرا فراموش کرده بودم که او امیرخان است؟!
کسی که خیلی ها جسارت مستقیم نگاه کردن در چشمهایش را ندارند و اگر به سرش بزند، هیچ چیز و هیچکس جلودارش نخواهد بود.
خدایا چرا همچین نکتهی مهمی را فراموش کرده بودم و چرا با انتخاب کلمات اشتباه، منظورم را به چپکی ترین حالت ممکن رسانده بودم؟!
زبانم قفل کرد و در برزخی که نمیدانستم آن را میخواهم یا نه اسیر شده بودم.
این مرد را دوست داشتم.
با تمام وجود عاشقش بوده و مطمئن بودم که اگر ازدواجمان تداوم داشته باشد، دیر یا زود رابطهی زناشویی بینمان شکل میگیرد.
اما به این شکل و به این صورتش را نمیخواستم!
با نزدیکتر شدن بیشتر امیرخان نگاه ناامید و پرترسم را قفل تنش کردم و تا خواستم دوباره اعتراض کنم، تقههای محکمی به در کوبیده شد و صدای با استرس سوگل از پشت در به گوش رسید.
-آقا… آقا هستید؟!
-…
-آقا تورو خدا جواب بدید!
امیرخان عصبی چشم بست و صدا بلند کرد؛
-چیه سوگل؟ چرا خونهرو گذاشتی رو سرت؟!
-آقا همین الآن باید بیاید… بیاید بریم تو حیاط!
امیرخان حرصی فریاد کشید و با آن که خیلی عصبانی درحال بحث کردن با سوگل بود، حتی میلیمتری هم از تنم فاصله نگرفته بود!
-آقا…
-سوگل خدا شاهده پاشم بیام بیرون خیلی برات بد تموم میشه… برو رد کارت یــالا!
چنان یالایی گفت که جفت گوشهایم سوت کشیدند و واقعاً برای کاری که میخواست انجام بدهد مصر و جدی بود!
سوگل ناله وار التماس کرد؛
-آقا اما خیلی واجبه!
امیرخان جدیتر از قبل فریاد زد:
-هر چی که هست خودت حلش کن!
سوگل که دیگر معلوم بود هیچ طاقتی برایش نمانده، با گریه جیغ زد؛
-اما… اما گندم خانوم رفته لب استخر وایساده.
میدونید که استخر خالیه یه قطره آبم توش نیست، من اینو تنهایی چطوری حلش کنم؟ اگه بیفته چی…؟!
برای یک لحظه همه چیز متوقف شد و نگاه ناباور و شوکهام، قفل امیرخانی شد که با حیرت خیرهی من بود و حتی نفس هم نمیکشید!
چشمانش زوم من اما روحش، روحش هیچ در این اتاق نبود و من نمیدانستم چه حسی دارم.
خوشحالی و اضطراب باهم در قلبم خانه کرده و صدای سوگل مدام در سرم میپیچید.
گندم مسلماً تنهایی تا آنجا رفته بود و این
یعنی… یعنی دختر زیبا و مو طلاییمان برگشته بود…؟!
گندم عزیزم سد بزرگی که بین خودش و ما ساخته بود را از بین بُرده و به آغوش خانوادهش بازگشته بود؟!
-من همه رو خبر کردم اما هیچکس جرات نزدیک شدن بهشو نداره تورو خدا آقا… تورو خدا قبل اینکه اتفاقی بیفته خودتونو برسونید!
در یک لحظه امیرخان مثل یک تیر از چله درآمده بلند شد و بیتوجه به کمربند باز شده و سینهی برهنهی مردانهاش، از اتاق بیرون زد.
طوری میدوید که انگاری میخواهد پارهی تنش که در آتش اسیر شده را نجات دهد!
سوگل هم سریع به دنبالش رفت و کمی طول کشید تا مغزم چیزی که شنیده بود را تحلیل کند.
گندم از خوابی که خود را در آن اسیر کرده بیدار شده بود!
بیدار شده بود مگر نه…؟!
تمام غصه و ناراحتیهایم دود شد و به آسمان رفت.
با عجله بلند شدم و به اولین لباسی که به دستم رسید، چنگ انداختم.
نفهمیدم چطور پوشیدمش و چطور از اتاق بیرون زدم و چطور دوان دوان خودم را تا استخر رساندم.
یک شور و هیجان عجیب محیط را دربرگفته بود و تصویری که مقابله چشمانم میدیدم، باور کردنی نبود.
راست میگفتند که شنیدن کجا و به چشم دیدن کجا…!
حدسش را هم نمیزدم که به این زودی ها بتوانم گندم را سرپا ببینم.
اما خودش بود… جدی جدی گندم عزیزم بود!
خداروشکر