رمان شالوده عشق پارت329

4.3
(91)

 

 

 

اما گویی یادم رفته بود که هر چقدر من او را می‌شناسم، او هم خیلی خوب با لجبازی های من آشناست!

 

 

-اومدم آندره رو ببینم دلم براش تنگ شده.

 

 

-چی؟

 

 

شوکه شدنم را که دید، دوباره سر تکان داد.

 

 

-درست شنیدی اومدم سگمو ببینم!

 

-…

 

 

-می‌تونم ببینمش دیگه مگه نه؟ خیلی دلم براش تنگ شده. مطمئنم اونم بی‌قرارمه!

 

 

زل زل نگاهم می‌کرد و هنوز هم داشت در مورد سگش حرف می‌زد؟!

 

 

برای فرار از نگاه گرم و پرحرارتش اخم درهم کشیدم و سریع کلید را در قفل چرخاندم.

 

 

قلبم تند می‌زد و همین که وارد حیاط شد، نگاهش را چرخاند و سریع گفت:

 

 

-پس اون پسره کجاست؟ چرا نیومد ببینه کی اومد؟!

 

 

اول که خواستم به اینجا نقل مکان کنم، خودش وسایلم را آورده بود و به طور کاملاً جادویی وقتی گلی و نصیر را دید با وجود آنکه آن دو نفر از کارکنان رادان بودند خیلی راحت توانست به آن ها اطمینان کند!

 

 

 

 

 

 

انرژی مثبت زوج دوست داشتنی موفق شده بود تا حتی اعتماد کسی مثل او هم را جلب کند!

 

 

ابرو بالا انداختم و همانطور که به انتهای باغچه اشاره می‌زدم، گفتم:

 

 

-آندره اونجاست برو ببینش!

 

 

به زبان بی‌زبانی حالی‌اش کردم در موضوعاتی که ربطی به او ندارد دخالت نکند و فک سفت شده از حرصش نماینگر این بود که پیامم را گرفته!

 

 

چرخیدم و بی‌اهمیت به حضورش طرف ورودی رفتم.

 

 

از ایستادگی‌ام مقابلش و نشان ندادن احساساتم زیادی راضی بودم اما وای از قلبم و بیچاره قلبم…!

 

تند در سالن تقریباً کوچک خانه قدم رو می‌رفتم.

 

دستانم عرق کرده و از شدت استرس و هیجان هم گوش هایم سوت می‌کشید و هم چشمانم تار می‌دید.

 

 

دقیقاً از لحظه‌ای که او را در حیاط رها کردم، داشتم از میزان هیجان خفه می‌شدم و کاش هر چه سریعتر می‌رفت!

 

 

 

 

 

 

من به آرامش کِسل کننده اما پردلتنگی چند ماهه‌ام خو گرفته بودم!

 

 

بودن دوباره‌اش هیچ فایده‌ای جز هوایی کردنم نداشت!

 

 

سمت پنجره رفتم و کمی پرده را کنار زدم و با دیدن خیسی باغ چشمانم گرد شد.

 

 

چیزی از شروع باران نگذشته بود اما حال آسمان با چنان شدتی در حال باریدن بود که انگار می‌خواست مژده‌ی یک سیل عظیم را بدهد.

 

 

حرکتی میان شاخ و برگ ها توجهم را جلب کرد.

 

 

چشم ریز کردم و با کمی دقت توانستم هیبت بزرگ امیرخان را در پشت درختان قطور و قدیمی تشخیص دهم.

 

 

گلی مقابلش بود و مشخص بود که هر دو برای فرار از شدت باران به درخت ها پناه برده بودند.

 

 

امیرخان در حال توضیح دادن موضوعی بود و گلی هم… اوه خدایا گلی هم در حال لبخند زدن بود!

 

 

کنجکاوانه با پشت دست بخار روی شیشه را پاک و پیشانی و دستانم را به پنجره چسباندم.

 

صورتم به شیشه چسبیده بود و با چرخش یکدفعه‌ای سر امیرخان به سمتم، مردمک هایم گشاد شد.

 

 

هول شده تا خواستم فاصله بگیرم غرش یکدفعه‌ای آسمان چنان شانه هایم را بالا پراند که شوکه تکان خوردم و سرم محکم به شیشه خورد.

 

 

 

#

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x