از نزدیک به چشمان هم خیره شدیم.
مانند همیشه حس خاصی که هردویمان نسبت به هم داشتیم و فقط خودمان میتوانستیم وجودش را بفهمیم، خودی نشان داد.
حس صمیمیت، نزدیکی و عشق خودی نشان داد و خدا لعنتش کند که من هرگز جز پیش این آدم به هیچکس دیگری همچین حسی نداشتم!
-چطوری باید دل هامونو با هم صاف کنیم؟ چطوری میشه از اول شروع کرد و طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟!
لب هایش را با زبان تَر کرد و لحظهای چشم بست.
و وقتی دوباره نگاهم کرد، در نگاهش تماماً صداقت و شجاعت بود.
-درسته اشتباه کردیم تو کمتر من بیشتر. تو منو، اولویت هامو نادیده گرفتی و من به بدترین شکل ممکن قضاوتت کردم. دلتو شکستم. ناراحتت کردم و میدونم خیلی مقصرم. میدونم بیشتر اشتباه ها از جانب من بوده و نمیدونی چقدر دلم میخواد که به عقب برگردم تا بتونم همه شو جبران کنم اما نمیشه حتی اگر خودمو تیکه تیکه هم کنم نمیشه… پس برای همین یه راه بیشتر نمیمونه!
دستی به زیر بینیام کشیدم و تا خواستم چیزی بگویم یک دفعه صاعقه به وجودم زد.
نه این فرد نمیتوانست امیرخان باشد!
این کسی که دستم را گرفت و خیلی نرم نبضم را بوسید و با پشیمانی تمام گفت:
-من ازت معذرت میخوام. خیلی زیاد معذرت میخوام. هر کار که لازم بشه برای اینکه بخشیده بشم انجام میدم و ازت میخوام که منو ببخشی شمیم. به حرمت خاطرات بچگی، به حرمت همه وقت هایی که با هم گذروندیم، به حرمت این حس بینمون، ازت میخوام که منو ببخشی. ببخشتم و اجازه بده یه فرصت دیگه به خودمون بدیم تولهی من.
چشمانم از این گردتر و دهانم از این بازتر نمیشد.
خدایم شاهد بود که اگر آن تولهی من آخر را نمیگفت، ایمان میآوردم که جن زده شده…!
چرا که این معذرت خواهی های از ته دل و صادقانه، این لطفاً و خواهش میکنم گفتن ها، هیچ جوره به این مرد نمیآمد و قلبم چنان برایش ضعف رفته بود که فقط خدا میدانست!
سکوت کردم و او با امید بیشتری پرسید:
-نظرت چیه؟ مگه چقدر میخوایم زندگی کنیم؟ اصلاً کی میدونه کِی آخرین روزمونه؟ چرا نباید یه فرصت برای درست زندگی کردن به خودمون بدیم؟!
-تو… تو بخاطر مرگ اون دوتا جوون…
متاسف ضربهای به نوک بینیام زد.
-معلومه که نه من خیلی وقت بود میخواستم این حرف ها رو بزنم اما نمیشد. یا فرصت نمیشد و یا اینکه غرورم نمیذاشت نمیدونم دقیقاً چی بود اما امروز تصمیم گرفتم غرورمو مقابله زنی که حاضرم بمیرم اما اون چیزیش نشه، کنار بذارم.
لب گزیدم و امان از ضربات کوبنده قلبم.
طوری محکم و تند میتپید که انگار قصد دارد از تمام رگ و ریشهاش جدا شود و برای همیشه به مرد مقابلش بچسبد.
-…
-شمیم من یه زمان تنها آرزوم این بود که تو عروسم شی و حالا که این اتفاق افتاده هیچ جوره نمیتونم از دستت بدم میفهمی؟ قبول دارم خطا کردم حتی
چشم بست و در حالی که انگار دارد جان میدهد، دندان هایش را روی هم سایید و به سختی زمزمه کرد:
-حتی یه زمان اِنقدر عصبانیت چشم هامو کور کرده بود که مثله یه بیناموس عوضی بهت گفتم میخوام طلاقت بدم! حرف های زشتی زدم اما الآن دارم میگم، دارم بهت اعتراف میکنم که غلط کردم. شکر خوردم. گو…
-امیرخان!
-خریت کردم شمیم اما نمیتونم بخاطر خریتم از دستت بدم. بمیرمم نمیتونم!
-من… من نمیدونم چی باید بگم. شنیدن این حرف ها یعنی راستش آمادگیشو نداشتم!
آن سپر دفاعیام را با حرف های چرب و نرمش پایین انداخته بود و نرم شدنم را جفتمان خیلی خوب حس میکردیم.
-میخوام به حرف هام خوب فکر کنی. میخوام به این فکر کنی که تا کِی قراره هر روزمون با نیش زدن به هم بگذره. تا کِی قراره دلمونو لَک بزنه برای هم اما غرورمون اجازه نده که حتی همو بغل کنیم شمیم تا کِی؟!
او میگفت و من از تصور زندگی که از همان روز عقدمان آرزویش را داشتم دلم غنج میرفت.
-باشه خیلی با هم فرق میکنیم اما وقتی مثل دیوونه ها عاشق همیم. وقتی من حاضرم بمیرم اما تو خار به پات نره چرا به جای اینکه زندگیمونو بسازیم، چرا جای اینکه با خوب و بد هم کنار بیایم و سعی کنیم رابطهمونو درست کنیم، باید دورش بندازیم؟ چرا؟ میتونی جواب این سوالو بهم بدی؟ یا میتونی بهم بگی حتی برای تویی که میدونم تو لجبازی دومی نداری، رفتن و کَندن راحتتره یا موندن و ساختن؟!
دستی به صورت خیسم کشیدم و با وجود بغضی که داشتم، آرام خندیدم.
-بدجوری منطقی شدی امیرخان بزرگ… کاش زودتر میاومدیم اینجا!
برخلاف خندهی من او نخندید و تنها مهر و حس مالکیت نگاهش بیشتر شد.
-من برای داشتن تو هر چی که فکر کنی میشم و من،
یکدفعه سر جلو آورد و پیشانیام را عمیق و پر از حس بوسید.
-من از نداشتنت خیلی خستم شمیم از اینکه همیشه میدووم اما بهت نمیرسم خیلی خستم!