-قربان…
-این چه وضعیه؟
-باور کنین ما بی تقصیریم امیر خان… کار خدمتکارتونه…
-خدمتکارم؟
-بله شمیم خانوم…
اخم های امیرخان درهم شد و بلند فریاد زد:
-مرتیکه تو فکر کردی کی هستی که اسم زنی که کناره من میادو به زبون میاری؟!
-ق..قربان من
-بـریـد بـیرون بـبـیـنم یـالـا…با همتونم. مثل پیرزنا فقط نشستید پشت این و اون صفه بذارید. بیرون…یـالـا
-چشم… چشم ببخشید
امیرخان چشم ریز کرد و سریع گفت:
-یا نه صبر کنید. همه اونایی که گندهتر از دهنتون حرف زدین، اول از خانوم معذرت خواهی میکنید بعد میرید بیرون!
چه احتیاجی به این کارها بود…؟
ناخودآگاه اخمالود شدم و تا خواستم اعتراض کنم همهی پرسنلش که لحظهی قبل مرا از خشم طوفانی امیرخان میترساندند، یک صدا عذرخواهی کردند.
-خیلی متاسفیم… شرمنده که باعث ناراحتیتون شدیم.
-ا..اشکالی نداره.
بعد از رفتنشان چرخید و با اخم های درهم شروع به وارسی اتاق کرد.
حرصی جلو آمد و خشن گوشم را گرفت و کشید.
-آخ چیکار میکنی ولم کن.
-این چه وضعیه؟ مگه بهت نگفتم بشین یه گوشه تا برگردم؟!
در حالی که امیرخان منتظر بود تا مثل همیشه از خودم دفاع و او را بخاطر امر و نهی کردنهایش سرزش کنم، خم شدم و شروع به جمع کردن جلدهای شکلات کردم.
-چیکار داری میکنی؟!
-…
-با توام؟
-اتاقو بهم ریختم… دارم جمع میکنم.
چشم ریز کرد و با شگفتی قد و بالایم را وارسی کرد.
همهی موشک ها را از کنار دیوار برداشتم و صافشان کردم.
-شمیم؟!
-اینارو خودم دوباره تایپ میکنم تا فردا بهت میدم…نگرانش نباش.
-چت شده تو؟!
-…
سکوتم عصبانیترش کرد. یکدفعه جلو آمد و بازویم را گرفت.
-نگام کن ببینم؟ چه مرگته تو بچه؟!
لبانم را با زبان تـَر کردم.
-یعنی چی که چه مرگته؟ معلوم نیست واقعاً؟ حتی همهی پرسنلتم متوجه شدن. خوب نیست آدم اِنقدر به خدمتکارش بها بده!
یک قدم جلوتر آمد و با عصبانیتی که کمی غیر عادی حرص زد؛
-وقتی هنوز انقدر شعورت قد نمیده که درست حرف بزنی، پس ببند اون وامدنتو!
-مگه غیر اینه؟!
ناگهان فریاد زد؛
-مـعـلومـه که غـیـر ایـنـه! خـر، تـو خانواده مـنـی. کـسی هـسـتـی که بخاطرت میزنم تو دهنه همه و غلط میکنی که راجع به خودت اینجوری حرف میزنی!
دهانم خود به خود بسته شد و سکوتم جریترش کرد.
-دیوونه نکن منو یه چیزی بگو…کوش اون زبون شیش متریت؟
اعصابم خرد بود و چه کسی بهتر از خودش برای خالی کردن حرص و عصبانیتم…؟!
خودی که با شبیخون زدن یکدفعهای افکارم را متلاشی کرده بود.
همیشه، همه چیزهایی در مورد احساسات امیرخان میگفتند. بعضیها مستقیم و بعضی غیر مستقیم…اما اینکه خودش اعتراف کند مثل زلزله چهل ریشتری بود.
-از چی اِنقدر ناراحت شدی؟ از حدومرزی که همه قبولش دارن و حالا خودم دارم بهش اعتراف میکنم؟ این واقعیته دلیلی نداره که بخوایم بخاطرش ناراحت بشیم.
چشمانش خونآلود بود وقتی که فریاد زد؛
-من هیچ وقت نخواستم به تو مرزی و نشون بدم یا کوچکت کنم، این جایگاه لعنتی که میگی به هیچ جامم نیست!
-چرا؟!
وقتی که چرا گفتم اشک در چشمانم حلقه زده بود.
-چون مثل تو خانواده بودن و فقط به هم خون بودن نمیبینم!
ابرو بالا انداختم.
-جدی؟ پس یعنی منو مثل گندم میبینی؟!
چنان جا خورد که تمام عصبانیتش رفت و تنها شوکه نگاهم کرد.
-هووم؟ امیرخان؟ منو مثل گندم میبینی؟ مثل خواهرت؟!
نمیدانم دنبال چه جوابی بودم. اما التماس کردم چیزی بگوید که آرام شوم!
-تو رو مثل کسی میبینم که قراره فامیلیمو بگیره! خانواده فقط از مادر و خواهر تشکیل نمیشه!
-…
با یک چشمک جذاب به منی که خشک شده خیرهاش بودم، ضربهی آخر را زد.
-روابط دیگهای هم هست!
هر چه که میخواست را گفت و خیلی ریلکس انگار که هنوز همه چیز بین ما عادیست، سوئیچش را برداشت و گفت:
-کارم تموم شد بریم. اینجارو همه بچه ها حلش میکن ولش کن.
-…
-باز خوابیدی؟ راه بیفت دیگه دختر مگه تو فردا دانشگاه نداری؟
رباتطور کیفم را برداشتم و برای اینکه از سنگینی فشاری که روی قلبم سنگینی میکرد کم کنم، لب زدم؛
-تو آمار کلاسای منو هم داری؟
گستاخانهتر پچ زد؛
-آدم عاقل باید از همه چی خانوادش خبر داشته باشه!
حرصی و بیطاقت غریدم؛
-امــیـرخـان
صدای خندهی بلندش و دستی که حمایتوارانه پشت کمرم گذاشت، لبخند را به لبان من هم چسباند.
امیرخان مردی بود که با وجود همهی خلقیات بد و رواعصابش هر کاری که میکرد، تنفری نسبت به او در وجودت شکل نمیگرفت.
شاید این موضوع به این علت بود که هیچوقت فیلم بازی نمیکرد و همیشه خوب و بدش را با هر شدت و میزانی که بود، نشان همگان میداد.
_♡_
پارت نیست یا برای من نمیاره؟
ای وللللللل