رمان شالوده پارت ۲۰

4.4
(38)

 

 

 

 

-قربان…

 

-این چه وضعیه؟

 

-باور کنین ما بی تقصیریم امیر خان… کار خدمتکارتونه…

 

-خدمتکارم؟

 

-بله شمیم خانوم…

 

اخم های امیرخان درهم شد و بلند فریاد زد:

 

-مرتیکه تو فکر کردی کی هستی که اسم زنی که کناره من میادو به زبون میاری؟!

 

-ق..قربان من

 

-بـریـد بـیرون بـبـیـنم یـالـا…با همتونم. مثل پیرزنا فقط نشستید پشت این و اون صفه بذارید. بیرون…یـالـا

 

-چشم… چشم ببخشید

 

امیرخان چشم ریز کرد و سریع گفت:

 

-یا نه صبر کنید. همه اونایی که گنده‌تر از دهنتون حرف زدین، اول از خانوم معذرت خواهی می‌کنید بعد می‌رید بیرون!

 

چه احتیاجی به این کارها بود…؟

 

ناخودآگاه اخمالود شدم و تا خواستم اعتراض کنم همه‌ی پرسنلش که لحظه‌ی قبل مرا از خشم طوفانی امیرخان می‌ترساندند، یک صدا عذرخواهی کردند.

 

-خیلی متاسفیم… شرمنده که باعث ناراحتیتون شدیم.

 

-ا..اشکالی نداره.

 

بعد از رفتنشان چرخید و با اخم های درهم شروع به وارسی اتاق کرد.

 

حرصی جلو آمد و خشن گوشم را گرفت و کشید.

 

-آخ چیکار می‌کنی ولم کن.

 

-این چه وضعیه؟ مگه بهت نگفتم بشین یه گوشه تا برگردم؟!

 

 

 

 

در حالی که امیرخان منتظر بود تا مثل همیشه از خودم دفاع و او را بخاطر امر و نهی‌ کردن‌هایش سرزش کنم، خم شدم و شروع به جمع کردن جلدهای شکلات کردم.

 

-چیکار داری می‌کنی؟!

 

-…

 

-با توام؟

 

-اتاقو بهم ریختم… دارم جمع می‌کنم.

 

چشم ریز کرد و با شگفتی قد و بالایم را وارسی کرد.

 

همه‌ی موشک ها را از کنار دیوار برداشتم و صافشان کردم.

 

-شمیم؟!

 

-اینارو خودم دوباره تایپ می‌کنم تا فردا بهت می‌دم…نگرانش نباش.

 

-چت شده تو؟!

 

-…

 

سکوتم عصبانی‌ترش کرد. یکدفعه جلو آمد و بازویم را گرفت.

 

-نگام کن ببینم؟ چه مرگته تو بچه؟!

 

لبانم را با زبان تـَر کردم.

 

-یعنی چی که چه مرگته؟ معلوم نیست واقعاً؟ حتی همه‌ی پرسنلتم متوجه شدن. خوب نیست آدم اِنقدر به خدمتکارش بها بده!

 

یک قدم جلوتر آمد و با عصبانیتی که کمی غیر عادی حرص زد؛

 

-وقتی هنوز انقدر شعورت قد نمی‌ده که درست حرف بزنی، پس ببند اون وامدنتو!

 

-مگه غیر اینه؟!

 

ناگهان فریاد زد؛

 

-مـعـلومـه که غـیـر ایـنـه! خـر، تـو خانواده مـنـی. کـسی هـسـتـی که بخاطرت میزنم تو دهنه همه و غلط می‌کنی که راجع به خودت اینجوری حرف می‌زنی!

 

 

 

 

دهانم خود به خود بسته شد و سکوتم جری‌ترش کرد.

 

-دیوونه نکن منو یه چیزی بگو…کوش اون زبون شیش متریت؟

 

اعصابم خرد بود و چه کسی بهتر از خودش برای خالی کردن حرص و عصبانیتم…؟!

خودی که با شبیخون زدن یکدفعه‌ای افکارم را متلاشی کرده بود.

 

همیشه، همه چیزهایی در مورد احساسات امیرخان می‌گفتند. بعضی‌ها مستقیم و بعضی غیر مستقیم…اما این‌که خودش اعتراف کند مثل زلزله چهل ریشتری بود.

 

-از چی اِنقدر ناراحت شدی؟ از حدومرزی که همه قبولش دارن و حالا خودم دارم بهش اعتراف می‌کنم؟ این واقعیته دلیلی نداره که بخوایم بخاطرش ناراحت بشیم.

 

چشمانش خون‌آلود بود وقتی که فریاد زد؛

 

-من هیچ وقت نخواستم به تو مرزی و نشون بدم یا کوچکت کنم، این جایگاه لعنتی که می‌گی به هیچ جامم نیست!

 

-چرا؟!

 

وقتی که چرا گفتم اشک در چشمانم حلقه زده بود.

 

-چون مثل تو خانواده بودن و فقط به هم خون بودن نمی‌بینم!

 

ابرو بالا انداختم.

 

-جدی؟ پس یعنی منو مثل گندم می‌بینی؟!

 

چنان جا خورد که تمام عصبانیتش رفت و تنها شوکه نگاهم کرد.

 

-هووم؟ امیرخان؟ منو مثل گندم می‌بینی؟ مثل خواهرت؟!

 

نمی‌دانم دنبال چه جوابی بودم. اما التماس کردم چیزی بگوید که آرام شوم!

 

-تو رو مثل کسی می‌بینم که قراره فامیلیمو بگیره! خانواده فقط از مادر و خواهر تشکیل نمی‌شه!

 

 

-…

 

با یک چشمک جذاب به منی که خشک شده خیره‌اش بودم، ضربه‌ی آخر را زد.

 

-روابط دیگه‌ای هم هست!

 

هر چه که می‌خواست را گفت و خیلی ریلکس انگار که هنوز همه چیز بین ما عادی‌ست، سوئیچش را برداشت و گفت:

 

-کارم تموم شد بریم. اینجارو همه بچه ها حلش می‌کن ولش کن.

 

-…

 

-باز خوابیدی؟ راه بیفت دیگه دختر مگه تو فردا دانشگاه نداری؟

 

ربات‌طور کیفم را برداشتم و برای این‌که از سنگینی فشاری که روی قلبم سنگینی می‌کرد کم کنم، لب زدم؛

 

-تو آمار کلاسای منو هم داری؟

 

گستاخانه‌تر پچ زد؛

 

-آدم عاقل باید از همه چی خانوادش خبر داشته باشه!

 

حرصی و بی‌طاقت غریدم؛

 

-امــیـرخـان

 

صدای خنده‌ی بلندش و دستی که حمایت‌وارانه پشت کمرم گذاشت، لبخند را به لبان من هم چسباند.

 

امیرخان مردی بود که با وجود همه‌ی خلقیات بد و رواعصابش هر کاری که می‌کرد، تنفری نسبت به او در وجودت شکل نمی‌گرفت.

 

شاید این موضوع به این علت بود که هیچوقت فیلم بازی نمی‌کرد و همیشه خوب و بدش را با هر شدت و میزانی که بود، نشان همگان می‌داد.

 

 

_♡_

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

پارت نیست یا برای من نمیاره؟

mehr58
2 سال قبل

ای وللللللل

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x